[ مهدیه مطهر] داوینچی همهچیزدان همواره با تأسف میگفت: «اشخاص عموما بدون آنکه ببینند نگاه میکنند، بدون آنکه بشنوند گوش میدهند، بدون آنکه احساس کنند لمس میکنند و بدون آنکه طعم را حس کنند میخورند. بدون آگاهی جسمانی راه میروند، بدون آنکه رایحه را احساس کنند نفس میکشند و بدون اندیشه حرف میزنند.» (از کتاب «چگونه مانند لئوناردو داوینچی فکر کنیم»، مایکل جی. ترجمه مهدی قراچه داغی، نشر البرز). او بر این باور بود که حواس پنجگانه در حکم پرستاران روحاند و یو میری نویسنده شهیر ژاپنی در رمان به ظاهر ساده اما بسی ژرف خود، آخرین ایستگاه، از این پرستاران روح به غایت و با نهایت ظرفیت و توانمندیشان بهره برده است.
از جهانی دیگر
راوی، شبحوارهایی است که اعتراف میکند این لمس با تمام وجود هستی، در زمان حیات به او احساس تنهایی میداده است: «وقتی زنده بودم چنین چیزهایی همیشه باعث میشد احساس تنهایی کنم.» (آخرین ایستگاه، ص 35) اما اینک و پس از مرگ و آغاز نیستی، این صداها، رنگها و بوها، با هم ترکیب میشوند: «اما حالا، صداها، رنگها و بوها با هم ترکیب میشوند و کم کم رنگ میبازند و میلرزند. حس میکنم اگر انگشتم را برای لمسشان دراز کنم، همگی ناپدید میشوند.» (همان). دیدن و شنیدنی که نزدیکتر و بسا قویتر از زمان زنده بودن است: «من دیگر نمیتوانم با گوشهایم صدا یا آوایی را بشنوم، اما حس میکنم از نزدیک به همه چیز گوش میکنم. دیگر نمیتوانم مردم را ببینم، اما حس میکنم به دقت تماشایشان میکنم. دیگر نمیتوانم از دیدهها و شنیدههایم چیزی بگویم، اما میتوانم با مردم صحبت کنم؛ با مردم، خاطراتم، چه زنده باشند و چه مرده.» (ص 41 و 42).
هوا شسته از باران است
او با قدرت تشبیهات و تصویرسازیهای خارق العاده و بدیعی را خلق میکند: «هوا شسته از باران و صاف بود و صدای امواج، نزدیکتر از همیشه به گوش میرسید. ماه کامل مثل مرواریدی در آسمان شب میدرخشید. به خاطر مهتاب، به نظر میرسید که تمام خانهها درون یک دریاچه فرو رفتهاند.» (ص 49) همچنین راوی، گاه به دلخواه خود از یکی از این حواس چشم میپوشد و تواناییهای آن را در حس دیگری سر ریز میکند. حتی بعضا به نظر میرسد که تمرین لایه لایه گوش دادن داوینچی را برای تقویت حس شنوایی بارها انجام داده و حال، ابتدا بلندترین صدا را میشنود و سپس به لایههای بعدی میرود و صداهای آهستهتر را نیز دریافت میکند: «فکر نکنم کسی بتواند چشمانم را که بستهام، ببیند. تمام صداهای اطرافم را به وضوح میشنوم: صدای پای مردمی که با کفشهای پاشنهدار یا صندل یا چکمه راه میروند؛ صدای مردمی که حین حرکت روی سکو با تلفن حرف میزنند؛ زمزمه بی حوصله مردمی که منتظر قطارند» (ص 74). و گاه به سوهش و ترکیب حواس دست میزند: «بوی عطرش شبیه گل رز سفید روی میز بود: رایحهای ملایم، آغشته با طعم لیمو و آب نمک.» (ص 94).
آنچه در اختیار ماست
در نهایت و فرجام کار، به هدف غایی داوینچی از مرامی که به عنوان یک هنرمند و همه چیزدان برای زندگی دارد، یعنی همان یکی شدن اگزیستانسیالیستی با هستی و غلبه بر مرزهای زمان دست مییابد: «اگر چه تقویم امروز را از دیروز و فردا جدا میکند، اما در زندگی واقعی مرز مشخصی میان گذشته و حال و آینده نیست. همه ما عظمتی از زمان را در اختیار داریم.» (ص 132). و به خانه و نقطه آغاز هستیاش که همچون زهدان مادر در آب غوطه میخورد، باز میگردد: «متوجه شدم که آنجا کیتامیگیتاست؛ روستایی که در آن متولد و بزرگ شده بودم. قاعدتا نباید از کنار دریا دیده میشد، اما میتوانستم سقف خانهام را به وضوح تشخیص دهم.» (ص 134) «کم کم، کم کم، نور محو و اقیانوس طوری آرام شد که انگار در کما فرو رفته باشد. از دل تاریکی که از وزن آب سنگین شده بود، غوطهور در آب، صدایی شنیدم.» (ص 136). در پایان باید به ترجمه روان و سرشار از حس و عاطفه خانم شیوا مقانلو اشاره کرد که با حفظ ویژگی سهل ممتنع کتاب، به خوبی از عهده انتقال حسهای پیچیده و ژرف و بازسازی توصیفات بدیع کتاب در قالب زبان فارسی بر آمده است.
کتاب « آخرین ایستگاه» اثر یو میری با ترجمه شیوا مقانلو توسط نشر «نیماژ» منتشر شده است.