[ سیما فراهانی] یک ظهر آفتابی و به ظاهر عادی بود که پدر و مادری به همراه نوزاد کم جانشان، به پایگاه امداد و نجات جادهای نظامی قائمشهر رفتند. این آغاز یک ماموریت معجزهآسا بود. نوزاد 6 ماهه به شدت بیحال و در وضعیت بحرانی قرار داشت و اینجا بود که یک نجاتگر شجاع، با اقدام فوری خود، زندگی این کودک را نجات داد. در آن لحظه، زمان به کندی میگذشت و هر ثانیه برای خانوادهای که در انتظار معجزه بودند، به اندازه یک عمر بود. در این میان علی اسدالله پور کوتنائی، به سرعت وارد عمل شد. او میدانست که هر لحظه اهمیت دارد و باید با دقت و سرعت، این نوزاد را به آغوش زندگی بازگرداند و زمانی که صدای گریه نوزاد به عنوان نشانهای از بازگشت به زندگی در فضا پیچید، همگی در پایگاه نفس راحتی کشیدند.
اقدام فوری
در یک ظهر روشن و آفتابی، صدای زنگ ساعت در پایگاه امداد و نجات، نوید یک روز عادی را میداد. اما هیچکس نمیدانست که دقایقی بعد، زندگی یک نوزاد 6ماهه به خطر خواهد افتاد. علی اسدالله پور کوتنائی، نجاتگر پایگاه امدادونجات جادهای نظامی قائمشهر، در روایت یک ماموریت فراموشنشدنی به خبرنگار «شهروند» میگوید: «ساعت ۱۲:۳۰ ظهر بود و من در پایگاه امداد و نجات مشغول به کار بودم. صدای ماشین تیبا توجهام را جلب کرد و بلافاصله متوجه شدم که زن و مردی به شدت مضطرب و نگران از ماشین پیاده میشوند. آنها با نوزادی در آغوش به سرعت به سمت من آمدند و با صدای لرزان و چهرههای پریشان گفتند که بچهشان به شدت بیحال شده و چیزی خورده که باعث بالا آوردن او شده است. نوزاد پسر بود و به وضوح در وضعیت بحرانی قرار داشت. زمانی که نوزاد را در آغوش گرفتم، متوجه شدم که رنگ صورتش پریده و بدنش سرد است. ماده غذایی باعث انسداد مجرای تنفسیاش شده بود. مادرش توضیح داد که نوزاد تخممرغ خورده و به نظر میرسید که این ماده غذایی باعث انسداد مجرای تنفسیاش شده است. نوزاد و نیمههوشیار بود و در آن لحظه، هیچ صدایی از او نمیآمد. او به شدت ساکت بود و این سکوت، نشانهای از وخامت حالش بود. بدون معطلی، نوزاد را در دست چپم گرفتم و سرش را پایینتر قرار دادم. با کف دستم صورت و گردنش را حمایت کردم و چند ضربه بین دو کتفش زدم. ناگهان، مواد غذایی که در گلویش گیر کرده بود، بیرون آمد و نوزاد شروع به گریه کرد. این گریه نشانهای از باز شدن مجرای تنفسیاش بود و من از این موضوع بسیار خوشحال شدم.»
اهمیت گریه نوزاد
وقتی نوزاد گریه کرد، همگی یک نفس راحت کشیدند. معجزه اتفاق افتاده بود. نوزاد به زندگی بازگشت: «گریه نوزاد به معنای این بود که هوای کافی به ریههایش رسیده است. در چنین شرایطی، اگر نوزاد نمیتوانست گریه کند، نشاندهنده این بود که مجرای تنفسیاش همچنان مسدود است. قطر نای هر انسان به اندازه انگشت کوچک اوست. حالا حساب کنید که یک نوزاد 6ماهه با این وضعیت حساس چه مشکلاتی ممکن است داشته باشد. مادرش همچنین گفت که این نوزاد زودرس به دنیا آمده و به بیماری کرونا مبتلاست و قلبش نیز سوراخ است. این اطلاعات، نگرانی من را دوچندان میکرد. تصور کنید که نوزادی با این شرایط، در چه وضعیتی قرار دارد و چه خطراتی او را تهدید میکند.»
انتقال به مرکز درمانی
نجاتگر پایگاه امدادونجات پس از اینکه زندگی نوزاد را به او بازگرداند، باز هم آنها را تنها نگذاشت. او در این باره میگوید: «با مشاهده این وضعیت، متوجه شدم که حالش بهتر شده است. پس از اینکه نوزاد شروع به گریه کرد، به سرعت دستگاه اکسیژن را برایش وصل و اکسیژن تراپی را آغاز کردم. در حالی که به دقت وضعیت او را زیر نظر داشتم، به مرکز درمانی منتقلش کردیم. در مسیر، نگران بودم که نکند دوباره حالش بد شود و همه تلاشهایمان بیثمر بماند. وقتی به مرکز درمانی رسیدیم، پزشکان و پرستاران به سرعت به کمک ما آمدند. آنها نوزاد را تحت بررسی دقیق قرار دادند و خوشبختانه حالش بهبود یافته بود. بعد از حدود یک ساعت، پزشکان اعلام کردند که او میتواند ترخیص شود. این خبر برای من و خانوادهاش بسیار خوشحالکننده بود. پدر و مادر نوزاد با شیرینی و شکرگزاری از خداوند و از ما تشکر کردند. آنها با چشمان پر از اشک و لبخند بر لب، از زحمات ما قدردانی کردند. این لحظهای بود که احساس کردم تمام زحمات و تلاشهایمان ارزشمند بوده است.»
تجربههای نجات
حضور در این موقعیتهای بحرانی و نجات جان انسانها، نه تنها یک مسئولیت، بلکه یک افتخار بزرگ است. اسدالله پور در ادامه صحبتهایش میگوید: «هر بار که موفق به نجات کسی میشوم، احساس میکنم که در مسیر درستی قدم برمیدارم. این عشق و علاقه به خدمت، من را به ادامه این راه ترغیب میکند و به من انگیزه میدهد تا در سختترین شرایط نیز به کمک دیگران بیایم. از سال ۹۵ که به هلالاحمر پیوستم، در بسیاری از حوادث و بحرانها حضور داشتم. نجات جان انسانها برای من یک وظیفه و در عین حال یک عشق است. در این سالها، با شرایط سختی روبرو شدهام، اما همیشه انگیزهام برای ادامه خدمت به مردم بیشتر شده است. در دل بحرانها و حوادث شدید جادهای، ما همیشه آمادهایم. در لحظاتی که سیل میآید و یا طوفان میوزد، ما به عنوان اعضای هلالاحمر، به صحنه میرویم. اینجا جایی است که عشق به کمک کردن و نجات جان انسانها، ما را به هم پیوند میزند. برخی از دوستان ما به شدت عاشق این کار هستند؛ انگار که دیوانهایم! دیوانهایم که در دل طوفان، در میان سیل و جنگل، در شرایط بحرانی زندگی میکنیم. یادم است روزهایی که در زلزله کرمانشاه، سیل آقلا و در دل جنگلها بودم، احساس میکردم که این کار نه تنها شجاعت میطلبد، بلکه نیاز به عشق و فداکاری دارد. ما عاشق نه، دیوانه کارمان هستیم. ما اینجا هستیم تا جان مردم را نجات دهیم.»
عشق به خدمت
این نجاتگر پرتلاش از ماموریتهایش در این پایگاه میگوید: «معمولاً در پایگاه، ماموریتهای ما بیشتر جادهای است. گاهی به سمت شهرهای همجوار میرویم یا برای نجات مفقودان در آبشارها تلاش میکنیم. نزدیک به ۹ سال است که در این مسیر قرار دارم. پایگاه من در چالوس و لارک بود و در ساری نیز خدمت کردهام. حالا هم 7 سالی میشود که در پایگاه امدادونجات جادهای نظامی قائمشهر هستم. به طور کلی، هر پایگاه ممکن است ۲۰ امدادگر داشته باشد. نیروی عملیاتی ما متشکل از افرادی است که با اشتیاق برای ماموریتها آمادهاند. ما ساعتها در انتظار میمانیم و هر بار که زنگ ماموریت به صدا درمیآید، قلبمان تندتر میزند. نیروی کار ما متشکل از افرادی است که به طور روزمره در شیفتهای مختلف کار میکنند. این هماهنگی و همکاری، نه تنها برای انجام ماموریتها ضروری است، بلکه به ما انگیزه میدهد تا در سختترین شرایط نیز به کمک دیگران بیاییم. در نهایت، این عشق و فداکاری است که ما را جلو میبرد و هر بار که جان یک انسان را نجات میدهیم، احساس میکنیم که در مسیر درست قرار داریم.»
یلدای غمانگیز
امدادگر هلالاحمر، به ماموریتهای تلخ و سخت خود در یک شب یلدا اشاره میکند و در پایان میگوید: «در کنار نجات نوزاد، خاطرات تلخی نیز دارم. به یاد دارم که سه سال پیش، در شب یلدا، با تماس فوری به محل حادثهای رسیدیم که در آن یک خودرو در آتش میسوخت و رانندهاش داخل آن گرفتار شده بود. شدت آتش به قدری زیاد بود که امکان نزدیک شدن به خودرو وجود نداشت. آتشنشانی به سرعت رسید و ماشین را خاموش کرد، اما متأسفانه راننده جان خود را از دست داده بود. این صحنهها بسیار دردناک بود. پیش از این حادثه نیز، چند ساعت قبل درست وقتی دور سفره نشسته بودیم و در حال جشن گرفتن بودیم، خبر یک تصادف زنجیرهای در جاده سوادکوه به گوشمان رسید و در میانه شادی، دلمان گرفت. بلافاصله به آن ماموریت رفتیم و همانجا بود که باز هم حادثه دلخراش دیگری رخ داد. تصادف یک پراید ۱۱۱ بود که در آن پدر و پسری جان خود را از دست داده بودند. این ماموریتها، شب یلدای ما را به شدت تحت تأثیر قرار داد و شادی جشن را به غم و اندوه تبدیل کرد. حتی صبح روز بعد، همچنان در حال کنار آمدن با این حادثه بودیم که خبر دیگری رسید. یک چوپان، به مدت دو روز در جنگل گم شده بود و ما جنازهاش را پیدا کردیم. این حادثه هم به تلخی شب یلدا افزود.»