بهروز غریبپور کارگردان
شهر با صفای ما پیش از عید دیدنی بود: سنندج زیبا، کوچک و بزرگ میشد: مردانی به اطراف شهر میرفتند تا خار جمع کنند و پشتههای خار را در کوچه و بازار بفروشند چون ما شب تحویل سال بر بامهای خانههامان که مطبق بود یا به خانههای همسایه راه داشت با لباسهای اغلب نو جمع میشدیم، بادبادک شمعدار به هوا میفرستادیم، آتش روشن میکردیم و دور تا دور آتش حلقه میزدیم و پایکوبی میکردیم. صبح روز عید در خانه و کوچه و خیابان بساط تخممرغ بازی بهراه میافتاد و هر کسی به دیگری که میرسید، حتی اگر قهر هم بودند به یکدیگر عید مبارکی میگفتند: جژ نه کتان موارک (جشنتان مبارک) و گردنمان آزا که (حلالمان کن) میگفتند. شهر را شوری میگرفت که آمدن «نوروز» را باور کردنی میکرد.... دو سینما در سنندج بود که در روزهای عید کار و بارشان سکه بود: فیلم شب عید و تئاترهايی که از راه همدان به سنندج میآمدند: من نخستینبار صابر آتشین و دختر او را که همسن و سال خودم بود را بر صحنه یکی از این دو سالن سینما فردوسی دیدم، نعمتالله گرجی را هم در سالن دیگر «سینما رئوف» بهیاد میآورم.... غلغله بود. مهم نبود که چه میگویند و نمایششان سطحی است بلکه مهم بود که آنها در شادمانی ما شریکند... بر بلندای شهر یک باشگاه بود: باشگاه افسران که من در همانجا نخستین چرخ و فلک زندگیم را دیدم: حتما کوچک بود اما ما فکر میکردیم که سوار هواپیما شدهایم و جیغ و داد شادمانانه توام با ترسمان بر خنده و شادی نظارهگران میافزود. افسران در این باشگاه «گاردن پارتی»، درست به همین اسم راه میانداختند من در همانجا نخستین حاجیفیروز و آتشافروز و بهیاد ماندنیتر از همه آنها «عروسک مبارک» را دیدهام و از اینکه این عروسک رِند خودش را جلوی ماشین شاه میاندازد و لودگی میکند و خود را به موشمردگی و نیمهجان شدن میزند تا سوار ماشین شاه بشود! و میشد، هنوز از تهدل میخندم..... عید آن روزها در شهر و روستای کردستان به معنی واقعی عید بود: در دهات دخترکان و پسرکان سبدی را به شالهای بههم گره دادهشان میبستند و از روزنه بام خانهها به پايین میفرستادند و خطاب به صاحبخانه میگفتند: هتره و متره «هیترا و میترا» شاید، بهتون فرزند پسر بدهد، چیزی در سبدمان بیندازید و پس از تکرار این کار تخممرغها، گردوها، کشمشها را چنان چون مائدههای آسمانی چنگ میزدند و میخوردند و به همراه سرنا و دهل پایکوبی میکردند... انگار همین دیروز بود اما برای شما که ممکن است در لحظه تحویل سال هم سرتان توی کامپیوتر باشد اینها «گذشته است» اینها قصه است اما برای ما واقعیتی پرمعنا بود «گذشته» میرفت تا «آینده» بیاید و نفس این گذشتن ایام شکوهمند بود .....
بهار، عید و آمدن آینده بر شما مبارک باد