سعید اصغرزاده
کارم را که در «شهروند» آغاز کردم، داستان بلندی را به دست گرفتم برای نوشتن. داستان درمورد کمک به شخصی بود که احتیاج به گفتار درمانی داشت و من داوطلب کمک به او شده بودم و لابد که اسیرش. دیشب اما داستان تمام شد. از خوششانسی یا بدشانسی همیشه با پایان هر داستانم، کارم هم در جایی که کار میکنم، تمام میشود، اينجا را اما هنوز نميدانم. بدم نیامد بخشی از داستان را برای حسنختام بیاورم. به اين ميگويند حق آب و گل. اگر مجوز گرفت، بخرید و بخوانیدش. نوعی تبادل افکار داوطلبانه را دامن میزند. اسمش را گذاشتهام: «داوطلبان جمهوری فراموشی». عزت زیاد!
... درمقابل سخنان فضلفروشانهام محراب با خندههای همیشگیاش گفت اتفاقا فیلم «مرشد» اثر پل توماس اندرسن را دیده است. گفتم اگرچه فیلم برگرفته از تفکر سایمنتولوژی ال.ران.هابارد است اما به هیچعنوان به پرداختی دقیق از این فرقه نمیپردازد و سعی نمیکند تا آن را رد یا تأیید کند. محراب گفت به هر صورت اینها معتقد بودند که روح فناناپذیر انسان و تجاربی که در طول حیات خود داشته، عامل بسیاری از دردها و بیماریهای کنونی است و با پرداختن به گذشته آن روح در بدنهای قبلی میتوان ریشه این دردها را پیدا و درمان کرد حتی سرطان را میشود درمان کرد.
دیدم که باز هم رفته سراغ مشکلات شخصیاش. گفتم من هم با گفتار درمانی مورد اشاره در فیلم موافق بودم. تازه کشف کرده بودم که محراب دنیایش به آن سادگیها که فکر میکردم نیست. اما سعی نکردم از موضوع اصلی جدا بیفتم. گفتم منظورم این بود که غیرارگانیک وجود دارد حالا اسمش میخواهد هرچه باشد و معلوم است که هنوز خیلیزود است که فیلمی درمورد شکل و شمایل غیرارگانیکها که شکلی ندارند، ساخته شود. گفت آقا نجفی در این مورد حاشیهای تعریضی چیزی نداشتهاند. با آنکه میدانستم دستم انداخته است گفتم آقا نجفی هم به همزاد اشاره کرده است. صدایم را کلفتتر میکنم و ادامه میدهم؛ به عقب سرنگاه میكردم ديدم كسی به طرف من میآيد، خوشحال شدم كه الحمدلله تنها نماندم تا آنكه به من رسيد. ديدم شخص سياهی و دراز بالايی، لبها كلفت، دندانها بزرگ و نمايان و بينی پهن و مهيب و متعفن و سلامی بهمن داد ولی حرف لام را اظهار نكرد وگفت سامعليك. پرسيدم كجا قصد داريد. گفت با تو هستم و من هيچ راضی نبودم كه با من باشد چون از او در خوف و وحشت بودم. پرسيدم اسمت چيست؟ گفت: همزاد تو و اسمم جهالت و لقبم كجرو و كنيهام ابوالهول و شغلم افساد و هريك از اين عناوين موحشه باعث شدت و وحشت من شد.
محراب که متعجب شده میگوید شب عیدی دارد بین سنت و مدرنیسم اتصالی ایجاد میشود. اما بیا و تو لطفا با این چشمبندت، فقط اسب باش. گفتم حالا چرا اسب؟ گفت: چشمبند باعث میشود تا یک اسب در هنگام دویدن تنها به نقطهای در جلو تمرکز کرده و به اسبهای دیگر توجهی نداشته باشد. اسبها صدای جمعیت را میشنوند اما گوش نمیکنند و فقط در مسیرشان میدوند تا به مقصد برسند. دیدم که از چه مناظر مختلفی میشد به چشمبند توجه کرد. پس قطعا یک شکنجهگر یا یک خوشخواب چشمبند را اختراع نکرده بودند. میتوانسته یکی که روی اسبهای مسابقه شرط میبسته آن را ساخته یا به یک رامکننده اسب سفارش داده باشد. حالا تازه فهمیدم چرا در رمان و فیلم «آنها به اسبها شلیک میکنند» به جز اسب سیاه اولش هیچ اسبی تا انتهای قصه وجود ندارد! همه آدمها اسبند مثل بایسیکلران اثر محسن مخملباف. محراب میگوید فیلمش را هم دیدی؟ با ترجمه محمدعلی سپانلو توفیر دارد؟ میگویم سیدنی پولاک شماره 67 را برای زوج رقاصش برمیگزیند. سریع میگوید حاصل جمع ششوهفت میشود 13 و البته عدد ریچی آنتونیو در داستان دزدان دوچرخه.
محراب که بعد از آن تصادف، علاوه بر لکنت، موقع راه رفتن کمی پایش را روی زمین میکشد با صدای خسخس تنفسش و کشیدهشدن آرنج به لباسش مرا آشفته میکند. چشمبند، گوشهایم را تیز کرده است. انگار یک موسیقی تند و کشنده را دارم میشنوم. حالا به دوبارهفهمی افتادهام. حرفهای تئودور آدورنو را بازفهمی میکنم که چیزی که موسیقی رادیکال لحاظ میکند بازگشتی به رنجش انسانی است. در همین حال لرزشهای هراسآور روانی، در نمودی شبیه به زلزلهنگار، بهعنوان قاعده تکنیکی موسیقی درخواهد آمد. این موسیقی دوام و توسعه را منع میکند. زبان موسیقی به دوقطبی افراطی بدل شده است. در یک طرف، به سوی سخن گفتنی حقیقتا مشابه با هراس انسانی و در جهت دیگر به سمت یک ثبوت کامل واضح، ناشی از سکون انسان، انسانی که تشویش و نگرانیاش باعث شده در نقطه ایستادگیاش به مثابه یک رد پا منجمد شود و تاب حرکت نداشته باشد. موسیقی مدرن نسیان کامل را در هدف خود میبیند. این پیام نومیدانهای است، پیامی برجا مانده از یک کشتی شکسته.
چیزی را زمزمه میکردم گویا. شاید کشتی شکستگانیم بودهاست. نه. این نبود. واقعیتش نمیدانم. به یاد نمیآورم. چراکه با این سکوت، یکهو مات شدهام. چهچیزی را الان نمیخوانم که پیش از این میخواندهام. غیرارادی چیزی را خواندهام. شاید حتی ترانهای کوچهبازاری از آنها که شهرام شبپره میخواند. اما الان همهچیز ایستاد. شاید چون محراب ایستاد. با چشم بسته وقتی راه میروی دوست داری که بروی. اما زمان متوقف شد. یعنی چه؟ الان با چه مواجه خواهم شد؟
نمیدانم چه شد که موسیقیاش متوقف شد. با آنکه روی اعصابم بود حالا سکوتش روی اعصابم رفته است. سرفه میکنم که یعنی چه؟ و او یک کلام گفت. رسیدیم.