| بوکوفسکی |
حالا این جا بودم. نشسته بودم و به صدای باران گوش میکردم. اگر همین الان میمردم در هیچ کجای دنیا حتی یک قطره اشک هم برایم ریخته نمیشد. نه این که دلم چنین بخواهد ولی خیلی غیرعادی بود. آدم فلک زده تا چه حد میتواند تنها شود؟ ولی دنیای بیرون پر از بیمصرفهای پیر و ابلهی مثل من بودند. نشسته بودند و به صدای باران گوش میدادند و فکر میکردند چه بر سر زندگیشان آمده. این درست زمانی است که میفهمی پیر شدی، وقتی که میشینی و در شگفتی که همه چیز کجا رفت.
احساس بیهودگی میکردم و اگر بخواهم رک حرف بزنم حالم از همه چیز به هم میخورد. نه من قرار بود به جایی برسم نه کل دنیا. همه ما فقط ول میگشتیم. و منتظر مرگ بودیم. در این فاصله هم کارهای کوچک میکردیم تا فضاهای خالی را پر کنیم. بعضی از ما حتی این کارهای کوچک را هم نمیکردیم. ما جزء نباتات بودیم. من هم همینطور. فقط نمیدانم چهجور گیاهی بودم. احساس میکردم که یک شلغمم... اغلب بهترین قسمتهای زندگی زمانی بودهاند که هیچ کاری نکردهای و نشستهای درباره زندگی فکر کردهای. منظورم این است که مثلا میفهمی که همه چیز بی معناست، بعد به این نتیجه میرسی که خیلی هم نمیتواند بیمعنا باشد. چون تو میدانی بی معناست و همین آگاهی تو از بی معنا بودن، تقریبا معنایی به آن می دهد.
برشی از کتاب« عامه پسند»