[ شهروند ] عبدالرضا ارغایی،امدادگر پیشکسوتِ خرمشهری، متولد سال 133۲ است. ارغایي خاطرات نابی از امدادرسانی در حوادث روزهای اول جنگ دارد. او بعدها به تهران مهاجرت کرد و همت گماشت تا با طرحها و ابتکاراتش، دوباره بتواند به جمعیت هلال احمر یاری برساند. ارغایی همچنین خاطراتی دارد از معاودان ایراني، سیل جنوب، اردوگاههای جنگی و... خاطرات او خواندنی و بخشی از تاریخ شفاهی جمعیت هلال احمر است که با جنگ و تمام اتفاقات جانبی آن گره خورده. آنچه از این پیشکسوت عرصه امداد و نجات انتخاب کردهایم در کتابی با عنوان «روزی که فرشته شدم» چاپ شده است. مصاحبهها، تنظیم و نویسندگی این کتاب به عهده لیلا باقری بوده. کتاب «روزی که فرشته شدم» توسط مؤسسه آموزش عالی علمی کاربردی هلال ایران چاپ شده است.
بارندگی اول پاییز شروع شد و تا زمستان ادامه داشت. اول باران بود و بعد تبدیل به یک فاجعه شد. آب آنقدر در خوزستان بالا آمد که برای خودش دریایی شد و دشت را به دریای جنوب رساند. از اهواز تا آبادان و خرمشهر... رودخانههای دائمی و فصلی بدجور طغیان کرده بودند. سال 4۷ بود و دو سالی از عضویتم در سازمان جوانان شیر و خورشید میگذشت. عشقم این بود که آن لباسهای آبیِ جذابشان را تن کنم. دوم دبیرستان بودم و خوشتیپ بودن، کار هر روزم. لباس را تن میکردم و در مراسمها فعال بودم تا آن سیل تاریخی... آنجا بود که تازه فهمیدم امداد یعنی چه. روزهای اول امدادرسانی در بخش بستهبندی مواد خوراکی بودم. بدم نمیآمد از این کار اما دل توی دلم نبود که با نجاتگرها بروم منطقه. میخواستم بدانم در آن منطقهای که میگویند چه خبر است که عصرها از فرق سر تا نوک پا غرق در گل میآیند اما لبخند روی لبشان است. بعد دستورویی میشستند، لقمه غذایی میخوردند و در اوج خستگی، یکی د ست والیبال بازی میکردند و راهی خانههایشان میشدند. یکجور نشاط زیرپوستی داشتند که برایم جذابتر از آن لباس آبی آمد. این شد که بند کردم به مربیها تا مرا هم ببرند. آموزش ندیده بودم، جثه به ظاهر قویای نداشتم و سن و سالم هم بهشان نمیخورد. این بود که خواهش و تمناهایم را از این گوش میگرفتند و از آن گوش دَر میکردند. چند روز بعد، حاصل سمجبازیهایم شد یک پله ارتقای؛ رفتن به مسجد جامع خرمشهر، محل اسکان سیلزدهها. اما راضیبشو نبودم. راز لبخندِ در اوج خستگیِ بعد از عملیات، مسحورم کرده بود. همهشان هم معلمهای مدرسه بودند. از قضا یکیشان هم دبیر درس «طبیعی»، آقای بهبودی. بند کردم به او. چند روز پشت سر هم اعتراض و خواهش میکردم تا اینکه یک روز عصر وقتی ماشین خواست به سمت منطقه حرکت کند، یقه لباسم را از پس سر گرفت و پرتم کرد عقب وانت. همه تنم از هیجان و شادی میلرزید. تا یک جایی با ماشین رفتیم و بعد دیگر نشد. آب بالا آمده بود؛ منطقه پلِ نو. سوار قایق شدیم، یک قایقِ پارویی بلند. دوازده نفر جا داشت. 6-7 نفری میشدیم. آقای بهبودی برای اینکه حسابی دخلم بیاید گفت: «پارو بزن بچه»! نحیف بودم و پارو بلند اما برای اینکه کم نیاورم، یکجوری با شدت پارو میزدم که کل مسیر را میخندیدند و میگفتند: « بپا غرقمون نکنی...» 4 روز از سیل گذشته بود. بعضی مناطقِ مرتفع و کپرها دیرتر زیر آب رفتند، با این حال، خانوادهها به خاطر حس مالکیت، کپر و داراییشان را رها نکرده بودند. کپرهایی از نخل خرما و مناسب اقلیم گرم آنجا. آبِ گلآلود آنقدر بالا بود که هر لحظه، نابلدی را غرق کند. کمی رفتیم و رسیدیم به خانوادهای که خودشان را بالای درخت کشیده بودند. امدادگرها پیاده شدند برای نجات آنها و من تنها در قایق ماندم. شنا بلد بودم اما با ترس پیاده شدم و قایق را بستم به یکی از نخلها. از دور میدیدم که بچهها کمک کردند برای پایین آمدن پیرمرد و زن جوان و نوزادش که با کمربند ایمنی خرماچینی خودشان را بسته بودند به نخل. آنها را تا نزدیکی قایق آوردند و خودشان رفتند سراغ بقیه خانوادهها. پیرمرد اول بچه را گذاشت توی بغل من. چسباندمش به سینه و حس کردم حرارت بدن بچه تنم را داغ کرد. حس غریبی بود؛ کسی را برای نجات دست من داده بودند! پیرمرد برگشت و کمک کرد تا زن جوان وارد قایق شود. بچه را روی پتو گذاشتم و دست زن را گرفتم و بالا کشیدم. پیرمرد گفت باید برای نجات بقیه برود. از نجات عروس و نوهاش مطمئن شده بود و حالا نوبت بقیه خانواده بود. وقت رفتن گفت: «به تو سپردمشان» و دعایی برایم کرد: «الاهی توی زندگیت هرگز بلا نبینی»... دعایی که در تمام حوادث مثل یک زره بود برایم. بعد دستم را گرفت و بوسید... دوباره داغی بوسه پیرمرد به تمام تنم دوید. حس نجات یک آدم برایم تازگی داشت. شب خسته و کوفته به خانه برگشتم اما از قوتِ این حس غریب تا صبح نخوابیدم. هنوز هم بعد از گذشت اینهمه سال، گاهی جای بوسه پیرمرد را مثل داغی که مثلا با سیگار روی دستت بگذاری، حس میکنم.
پسرم پنج ماه داشت و همسرم خانه پدرش بود. من در ۲۶ شهریور ۵۸ آمده بودم بیمارستان مصطفی خمینی (ره) در خیابان ایتالیای تهران تا پرده گوشِ چپم را عمل کنم. خوب نمیشنیدم و مرتب هم عفونت میکرد. کارهای بستری انجام شد. شب قبل از بستری زنگ زدم خرمشهر تا حال و احوالی بگیرم که گفتند دوباره درگیری در مرز شروع شده است. دل توی دلم نبود. برای عمل نماندم و ۲۸ شهریور با پرواز آبادان برگشتم. هواپیما نمیتوانست در آبادان بنشیند. اهواز نشستیم. ماشین گرفتم و مستقیم به اداره آمدم و با بچهها تدارک درمانگاه مرزی را دادیم. در خرمشهر بوی جنگ را حس کرده بودیم. بعد از ماجراهای خلق عرب، تلویزیون عراق برنامههایی داشت و حرفهایی میزد که تداعی سال 49 بود؛ رژه، صحبتهای ضد ایران و... اما کسی فکرش را نمیکرد هشت سال پر از درد پیش رو داشته باشیم. میگفتیم مثل همان سال درگیری مختصری در مرزها میشود یا مثل اولین درگیری مرزی در خرداد ماه همان سال که درمانگاهی صحرایی نزدیک مرز شلمچه زدیم و دو پاسدار هم شهید شدند. بعد که اوضاع آرام شد، جمع کردیم و برگشتیم ساختمان جمعیت. دو روز بعد، 31 شهریور، صدای انفجار مهیبی در شهر پیچید؛ جنگ شروع شد... اول خبر آمد مقر سپاه را در مدرسه سابق عراقیها در خیابان کیومرث زدهاند؛ چند صد متری خانه پدر همسرم. دلشوره عالم را توی دلم ریختند. از جمعیت تا دم در خانهشان دویدم. سالم بودند اما آرام و قرار از دلم رفته بود. گفتم بیمعطلی جمع کنید و بروید خانه من. اینجا نقطه خطر است. خانهام نزدیک به پل خرمشهر بود و امنتر. توپخانه عراق یکبند شهر را میکوبید. همه چیز به هم ریخت. آشفتگی و ترس از در و دیوار میبارید. از همه بدتر، غافلگیری و حسِ بدِ ابهام. ما فقط یک آمبولانس داشتیم که در مرز بود. مانده بودیم با یک مینیبوس. بچهها ماشین خودشان را برای کمک آوردند خیابان کیومرث. خانهای را در همان حوالی مقر سپاه زده بودند. اولین نفر وارد شدم و اولین صحنه رقتانگیز جنگ را دیدم. جنگ واقعیت بیرحم خودش را نشان داد؛ خانهای پر از دست و پا و خون... آب تلخی در دهانم گشت و عضلاتم منقبض شد. بوی خون در دماغم پیچید و نفسم را سنگین کرد. هیچ دو اعضایی کنار هم نمانده بودند؛ پیکری به نام آدم وجود نداشت. زدم بیرون. نصرتالله محبی، راننده مینیبوس و آلبو خنفر از بچههای امدادگر خواستند وارد شوند. گفتم فقط یک ملحفه بیاورید. آوردند و رفتیم داخل خانه. وقتی برای گریه نداشتیم. بغضمان را قورت دادیم و تند تند جمع کردیم. پیکر یک خانواده پنج نفره خلاصه شد در یک ملحفه. آخرین قطعه، دست بچهای پنج ساله بود لای جرز دیوار.
آماده میشدم برای گرفتن دیپلم. سال 49 بود و برای اولین بار بحث اختلافات مرزی بین ایران و عراق جان گرفته بود. ابتدا درگیری از ایلام و نفتشهر فراتر نرفت. حزب بعث تازه سرکار آمده و صدام حسین، معاون رئیس جمهور عراق بود؛ کشور کودتاها. عراق شروع کرد به تهدید ایران که شطالعرب برای ماست. راهنمایی کشتیهای تجاری هم دست عراق بود و شروع کردند به کارشکنی. کشتیهای ما را راهنمایی نمیکردند. یک کشتی تجاری را هم توقیف کردند و بردند بصره. بعد هم شروع کردند به اخراج ایرانیهای ساکن در عراق؛ هرکسی به هر عنوانی ریشه ایرانی داشت، بهویژه ایرانیان ساکن در شهرهای مذهبی. همه را با وضعی غیرانسانی با کمپرسی میفرستادند منطقه بیطرفِ مرز شلمچه؛ با اثاث و دام و حشم و.... برای اسکان آنها، مساجد، حسینیهها و تکایا خالی شده بود. دورههای کمکهای اولیه، چادرزنی و... را گذرانده بودم و سرگروه اسکان معاودان عراقی در یکی از مساجد بودم. با دیگر امدادگران به مرز میرفتیم و معاودان را تحویل میگرفتیم و با اتوبوس و کامیون میآوردیمشان. نام و نشانشان را مینوشتیم و ریشهیابی میکردیم تا اعضای خانواده یا فامیلشان را در ایران پیدا کنیم. بعضیها هم خودشان آدرس داشتند. اگر هم کسی را در ایران نداشتند به اردوگاههای شیر و خورشید منتقل میشدند. یک بار خواهر و برادری با فامیلی جلالی آمدند. دختر 14-13 ساله بود و برادرش 1۷-1۶ ساله. فقط گریه میکردند. خانواده پرجمعیتی بودند. آنها را جدا کرده و با کاروانی به ایران فرستاده بودند. نه غذا میخوردند و نه حرف میزدند. یک گوشه مینشستند و اشک میریختند. اخباری هم که از طرف تازهواردها میآمد، حالشان را بد میکرد. بازار شایعات داغ بود. هر کسی میآمد خبر بدی میآورد؛ از زندانی شدن فلانی و تیرباران شدن بهمانی. 21 روز گذشت تا بالاخره توانستم باهاشان حرف بزنم و برادر را که همسن و سال خودم بود کمی آرام کنم. به هر کجا هم دسترسی داشتم زنگ میزدم و سراغ خانواده جلالی را میگرفتم؛ سوسنگرد، هویزه و... جستوجو در امداد را از همین جا یاد گرفتم. به رانندههای اتوبوس، عکس خانواده بچهها را نشان میدادم تا شاید کسی دیده باشدشان. تعداد معاودان کم شده و اواخر اخراجها بود. رفتیم مرز برای تحویل گرفتن یک عده دیگر. اول از همه سراغ فامیلی جلالی را گرفتم. پیرزن و مرد میانسالی بودند که گفتند جلالی ما هستیم. گفتم شما دختر و پسری با این مشخصات دارید؟ گفت بله ولی میگویند پسرم را انداختهاند زندان. گفتم پیش ما هستند! این را که شنید، آهی کشید و از حال رفت. بلندش کردم و حالش که بهتر شد با هم رفتیم حسینیه حاج شهاب نقیبی. وارد حسینیه که شدند، کلی چشم برگشت سمتشان. بین آن همه جمعیت صاف چشمشان افتاد به هم. دو سه قدم که سمت هم برداشتند، (مرد این سمت و بچهها سمت دیگر) قبل از رسیدن به بغل همدیگر، زانو زدند روی زمین و کمی بعد بلند شدند و به هم رسیدند و همدیگر را سفت در آغوش گرفتند و بلند بلند گریه کردند.
بین امدادگرهایمان یک جوان زال داشتیم که بهش میگفتیم دکتر افسا. چشمهای ضعیفی هم داشت عینک دودی میزد و با آن پوست سفید و رنگ لباس آبی، خیلی متفاوت از ما بود. یکجورهایی شبیه خارجیها بود، یا درستتر، شنبه نظامیها. اینقدر که عاشق کار پزشکی بود و آماده برای بخیه زدن و بانداژ، دکتر صدایش میکردیم. آن وقتها امدادگرها را برای تکمیل دوره به بیمارستان میفرستادند. از لگن گذاشتن شروع میکردند اما اینقدر مباحث مختلف را یاد میگرفتند که تا تکنسینی اتاق عمل هم میرفتند. مسئول عملیات امدادی جمعیت شیر و خورشید شهرستان خرمشهر شده بودم که شهریور 13۵۷، در طبس زلزله سختی آمد. هفت ریشتر زلزله آمده و تمام روستاهای خشتی و گلی را خراب کرده بود. تقریبا چیزی از طبس نمانده بود جز همان باغ معروف گلشن. طبسی که از نو ساختند بافتی کاملا متفاوت با آن طبس دارد. یک بار که به طبس رفتم و منتظر بودم تیم قبلی بیاید و تیم جدید را تحویل بدهم، دکتر افسا با سر و وضع خاکی، لباس پاره، عینک شکسته، صورت خراش برداشته و درب و داغان آمد. نفسش بالا نمیآمد. نشاندیمش گوشهای و لیوانی آب خورد و... کمی که حالش بهتر شد با بغض و دلخوری گفت که کسی به او گفته اسرائیلی و مردم هم به خاطر سر و وضع خاصش گمان کرده بودند واقعا اسرائیلی است و دویده بودند دنبالش. دکتر فرار کرده بود اما بالاخره گیرش آورده و حسابی کتکش زده بودند!
چهار صبح بود که صدای تیراندازی پشت هم در شهر پیچید؛ ممتد و بیامان بود و هول به دل همه انداخت. نگهبان اداره از ترس پست را رها کرد و رفت. ماندم تنها. خانواده در اهواز بودند و من که هنوز مجرد بودم، تمام اوقاتم در خانه جوانان میگذشت. در را قفل کردم و گوش دادم به صداهای پرهراسِ شلیک. اوایل انقلاب بود و خرمشهر آبستن حوادث؛ آن هم با تشکیلات خلق عرب که فرصت قدرتنمایی پیدا کرده بود؛ در شهری بندری با قومیتهای مختلف. هرچند از معدود شهرهاییست که به رغم تعصبات قومی، عرب و فارس با هم وصلت میکنند. گمان نمیکردم کسی از خانه خودش بیرون بیاید. اما روشنی که توی آسمان پاشید، سر و کله بچههای امدادگر پیدا شد. هرچند کادر اداری غیب شده بود. بوی خون را حس میکردیم و به سرعت تیمهای امدادی تشکیل شد. امکانات کم بود ولی با همان وسایل اولیه درمانگاه را زدیم. حوالی ظهر که دوباره تیراندازی اوج گرفت، با وانت و مینیبوسی که تنها وسیله نقلیهمان بود، شروع کردیم به گشتزنی. با پرچم هلال احمر در بالای ماشینها. از دو طرف رودخانه که شهر را به دو نیم تقسیم میکند، تیراندازی میشد و این وسط هم یک عده، زخمی روی زمین میافتادند. میبردیمشان درمانگاه هلال و اگر هم وضعشان وخیم بود، میرساندیم بیمارستان. بعد از فروکش کردن تیراندازیها، خبر رسید تعداد زیادی زخمی در روستاها از ترس دستگیری نمیروند بیمارستان و زخمشان عفونی شده است. دو تا از امدادگرها برای شناساییشان به روستاها رفتند. اما روستاییان به کسی اعتماد نداشتند. سخت زخمیها را لو میدادند و سختتر راضی میشدند برای سپردنشان به دست ما. این شد که هر بار یکی از امدادگرها را گروگان میگذاشتیم در خانهشان تا وقتی زخمی را بیاوریم درمانگاه و دوباره برش گردانیم به روستا. «تارش» یکی از همین امدادگرهای گروگان بود. عربی را خوب میدانست و راحت ارتباط برقرار میکرد. برای همین اغلب او را در خانه مجروح گرو میگذاشتیم. یک بار هم مجبور شد یک شبانه روز در خانه یکی از روستاییها بماند. زخمی نیاز به عمل جراحی داشت.
روز سوم جنگ ساختمان جمعیت بمباران شد و از بین رفت. خانه جوانانی که در هیاهوی انقلاب و وقتی ساختمانها را خراب میکردند گزندی ندید و بعد از آن هم نتوانستند به بهانههای مختلف آن را از ما بگیرند. هر بار عشق بچههای جنوب که تنها سرگرمیشان آمدن به خانه جوانان بود، نگذاشت خانه از پا بیفتد؛ بچههایی که تا آخر جنگ داوطلب جمعیت ماندند. اما عراق خانه را زد و دل همه ما را سوزاند. گیج و سرگردان دور خودمان میچرخیدیم. خانه پناه ما بود. خانه جایی بود که فکرهایمان را روی هم میریختیم برای کمک به مردم. خانه قلب ما بود. خانه که ویران شد، بعد از ساعتی اشکهایم را پاک کردم و بغض و نفرتم را پس زدم. پاهای سستم را روی زمین کشیدم و رفتم خانه؛ فقط توانستم بگویم، بروید! برگشتم و ساختمان مخروبه جمعیت را تخلیه کردیم و با امدادگرها در اورژانس بیمارستان مستقر شدیم. دو تا چادر امدادرسانی در خیابان زدیم. بعد از هر بمباران در سطح شهر گشت میزدیم و مجروح جمع میکردیم و سرپاییها را در چادر خودمان درمان میکردیم و اورژانسیها را میبردیم اتاق عمل؛ اتاقی که اغلب پزشک با یک دستیار یا امدادگر دست تنها بود، اتاقی تلخ، گزنده و دلخراش، مخصوصاً آن بار که برق رفت. درست وقتی که قرار بود پای ترکش خورده مجروحی با اره برقی قطع شود. تنها کمک داخل اتاق بودم و دکتر، چشمانِ خسته و بیرمقش را دوخته بود به من. به خودم که آمدم، یک سرِ ارّه دستی را گرفته بودم و میکشیدم روی گوشت و استخوان مردِ بیهوش... چشمهایم از داغی اشک میسوخت. انگار هرچه در کاسه چشم داشتم، ذوب میشد و میریخت بیرون. تمام لحظات، رد ارّه را روی بند بند تنم حس میکردم.