[ شهروند ] محسن هاتفی سال 133۵ در شهر ری متولد شده است. ۲۶ ساله بود که به استخدام جمعیت هلال احمر درآمد و به عنوان حسابدار در اداره تجهیزات امدادی و پزشکی مشغول به کار شد. شروع کار او همزمان بود با طرح اجرای پراکندگی پایگاههای امدادی سراسر کشور که با توجه به استعداد و ارائه طرحهای مختلف به سمت مسئول واحد برنامهریزی و ذخیرهسازی انبارها منصوب شد. این پیشکسوت در سال 13۶۷ به عنوان مسئول واحد برنامهریزی و ذخیره کالا (اداره تجهیزات امدادی پزشکی) مشغول به انجام وظیفه شد و تا سال ۸3 همین سمت را برعهده داشت. در سال ۸3 با انتقال رئیس اداره به جمعیت استان تهران به عنوان رئیس اداره امور انبارهای امدادی منسوب شد و تا پایان سال ۸۵ با این سمت بازنشسته شد. هاتفی در طول خدمت، دورههای مختلف از جمله امدادی را گذراند و در مأموریتهای متفاوت چه در داخل و چه در خارج از کشور به عنوان ارزیاب، حضور فعالی داشته است. آنچه در ادامه میخوانید خاطراتی است از این پیشکسوت که از کتاب «امدادگران بیمرز» نوشته لیلا باقری انتخاب کردهایم. مصاحبههای این کتاب را میترا مازندرانیان به عهده داشته و کتاب توسط مؤسسه آموزش عالی علمی کاربردی هلال ایران چاپ شده.
فردای زلزله بم، مأمور شدم که محمولهای امدادی را به بم ببرم. وقتی رسیدم، شهر خیلی آشفته بود و مردم سردرگم به این سمت و آن سمت میدویدند. امدادرسانی در ساعتهای بعد از زلزله توسط خود مردم انجام میشد. میدانستیم که بعضی از اشرار به کامیونهای حامل مواد غذایی حملهور شدهاند و محمولهها را به غارت بردهاند. برای همین اصلا نمیتوانستیم حتی برای دقیقهای توقف کنیم. به راننده گفتم همینطور به حرکت در خیابانهای شهر ادامه دهد و توقف نکند تا غارت نشویم. دنبال جایی بودیم برای دپوی محموله که دیدم دیوار ورزشگاه شهر فرو ریخته است. پیشنهاد دادم با تریلی وارد زمین ورزشگاه شویم. همزمان چندین کامیون و وانت شخصی که حامل کمکهای مردمی بودند، دنبال ما وارد زمین شدند. چند دقیقهای از ورودمان نگذشت که یکباره اشرار حمله کردند و کامیونها یکی بعد از دیگری غارت شدند. جدای از این، خودروها هم صدمه میدیدند و ترس جان خودمان را هم داشتیم. چادر کامیونها را پاره میکردند و اجناس را میبردند. در همان گیر و دار، یک سری پتو در گوشهای از ورزشگاه توجهم را جلب کرد، وقتی جلو رفتم متوجه شدم که لای همه پتوها جنازه است. جنازههایی که از زمان وقوع زلزله تا آن لحظه توسط مردم جمعآوری و به اینجا منتقل شده بود. وقتی نوبت غارت تریلی ما رسید، در لحظه فکری به سرم زد... فریاد زدم: «محموله این تریلی، آهکه که برای این جنازهها آوردیم». همین شد که دست از غارت برداشتند و محموله ما دستنخورده ماند. بعد از این ماجرا، پیاده و با هزار سختی خودم را رساندم به ساختمان جمعیت که در یکی از خیابانهای مرکز شهر بود. ساختمان دو طرف خیابانها ریخته بود و نمیشد با خودرو جایی بروی. با هماهنگی نیروهای مستقر در جمعیت تصمیم گرفتیم زودتر مکان مناسبی را برای کمکهای امدادی پیدا کنیم. میدانستم تعداد زیادی کامیون در راه بم است و ما نیازمند مکان امنی برای تخلیه و دپوی بارها هستیم. بازدید از شهر را شروع کردیم. بالاخره در گشتهایم به یک کارخانه خودروسازی رسیدیم و با همکاری مسئولان کارخانه، دو سوله بزرگ را در اختیار گرفتیم که شد چاره کار ما و از دست اشرار نجاتمان داد. پانزده روزی در بم بودم. هم حادثه درد زیادی داشت و هم اتفاقات حاشیهای روحم را بیشتر خراش میداد. حاصلش هم شد ناراحتی قلبیای که مرا بازنشسته زودهنگام کرد.
قحطی تاجیکستان ماحصل خشکسالی بود. همراه با محموله اهدایی هلال احمر برای قحطی زدگان به شمال تاجیکستان رفتم. سال ۷9 بود. آرد و روغن با تریلی به تاجیکستان رفت و من هم با هواپیما. هم محموله را تحویل سازمان جمعیت تاجیکستان دادیم و هم شروع کردیم به ارزیابی درباره وضعیت سلامت، بهداشت، معیشت و مهمتر از همه جمعآوری اطلاعاتی برای کمک به رفع خشکسالی و نوشتن گزارش. همراه با مسئولان تاجیکستانی بازدید میرفتیم. یک روز رئیس جمعیتشان مرا به یک مجتمع مسکونی برد؛ مجتمعی پر از مردم نیازمند و گرسنه. هوا هم سخت سرد بود. وارد اتاق مردی شدیم. اتاق تاریک بود و دو فرزندش از سرما گوشه اتاق، توی خودشان فرو رفته بودند. حتی امکانات اولیه زندگی را هم نداشتند. از مرد پرسیدم: «همسرت کجاست؟» گفت: «نمیتونست گرسنگی بچهها رو ببینه؛ قاچاق مواد کرد و الان هم زندانه...» با حجمی از ناراحتی به اتاق دیگری رفتیم. خانوادهای بودند که سرپرستشان قبلا حسابدار کارخانه بود اما به دلیل تعطیلی کارخانه بیکار شده بود و نیازمند. گفتند که بیست و چهار ساعت است حتی یک تکه نان هم نخوردهاند. غصه مثل گلوله برفی از اتاقی به اتاقی دیگر بزرگتر میشد. رفتیم به اتاقی که پسربچه 10-12 سالهای با یک پیرزن رو به موت زندگی میکرد. از پسر پرسیدم چه میخورند؟ او هم کیسه آرد ذرتی را از کمدی بیرون کشید و دستم داد. آرد از فرط ماندگی سیاه شده بود. گفتم: «چطور این را میخورید؟» گفت: «آرد رو با کمی آب قاطی میکنیم، میذاریم کمی بپزه». کار ارزیابی تمام شد. از ماحصل دیدارهایم گزارش مفصلی نوشتم و به جمعیت خودمان ارائه دادم. این گزارشها میگفت مردم آنجا به چه چیزهایی بیشتر نیاز دارند. اما تا کار گزارشها تمام شود، بهمنی از غم روی دلم آماده فرو ریختن بود.
سال۸۰ آمریکا حمله کرده بود به افغانستان. رفتم کابل. باید محموله امدادی میبردیم؛ کنسرو، حبوبات، برنج و اقلام بهداشتی. فرودگاه کابل دست آمریکاییها بود. گوشهای از انتهای فرودگاه به ما اجازه فرود و تخلیه بار دادند. همراه با بارها به هتلی رفتیم که برایمان در نظر گرفته بودند. همانجا اقلام را بستهبندی کردیم. با بستههای امدادی راه افتادیم در شهر. ناامن بود و ترسناک. هم جنگ داشتند و هم دو طایفه با هم درگیری داخلی. روی در و دیوار شهر، جا به جا، آثار گلوله بود. محل امنی را معرفی کردند برای توزیع بستهها. یک انبار بود با مأمور مسلح جلوی درش برای محافظت. مردم وقت توزیع به سمت در هجوم آوردند. مأمورها مجبور شدند چند بار در را به زور ببندند. در همین کش و قوسها بود که دیدم پیرمردی جلوی در ایستاده و از دستش خون میچکد. جلو رفتم و او را داخل انبار آوردم. چیزی نمانده بود انگشت دستش قطع شود. یکی از آن چند باری که مأمورها در را بسته بودند، انگشتش لای در مانده بود. اما ناراحت نبود. بیشتر ناراحت این بود که مبادا بستههای امدادی تمام شود و چیزی به او نرسد. با بچهها دستش را پانسمان کردیم و دو سه بسته امدادی بهش دادیم و راهیاش کردیم.
اواخر دوران خدمتم بود که مسئولیت بردن محموله بزرگی از کمکهای امدادی در چند تریلی به کشور عراق بر عهدهام گذاشته شد؛ کنسرو، حبوبات، برنج، روغن، شکر، آرد، خرما و البسه و لوازم بهداشتی. سال ۸۲ بود و زمانی که آمریکا به عراق حمله کرد. ریاست هلال احمر میخواست این محمولهها با آرم هلال احمر ایران وارد عراق شود تا تبلیغی هم برای اهداف جمعیت باشد. اما عراقیها اصرار داشتند محمولهها را در مرز مهران تحویل بگیرند یا تریلیها وارد شوند، اما بدون آرم هلال احمر! در نهایت با رایزنی توانستیم محموله را به همان شکلی که میخواستیم وارد عراق کنیم. به عنوان سرگروه همراه با پانزده نفر از پرسنل وارد خاک عراق شدیم. هنوز چند کیلومتری از مرز دور نشده بودیم که جاده توسط نیروهای آمریکایی با آرایش تیربار و تانک و نفربر بسته شد و در فاصله صد متری به ما ایست دادند. آقایی که رابط بود، از خودرو پیاده و به سمت افسر آمریکایی رفت و پس از چند لحظه برگشت و گفت چند سوال از شما دارند. سوالات را پاسخ دادم و آنها اجازه دادند که به راه خود ادامه دهیم. به راهمان ادامه دادیم که خبر دادند چرخهای جلو و عقب سمت راست یکی از کامیونها که حامل 1۰ تن آرد بود، در شانه خاکی جاده در زمین فرو رفته و هر لحظه احتمال دارد چپ شود. امکانات محدودی داشتیم اما به امام حسین (ع) متوسل شدیم و با کمک رانندههای دیگر، هر طوری که بود کامیون را بیرون کشیدیم. 400 کیلومتر دیگر رفتیم و از شهرهای مختلف گذشتیم تا بالاخره به کربلا رسیدیم. جالب اینکه در شهرهای بین راه، مردم با دیدن کمکهای جمعیت خوشحال میشدند و با تکان دادن دست و هلهله کردن از کاروان ما استقبال میکردند. به کربلا هم که رسیدیم برخلاف نیت و خواست عراقیها، کاروان را دور بینالحرمین طواف دادیم و کلی خبرنگار خارجی و داخلی از کار ما گزارش گرفتند. اما سفر پرماجرای ما در عراق به همینجا ختم نشد. بعد از طواف در هتل استراحت میکردم که از طرف جمعیت هلال احمر کربلا پیغام فرستادند و درخواست ملاقات کردند. عصر همراه با راهنما برای دیدار رفتم. جلسهای با حضور رئیس جمعیت هلال احمر بود. او گلایه داشت که چرا محموله را با هماهنگی آنها ارسال نکردیم. ما تا آن موقع اصلا نمیدانستیم در کربلا هلال احمری هم وجود دارد. داشتم همینها را توضیح میدادم که یک مرتبه چند نفر وارد شدند و جلسه را به هم زدند. به من رئیس هلال احمر را نشان دادند و گفتند: «اینها از افراد رژیم بعث هستند. شما نباید باهاشان گفتوگو کنید». برگه یادداشتی دستم بود، بلافاصله جلوی کسی که می گفت رئیس جمعیت عراق هستم، گذاشتم و گفتم اسمت را بنویس. مدتی بعد، رؤسای جمعیت کشورهای همسایه به ایران دعوت شده بودند و از اداره امور انبارها بازدید داشتند که دوباره او را دیدم. رئیس جمعیت کشور عراق بود. شک داشتم مرا به خاطر داشته باشد، آن هم بعد از چند سال. یادداشتی را که آن روز از او گرفته بودم و نامش را به عربی نوشته بود، از کشوی میزم درآوردم و نشانش دادم. یادداشت را که دید بلافاصله مرا شناخت و با لبخندی گفت: «انا بعثی!»