شماره ۵۲۵ | ۱۳۹۳ يکشنبه ۲۴ اسفند
صفحه را ببند
کارکردن آنها گناه دارد

|  مهناز محمدی |   خبرنگار   |

دخترک، پشت ‌سر برادر 7-6 ساله‌اش می‌دود داخل مترو، روی اولین صندلی خالی می‌نشیند و زل می‌زند به چشم زن‌هایی که گوش تا گوش اطرافش نشسته‌اند. مقنعه سفید چرک‌مرده‌اش را مرتب می‌کند و دستش را می‌گیرد جلوی جای دکمه کنده شده مانتو. پسر کوچک از پنجره قطار به مامور فسفری‌پوشی نگاه می‌کند که با کسی بحثش بالا گرفته. دختر سرش را می‌آورد پایین کنار گوش برادرش و آرام می‌گوید: «گیر بده.»
پسرک انگار توی باغ نیست، بلند می‌گوید: «به چی گیر بدم؟» دختر زیرچشمی مسافرها را نگاه می‌کند و دوباره آهسته می‌گوید: هیچی! قطار که راه می‌افتد، از جایشان بلند می‌شوند. پسرک فال‌هایش را از زیر کاپشن قرمز کوچکش بیرون می‌آورد و یکی یکی روی پای مسافرها می‌گذارد و رد می‌شود. به آخر قطار که می‌رسد، کمی مکث می‌کند و باز برمی‌گردد و فال‌های باز نشده  یا پول فا‌ل‌های
 باز شده را جمع می‌کند. دختر دستمال و تقویم دارد. به تک‌تک خانم‌ها پیشنهاد می‌کند از دستمال‌هایی که فال هم روی پاکت‌شان چاپ شده، استفاده کنند. سوال‌های تکراری شروع می‌شود: - مدرسه میری؟ _مامان بابات کجان؟ _خونتون کجاس؟
پسر حوصله بیشتری دارد و گاهی برای پرسش‌کننده وراجی هم می‌کند؛ اما گوش دختر از این حرف‌ها پر است، بیشتر سوال‌های صد تا یک غاز را با جواب‌های سربالا یا بی‌اعتنایی پاسخ می‌دهد. هر از چند گاهی به برادرش هشدار می‌دهد که: «کارتو بکن» و باز برمی‌گردد لای صندلی‌ها و به مردم اصرار می‌کند که تقویم‌هایش پر از تعطیلی هستند و هیچ جای دیگری با این قیمت گیر نمی‌آیند. پس از
دور زدن چندباره واگن، هر دو بر می‌گردند سر جایشان اما این بار دخترک دستفروش دیگری که هم‌سن و سالشان به نظر می‌رسد هم با آنها می‌آید. دختر جدید، کفش مارک‌دار پاره‌ای پوشیده و کیسه‌ای پر از بسته‌های لواشک به همراه دارد. از زنی که گوشواره‌های ارزان میخی می‌فروشد می‌خواهد که گوشواره‌ها را برای او بیاورد. همان‌طور که گوشواره‌ها را روی پایش گذاشته و برانداز می‌کند، به دوستش می‌گوید: «من فردا دیرتر میام. کسی نیست منو بیاره.» دختر با لبخند پیروزمندانه‌ای جواب می‌دهد: «فردا تعطیله. مترو هم تعطیله. کجا می‌خوای بیای.»  دختر دومی مردد می‌شود. کمی فکر می‌کند و با اعتماد به نفس خاصی از زن جوانی که رو‌به‌رویشان نشسته می‌پرسد: «خاله... فردا مترو تعطیله؟» زن تلفن همراهش را نگاه می‌کند. عکس کفش کهنه دختر و گوشواره‌های روی پایش را گرفته و فکر می‌کند چه عکس زیبایی! سرش را آرام بالا می‌آورد و می‌گوید: «نه عزیزم، فردا مدرسه‌ها تعطیله؛ ولی مترو تعطیل نیست.» باز یکی از دختر‌ها می‌گوید: «نمیشه فردا بیایم سرکار. گناه داره.» دیگری فوراً جواب می‌دهد: «نه گناه نیست. اگه گناه بود، مترو رو تعطیل می‌کردن.» و باز دوباره از زن می‌پرسد: «خاله مگه فردا گناه نداره کار کنیم؟» زن نمی‌داند چه بگوید. کمی درنگ می‌کند و دست آخر جواب می‌دهد: نمی‌دانم! و زیر عکسی که گرفته می‌نویسد: «کار کردن شما هر روز گناه داره.»


تعداد بازدید :  314