شماره ۵۲۸ | ۱۳۹۳ چهارشنبه ۲۷ اسفند
صفحه را ببند
یک گام هر چند کوچک

مردی در کنار ساحلی دورافتاده‌ قدم می‌زد. در فاصله‌ای دور، زنی را دید که مدام خم شده، چیزی را از روی زمین برداشته و آن را توی اقیانوس پرتاب می‌کند. مردی کمی نزدیک‌تر که شد دید زن بومی، صدف‌هایی را که به ساحل افتاده‌اند در آب می‌اندازد. مرد که حسابی تعجب کرده بود از زن پرسید: «شما چه کار می‌کنید؟» زن پاسخ داد: «این صدف‌ها را داخل اقیانوس می‌اندازم. الان موقع مد دریاست و آب این صدف‌ها را به ساحل دریا آورده. اگر آن‌ها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.» مرد با تعجب گفت: «متوجه‌ام، ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی‌توانی همه آن‌ها را به آب برگردانی چون خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل هم نیست. این کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی‌‌کند؟» زن بومی لبخندی زد، خم شد، دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت: «اما برای این یکی اوضاع فرق کرد!»

 


تعداد بازدید :  266