| نگار حسینی |
برای رسیدن به نمایشگاه مطبوعات کودک و نوجوان باید خودت را به سرچشمه میرساندی. از میوهفروشها میپرسیدی ببخشید نمایشگاه مطبوعات کجاست؟ نگاه متعجب آنها را رد میکردی. سرک میکشیدی توی گوشیات. به یک کوچه میرسیدی. تا انتهای کوچه میرفتی. به یک مجموعه ورزشی میرسیدی. توی حیاطش نزدیک به کیلومترها راه میرفتی و
چپگرد و راست گرد میکردی و بعد وارد سالن بزرگ خالی میشدی. سالن بزرگ خالی؟ میتوانست اسم یک رمان باشد یا یک داستان بلند. اما سالن بزرگ خالی یک سالن واقعی بود.
ساعت نزدیک به دو بود. کارهای دم عید تلنبار شده بود. اما عذاب وجدان کاری نمیگذاشت. چیزی از درون مشت میکوبید که نمایشگاه مطبوعات کودک است؛ بلند شو؛ راه بیفت. سرچشمه دور است؟ باشد. آخر اسفند زمان مناسبی نیست؟ اشکالی ندارد. اگر دلت برای مطبوعات کودک میسوزد؛ اگر اتفاقهای کوچک خوشحالت نمیکنند مهم نیست. بلند شو و راه بیفت. ساعت پنج بعدازظهر در کوچههای سرچشمه سرگردان بودم. پرسانپرسان خودم را رسانده بودم دم در نمایشگاه؛ در را باز کرده بودم و سالن بزرگ خالی را دیده بودم....سالنی پر از
غرفهدارهای ناآشنا؛ پراز غرفهداران لحظه آخری که بیایید و به نمایشگاه بروید. من بودم و غرفهدارها. رفته بودم و غرفهدار آشنایی را از وسط سالن صدا کرده بودم . او والیبالش را نصفه گذاشته بود و آمده بود. نشسته بودیم به خاطره تعریف کردن.که چه خبرها و کار و بار چطور است؟
سر چرخانده بودم و نگاهی به غرفه انداخته بودم. پوسترهای همیشگی به دیوار بود. دوتا صندلی آن وسط و یک میز کنار دستش.
شانه بالا انداخته بودم که چقدر غیرجذاب.
گفته بودم راست است که یکی از ميهمانها نشسته روی صندلی و صندلی شکسته؟
گفته بود یکی نبود که. سر چرخانده بودیم به سمت صندلی دیگری که همان چند ساعت پیش شکسته بود و یک مصدوم دیگر داده بود.
شیطنت نگذاشته بود. نشسته بودیم به حساب و کتاب که مثلا خرج چنین نمایشگاهی چقدر است؟ نتیجه شده بود سیصد میلیون. گفته بودم: هنوز حقالتحریرها صفحهای سی تومن پنجسال پيش است؟
سر تکان داده بود.
چای خورده بودیم.
گفته بودم: چرا غرفه بغلی خالی است؟
گفته بود: قبل از چهار میروند.بازدیدکننده که نیست.
گفته بودم: مدرسهها هم؟
گفته بود: صبحها یکی دوتا مدرسه میآیند. ولی مگر بچهها مجله میخوانند. آن هم بچههای چنین مناطقی.
یادم افتاده بود که یک چیزهایی یک وقتهایی تمام میشوند. بعد نباید ته مانده آن را نگه داشت. نباید رابطهها را حفظ کرد. نباید آخر یک ماجرا را با جان و دل چسبید و دو دستی نگهاش داشت. انگار که همه چیز چندسال قبل تمام شده بود. همانوقت که سروش نوجوان بسته شده بود؛ یا همانسال که دیگر کانون پرورش فکری در کنار جشنواره مطبوعات کودک؛ نمایشگاهش را برگزار نکرده بود؛ از همان وقتی که تبلتهاآمده بودند و دیگر خواندن چگونه شاعر شویم برای بچهها جذابیت نداشت. از وقتی که بچههای سیزده چهارده ساله شبیه هجده سالههای 10سال قبل نبودند. انگار که یک روزی همه چیز تمام شده باشد و آدمها خاطرهاش را دودستی چسبیده باشند؛ شاید که روزی برگردد.
رفته بود دوباره چای بریزد که رفته بودم به غرفهها سرک بکشم. غرفه نشریه قلک بسته بود. نارنگي، آيندهسازان، خانه نوجوان؛ لدر. . . بیهیچ تزیینی؛ بیهیچ برنامه متنوعی. . .حتی بيهیچ آشنایی؛ بيهیچ نویسندهای؛ بيهیچ مشتریای؛ بيهیچ اهل محلی.
برگشته بودم و نشسته بودم به چای دوم را خوردن و درباره زندگی حرف زدن. . . ساعتش را نگاه کرده بود که: برویم دیگر. برویم به کار و زندگی برسیم. . .
توی کوچه پسکوچههای سرچشمه خرید کرده بودم. لباسهای ارزان؛ آبی و زرد؛ رنگ داشتند و آقاهه بلندبلند تبلیغشان میکرد. بلوز آبی را برداشته بودم. گفته بود: آبی عشق!
خندیده بودم.میوه فروشها مشغول کاسبی بودند هنوز. فکر کرده بودم محله جالبی استها؛ برای عکاسی. . .
افتاده بودم وسط جمعیت؛ انگار که خوشی به سراغم آمده باشد؛ انگار که یک ساعت دوری از جمعیت؛ یک ساعت ندیدن آدمها در یک مکان بزرگ خالی دردناکترین اتفاق دنیا باشد. . .
دوماه قبل انجمن مدیران مطبوعات کودک و نوجوان تشکیل شده بود؛ برای دفاع از حقوق نویسندگان کودک و نوجوان و نه خبرنگاران. . . یک ماه قبل اعلام شده بود خبرنگاران آزاد دیگر بیمه نمیشوند. . . و سردبیر گفته بود آنورسال حقالزحمه آبانماه را تا اردیبهشتسال بعد میدهد . . .
بلوز آبی را در بغل گرفته بودم مبادا که
گم شود. . . به انتهای سرچشمه رسیده بودم و فکر کرده بودم غمگینترین خبرنگار حوزه کودک و نوجوان جهانم!