شماره ۳۳۵۲ | شنبه 27 ارديبهشت 1404
صفحه را ببند
خاطراتی از هادی غروی، عبدالنبی البوخنفر و فروزش فیضی، از پیشکسوتان عرصه امداد و نجات
احیا در آخرین لحظه

  [ شهروند]   در هفته‌های گذشته خاطرات مختلفی از پیشکسوتان عرصه امدادگری منتشر کردیم. امروز هم خاطراتی از سه تن از این عزیزان انتخاب کرده‌ایم. یکی از این روایت‌ها مربوط است به هادی غروی، متولد 1342 که در سال 2001 عنوان «پرستار نمونه جهان» را از آن خود کرد و مدال درجه یک فلورانس نایتینگل را گرفت. همچنین دریافت مدال درجه یک صلح و دوستی برای بیش از نیم قرن همکاری متمادی با هلال احمر و صلیب سرخ از جمله افتخارات اوست. خاطره بعدی را از عبدالنبی البوخنفر انتخاب کرده‌ایم. او متولد 133۴ در خرمشهر و از امدادگران پیشکسوت جمعیت هلال احمر است که کارش را از سال 13۵3 از سازمان جوانان شروع کرد. او در تمام سال‌های جنگ کنار همشهری‌های خود ایستاد و لحظه‌ای از امداد رساندن غافل نماند. از خدمات بی‌شمارش میتوان به نصب اردوگاه، اسکان اضطراری در آبادان و شادگان و دزفول و... اشاره کرد. همچنین دو خاطره از فروزش فیضی انتخاب کرده‌ایم که در سال 13۶۰ در جمعیت هلال احمر استخدام شد. ابتدا کارشناس طرح تحقیقات بود و بعد رئیس اداره طرح تحقیقات و بعدتر مدیرکل امداد و قائم مقام معاونت امداد شد. تمام خاطراتی که از این سه نفر انتخاب کرده‌ایم در کتابی با عنوان «بوسه‌های بعد از سیلی» چاپ شده. مصاحبه‌های این کتاب به عهده نرگس قوی‌زری بوده و لیلا باقری آن‌ها را تدوین کرده. این کتاب توسط مؤسسه آموزش عالی علمی کاربردی هلال ایران چاپ شده. 

واپسین لحظه‌های زندگی

روایت هادی غروی

جنگ بود و حمله‌هاي هوایي که یک روز همدان را بمباران کردند؛ نزدیک اداره گذرنامه. ما در بیمارستان بودیم. من در اورژانس تریاژ مي‌کردم. خیلي سخت و طاقت‌فرساست. تریاژ در بیمارستان بر اساس شرایط و امکانات است و گاهي شرایط سخت و نداشتن امکانات، یک مسئول تریاژ را به آدمي قسي‌القلب تبدیل مي‌کند؛ آنقدر که آدم‌هاي اطراف از او متنفر مي‌شوند. خانم جواني را آوردند که به شدت آسیب دیده بود و ناله و گریه مي‌کرد. اسمش فروزان خورشیدي بود. کودک دو ماهه خودش را شیر مي‌داده که وضعیت قرمز مي‌شود. بمب را که مي‌زنند، بعد از انفجار بلند مي‌شود تا ببیند کجا بوده، غافل از اینکه این بمب نزدیک خانه‌شان خورده است. در همان لحظه یک ترکش بمب در ابعاد 3۰ در 3۰ آمده از وسط قفسه سینه رد شده بود و سمت چپ بدن، کتف و دست چپ را با خود برده بود. یک ریه‌اش توی هوا کار مي‌کرد که او را به بیمارستان رساندند. در آن لحظه هیچ کاري نمي‌توانستیم بکنیم جز اینکه برایش اکسیژن بگذاریم و یک سرم بزنیم تا.... یعني هیچ کاري نمي‌توانستیم بکنیم تا شهید شود.

پیرزن تنها

روایت فروزش فیضی

دومین سالگرد ارتحال امام خمینی (ره) بود که آن اتفاق افتاد. من مسئول عملیات بودم. مثل سال قبل و سال‌های بعدش. دلشوره داشتم. ازدحام جمعیت زیاد بود؛ هم داخل حرم و هم بیرونش. درها را بسته بودند. بعد از مراسم و همزمان با باز شدن درها، فاجعه شروع شد. در شرقی بخش زنانه را که باز کردند، جمعیت روی هم ریخت. یک عده داخل بودند و یک عده بیرون. این شد که ازدحام به وجود آمد. کلی زن و بچه ماندند زیر دست و پا. صدای جیغ و فریاد بود که از آن سمت به گوش می‌رسید. همه در حال فرار بودند و ما خلاف جمعیت حرکت می‌کردیم که برسیم به نقطه حادثه. تا راهی پیدا کنیم و برسیم، عده‌ای زیر دست و پا ماندند و 11 خانم و یک بچه فوت شدند. اجساد را به سردخانه بردیم. بعدش پسر امام، حاج احمد آقای خمینی خواستند که هر کدام از این جنازه‌ها را به شهرهای خودشان ببریم و به خانواده‌شان تحویل بدهیم. من با یکی از این اجساد رفتم مشهد. جست‌وجو کردیم و خانواده‌اش را پیدا کردیم؛ دختر و دامادش را. آن زمان از طرف حاج‌ احمد آقا، ۵۰۰ هزار تومان به آن‌ها دادیم.

احیا در نیمه‌شب

روایت عبدالنبی البوخنفر

ساعت سه نیمه شب بود و تازه از سر کار آمده و لباسم را عوض کرده بودم تا بخوابم که یک‌هو سروصدایی بلند شد. در خوابگاهي بودیم در خرمشهر. بعد از پذیرش قطعنامه ۵9۸، خرمشهر هنوز بازسازی نشده بود. مردم برای بازسازی خانه‌های‌شان مي‌آمدند به شهري خالی و بدون امکانات. ما براي‌شان استراحتگاه و آشپزخانه‌اي درست کردیم. هر روز تعداد زیادی از خرمشهري‌ها از این خوابگاه و آشپزخانه استفاده می‌کردند. جمعیت که بیشتر شد، یک خط مینی‌بوس صلواتی هم راه انداختیم که از فرمانداری قدیم خرمشهر به ستاد بازسازی رفت و آمد می‌کرد. یک کانکس ساندویچی هم زده بودیم با ساندیچ‌هاي ۵ توماني. صدا از طرف سالن خوابگاه بود. با همان لباس خواب دویدم بیرون و سمت صدا. عده‌ای دور مردی ۵۰ ساله جمع شده بودند و می‌گفتند خروپف می کرده و یک‌باره صدای خروپفش قطع شده. نبض مرد را گرفتم، خیلی ضعیف می‌زد. تنفسش هم مشکل داشت. سریع CPR را شروع کردم. مردم دور و برم با تعجب نگاه می‌کردند و بعضی‌ها می‌پرسیدند: «چی کار داری می‌کنی؟» جوابي نمي‌دادم و فقط به احیا فکر مي‌کردم. ۲۰ دقیقه عملیات احیا را ادامه دادم تا اینکه نبض و تنفس مرد برگشت. به یکی از همکاران گفتم که او را به بیمارستان برساند. پزشک اورژانس بعد از معاینه گفته بود او دیگر مشکلی ندارد. وقتی به خوابگاه برگشت، آمد براي تشکر. خوشحال بودم و بغض گلویم را گرفته بود. جان کسي را از مرگ نجات داده بودم.
پسربچه سرمازده...
زمستان بود. یک شب باران شدیدی شروع شد که دو روز طول کشید. با اینکه زمین اردوگاه قبل از برپایي چادرها، با غلتک کوبیده و خاکریزی شده بود، شدت بارش، جوي آبي راه انداخت. اردوگاه فسا بود. خرمشهر که سقوط کرد، جمعیت هلال احمرش هم از بین رفت و ما رفتیم آبادان. بعد از تهران دستور دادند به استان فارس برویم براي تعیین تکلیف. تصمیم جمعیت هلال احمر استان فارس این شد که به فسا برویم و آنجا اردوگاهی براي آوارگان جنگي احداث کنیم. ظرف سه چهار روز، ۲۵۰ چادر امدادی نصب کردیم و با گونی و چادر سرویس بهداشتی هم درست کردیم. مشغول کار در اردوگاه بودیم که صدای جیغ و گریه از چادری بلند شد. دویدیم سمت چادر. پسربچه 1۰ ساله‌ای گم شده بود. یک گروه جست‌وجو تشکیل شد و اردوگاه را بین خودمان تقسیم کردیم. بعد از یک ساعت پسربچه را بیرون اردوگاه کنار جوی آب پیدا کردیم که بی‌حال به پشت افتاده بود و می‌لرزید. اورکت و بارانی‌ام را درآوردم و دور بچه پیچیدم. سریع به بیمارستان منتقل شد و معجزه‌آسا نجات پیدا کرد. همراه مادرش بوده که ناگهان گم می‌شود. هرچه می‌گردد چادر خودشان و مادرش را پیدا نمی‌کند و خیس و سرمازده گوشه‌ای می‌افتد.
عزايي كه تبديل به جشن شد
یک روز نامه‌ای بردم جلوي در خانه‌ای و دیدم عزادار هستند. پرس و جو کردم فهمیدم مراسم همان رزمنده‌ای است که نامه‌اش را آوردم. زمان جنگ مدتی مسئول توزیع نامه‌های اسرای جنگی و ارتباط با خانواده‌های‌شان بودم. عراق کارشکنی مي‌کرد و نامه‌ها دیر به دست جمعیت هلال احمر می‌رسید. رفتم داخل و نشستم. با دقت همه را نگاه کردم. آقایی را که معلوم بود از اقوام درجه یک بود صدا کردم. پرسیدم: «از کجا فهمیدید که این بنده خدا شهید شده؟» گفت: «یک سال است از او بی‌خبریم، پرس و جو کردیم و گفتند در خرمشهر بوده و آنجا شهید شده.» بیشتر سوال کردم که از مقامات کسی به آنها اطلاع داده یا نه؟ یک دفعه ناراحت شد که چرا من آنقدر پرس و جو می‌کنم. خودم را معرفی کردم و نشان جمعیت هلال احمر را روی ماشین نشانش دادم. نامه را درآوردم و تحویلش دادم. باورش نمی‌شد. آنقدر که زیر بار نمي‌رفت نامه از طرف عزیزشان باشد. اصرار کردم نامه را بخواند. با دست لرزان نامه را باز کرد. دو سه خط که خواند زد زیر گریه و بلند شد و به طرف بقیه خانواده رفت. نامه را نشان داد. صدای جیغ و گریه بلند و عزاداری تبدیل به جشن شد. عزیزشان زنده بود و اسیر.

 

 

 

 

ارسال دیدگاه شما

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیر سایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان پارسی باشد منتشر نخواهد شد.

تعداد بازدید :  172