شماره ۵۲۷ | ۱۳۹۳ سه شنبه ۲۶ اسفند
صفحه را ببند
در دیار صد درصدها هم خطا وجود دارد

غلامرضا   امامي نويسنده، مترجم و منتقد

«خودانتقادي» بحثی کم‌فروغ در جامعه ایرانی است. با این حال در زمانی که هرکدام از ما، اقدام به خودانتقادی می‌کنیم، حسی سراپای وجودمان را فرا می‌گیرد که از اين حس خرسندم زيرا در سرزمين مطلق‌ها و در ديار صد درصد‌ها، باور مي‌كنم كه هركدام از ما نقصي داريم، كار خطايي كرديم، راه درستي نرفتيم يا حتي بتي در دل و ديده داشتيم. خوشحالم كه باز به گذشته برگشتم و به‌واسطه پيشنهاد گروه طرح‌نو «شهروند»، از خودم انتقاد كردم؛ براي كارهايی كه بايد انجام مي‌دادم اما ندادم. اما شب‌ها پيش وجدان خود آرام مي‌خوابم زيرا به آنچه اعتقاد داشتم، عمل كردم، شايد راه درست نبود اما انديشه من در راه آگاهي و آزادي بود. از راهم دست نكشيدم اما خطم را عوض كردم. ياد زرتشت، پيامبر پارسي هميشه در دل و جانم است، «من براي از ميان بردن تاريكي‌ها شمشيري نمي‌کشم؛ شمعي مي‌افروزم». شايد خواسته بودم شمعي بيافروزم اما اين شمع در تندبادها و طوفان‌ها كم‌سو شد. شايد تاريكي را كمي روشن كرد. اما اكنون ياد شعر مسعود فرزاد مي‌افتم: «دلم شمعي است كه اندر بزم جمع از هر دوسر سوخته/ ولي شادم كه روشن‌تر ز هر شمعي ديگر سوخته»
زماني كه مطلب خود انتقادي‌ام چاپ شد، چند بازخورد مختلف داشت. كساني كه نوشته مرا خوانده بودند بر دوستي‌شان با من افزوده شد. چراكه مي‌دانستم حداقل بايد با خودم صادق باشم. اما آنان كه سر مهر ندارند، حس‌شان به من مربوط نيست. به‌خودشان و خداي خودشان مربوط است. اما شگفت‌انگيز است كه در اين ديار گويا خودانتقادي ممنوع است و گمان مي‌كنيم كه هر راهي رفته‌ايم درست بوده است. دلم مي‌سوزد براي كساني كه هنوز گروگان افكار و انديشه‌هاي خود هستند و هنوز در 40‌سال قبل به‌سر مي‌برند. هنوز هم كارهايي را كه نبايد انجام مي‌دادند، توجيه مي‌كنند. گاه مي‌بينم جان‌هايي به‌حق و بر سر حق فرياد زدند اما فريادشان درميان شعارهاي تند گم شد. هنوز چهره‌هايی را مي‌بينم غم‌زده كه به‌نام حق بر آنها ستم روا شد. كاري كه نبايد، شد. اما هنوز از بسياري از آنها اعاده‌حيثيت نشده است. متاسفم كه مي‌بينم و مي‌شنوم هنوز از استاد بزرگ دكتر عبدالحسين زرين‌كوب پرده‌برداري نشده و جفاهايي كه بر او شد، جبران نشده است. استاد بزرگ زرين‌كوب بعد از انقلاب به دانشگاه رفت اما كسي كه انقلاب سفيد شاه و ملت را به عربي ترجمه كرد و این اقدام بر انبوه محاسنش افزود و اكنون انقلابي شده بود، حكم اخراجش را به‌دستش دادند. زرين‌كوب پاي پله‌هاي دانشگاه ادبيات، قلبش گرفت و ديگر خوب نشد. دكتر براي هميشه خاموش شد. هنوز نمي‌دانم مانند بسیاری از کشورهای دیگر، چرا از ستم‌هايي كه شده، سخن گفته نمي‌شود و به حقوق از دست رفته برخی رسيدگي نمي‌شود. بگذاريد كمي هم از سرنوشتم براي شما تعريف كنم. من در كانون فكري كودكان بودم و ويراستاري مي‌كردم و پس از آن سيروس طاهباز و ديگر دوستان، بعد از انقلاب از من خواستند كه مدير اين مجموعه شوم. يك‌سالي دوام آوردم و مانع بسیاری از جفاها شدم. سدي شدم كه چهره‌هاي هنرمند را از كانون اخراج نكنند تا مرغك كانون بخواند. اما ديگر تاب نياوردم. ديگر ديدم اين سيل خروشان مرا هم مي‌برد. كتابم برنده شد و به‌ناچار اروپا رفتم. برايم پيغام فرستادند. شخصي به ايتاليا آمد و از فتوحات خود صحبت كرد و گفت ما ديگر بر سكان كانون سوار شديم و كار اولمان اخراج عباس كيارستمي بود. با دريغ و درد گفتم: تمام تلاش من اين بود كه افرادي مانند عباس كيارستمي در كانون بمانند و اين مرغك بخواند. گفت: كارمان را كرديم. گفتم: بدانيد كه اگر كيارستمي از كانون بيرون آيد، بيشتر مي‌درخشد و درخشان‌تر مي‌شود و جهاني هم شد. اما در بازگشت اين آقا كه دم از اعتقاد داشتن مي‌زد، حقوق اندك ريالي من قطع شد و اكنون با كاغذي در دست كه 15‌سال فعاليت مرا اثبات مي‌كند، سردرگم هستم. اما جالب است كه آقايان مي‌فرمايند، پرونده كارگزيني من گم شده است و ديگر هيچ‌چيز در دسترس نيست. شما باور مي‌كنيد؟

 


تعداد بازدید :  56