شماره ۵۲۵ | ۱۳۹۳ يکشنبه ۲۴ اسفند
صفحه را ببند
از طرف یک پدر

|  منبع: positivelook.net  |   برگردان: مجتبی پارسا|

مجموعه «Father Forgets» (پدر فراموش می‌کند) یکی از آثاری است که روی مخاطبان زیادی تأثیر گذاشته و ارزش تجدیدچاپ همیشگی را پیدا کرده است. «لیوینگستون لارند» نویسنده این مقاله، می‌نویسد: «از ابتدای ظاهرشدن این مجموعه، که حدودا 15‌سال پیش بود، «پدر فراموش می‌کند» صدها بار در مجلات و ارگان‌ها و روزنامه‌های سراسر کشور و به صورت گسترده در بسیاری از زبان‌ها چاپ شده است. من به هزاران نفری که می‌خواستند این مطلب را در مدارس، کلیسا و تریبون‌های مختلف بخوانند، اجازه داده‌ام. همچنان که در موقعیت‌ها و برنامه‌های بیشماری پخش شده است. مجلات دانشگاهی و گاهنامه‌های مدارس نیز از آن استفاده کرده‌اند».
پدر فراموش می‌کند
لیوینگستون لارند
گوش کن پسرم! من زمانی این حرف‌ها را به تو می‌زنم که تو به خواب رفته‌ای. چند تار موی مجعدت روی پیشانی مرطوب از عرق تو چسبیده است. من یواشکی به اتاق تو آمده‌ام. چند دقیقه پیش، زمانی که در کتابخانه‌ام نشسته بودم و مقاله می‌خواندم، موجی از احساس شرمساری خفه‌کننده بر من هجوم آورد. با احساس گناه به اتاق تو آمدم. چیزهایی که به آن فکر می‌کردم، اینها بودند: من با تو بسیار بدرفتاری کرده‌ام. زمانی که برای رفتن به مدرسه آماده می‌شدی و لباس می‌پوشیدی، تو را سرزنش کردم؛ چراکه حوله را الکی به صورتت زدی. تو را بابت تمیز نکردن کفش‌هایت، سرزنش کردم. وقتی وسایلت را روی زمین ریختی، بر سرت خشمگینانه فریاد زدم.
زمان خوردن صبحانه، باز متوجه اشکالاتی شدم. همه‌چیز را به‌هم زدی. به‌سرعت و مثل قحطی‌زده‌ها غذا می‌خوردی. بازوانت را روی میز گذاشتی. روی نان، کره زیادی مالیدی؛ و زمانی که برای رفتن به‌سمت قطار، عجله داشتم، تو شروع به بازیگوشی کردی. تو برای من دست تکان دادی و گفتی «خداحافظ پدر!» اما من چهره‌ام را درهم کشیدم و با اخم پاسخ دادم، «صاف وایستا!» و همه‌چیز، بعدازظهر دوباره شروع شد. زمانی که به جاده رسیدم و تو را از دور دیدم که روی زانوانت نشسته‌ای و با سنگ‌ریزه‌ها بازی می‌کنی. جوراب‌هایت هم سوراخ شده بود؛ تو را پیش دوستانت تحقیر کردم و تو را جلو انداختم تا به سمت خانه حرکت کنیم. به تو گفتم جوراب، گران است و باید خیلی مراقب باشی! سعی کن حرف‌های پدرت را بفهمی!»
به‌یاد داری که بعد از آن، وقتی در کتابخانه نشسته بودم و مطالعه می‌کردم، چگونه با شرم و خجالت، با نگاهی که قلب انسان را جریحه‌دار می‌کرد، وارد شدی؟ زمانی که با بی‌حوصلگی و بداخلاقی، نیم‌نگاهی از بالای برگه‌هایم به‌تو انداختم، تو کنار در ورودی، مردد بودی، بی‌مقدمه گفتم «چی می‌خوای؟»
تو هیچ‌چیز نگفتی اما خودت را به‌سرعت به من رساندی و بازو‌انت را دور گردنم انداختی و مرا بوسیدی و بغل کردی. بازوان کوچکت با محبتی که خدا در قلب تو نهاده، تنگ شد، محبتی که در قلب تو شکفته شده و با اهمال و غفلت من، پژمرده نمی‌شود. بعد از آن، تو از پله‌ها بالا رفتی.
پسر! طولی نکشید که احساس ترس بیمارگونه‌ای بر من غالب شد و ناگهان، لپ‌تاپم را بستم. این عادت در این مدت چه بلایی بر سر من آورده؟ - عادت به اشکال‌گرفتن و پیداکردن خطاها برای مجازات و توبیخ- این، پاداش من به تو بود، برای پسربچه بودنت. گرچه این به معنای دوست‌نداشتن تو نبود؛ بلکه به این خاطر بود که من از بچه‌ها انتظارات بیش از اندازه داشتم. من تو را با معیار سال‌های خودم در همان سن، می‌سنجیدم. چیزی بسیار خوب در وجود تو بود. قلب کوچک تو به بزرگی سپیده‌دمی بود که کوه‌ها و تپه‌های وسیعی را در خود فراگرفته است. این از انگیزه ناگهانی تو مشخص بود که مرا بغل کردی و شب‌به‌خیر گفتی. امشب، هیچ‌چیز دیگری اهمیت ندارد.
من به بالین تو آمده‌ام و این‌جا با شرمساری، زانو زده‌ام! این، کفاره ضعیفی است: می‌دانم که اگر بیدار شوی و این‌چیزها را به تو بگویم، متوجه نخواهی شد. اما فردا، من یک پدر واقعی خواهم بود. من در کنارت خواهم ماند و رفیقت خواهم بود؛ و با رنجش تو، رنجیده می‌شوم و با خنده تو، می‌خندم. اگر کلمات و لحن بدی از دهانم خارج شود، زبانم را گاز خواهم گرفت.
از فردا، همواره این جمله را مانند ذکر (دعا) مذهبی به‌خود می‌گویم: «او، تنها یک پسربچه - یک پسربچه کوچک است!»
متاسفم که تو را مثل یک مرد بزرگسال تصور می‌کردم. با این حال، الان که تو را نگاه می‌کنم که در رختخوابت، با خستگی خود را جمع کرده‌ای، می‌بینم که تو هنوز یک کودک هستی. دیروز، در آغوش مادرت بودی و سرت روی شانه‌اش بود.
خیلی تو را اذیت کرده‌ام. خیلی زیاد.
لطفا مرا ببخش.


تعداد بازدید :  417