شماره ۵۲۵ | ۱۳۹۳ يکشنبه ۲۴ اسفند
صفحه را ببند
گفت‌وگو با کورت ‌ونه‌گات
چیزی نیست که به آن افتخار کنم
اسما مزرعه - مترجم | «بله، رسم روزگار چنین است.» این دیالوگ بازتکرار را همه ما در «سلاخ‌خانه شماره پنج به یاد داریم. رمانی که نام ونه‌گات را در ادبیات جهان ماندگار کرد. «صبحانه‌ قهرمانان» یکی دیگر از شاخص‌ترین آثار ونه‌گات است که به‌تازگی با ترجمه راضیه رحمانی و از سوی نشر «ققنوس» منتشر شده. انتشار این رمان، مناسبتی شد برای بازخوانی دیگر بار ونه‌گات و آثارش، نویسنده‌ ضدِجنگِ بزرگ آمریکایی که در آثارش با طنزی سیاه به نقد جامعه خود می‌نشیند. صبحانه قهرمانان یک رمان پست‌مدرن است که در‌سال 1973 منتشر شده؛ «صبحانه قهرمانان» رمانی است که در قالب طنز از دغدغه‌های ذهنی نویسنده شکل گرفته و درباره دو پیرمرد سفیدپوست لاغراندام است که روی سیاره‌ای درحال مرگ، زندگی می‌کنند. از روی این رمان، یک فیلم کمدی به همین نام در‌سال 1999 به کارگردانی آلن رودولف و بازی آلبرت فینی، بروس ویلیس، نیک نولتی و باربارا هرشی ساخته شده که خود ونه‌گات نیز در آن بازی می‌کند. او در این فیلم، نقش کسی را بازی می‌کند که قرار بوده خودش باشد. در صحنه‌ای از این فیلم، یکی از بازیگرها به ونه‌گات می‌گوید: «اینا چیه که می‌نویسی؟ ونه‌گات این‌جوری نمی‌نویسه!» آنچه می‌خوانید برگزیده‌ گفت‌گوهای نشریات غربی با ونه‌گات است.

آیا در دیالوگ‌نویسی استعداد دارید؟
فکر می‌کنم این گفت‌وگوی ایندیانا پولیسی است. افراد خیلی شوخ طبع و باحالی در ایندیانا پولیس هستند؛ البته کلی هم آدم ضد حال دارد! من به شوخی‌ها علاقه نشان می‌دهم.  اگر قرار بود مردی انگلیسی را به‌عنوان شخصیت اصلی کتابم قرار دهم، نویسنده‌ای انگلیسی استخدام می‌کردم تا آن را انجام دهد؛ چون به خودم اعتماد نمی‌کنم. مقلد خوبی نیستم.  بعضی از مردم مهارت شنیداری شگفت‌آوری دارند. جک‌هاوس یکی از آنهاست؛ او مقلد خوبی است.  تری سوترن  هم مقلد خوبی است.  من حتی نمی‌توانم یک کمدی آلمانی بنویسم. خیر، فکر نمی‌کنم مهارت شنیداری خوبی داشته باشم.  من جوک‌ها را به خاطر می‌آورم، فقط همین. (نیشخند می‌زند.)
چند سوال درباره زندگی‌تان دارم.  یکبار به صورت مختصر اشاره کردید که در مدرسه‌ای به دانش‌آموزان دبیرستانی تا حدی استثنایی تدریس می‌کنید...  منظورتان از تا حدودی استثنایی چیست؟
در شهر ساندویچ در دماغه کاد مدرسه‌ای بود برای بچه‌های مشکل‌دار، بچه‌هایی که مشکل دار ثروتمند- من تنها فرد در گروه آموزش زبان انگلیسی برای بچه‌های دبیرستانی بودم.  خیلی از آنها نمی‌توانستند بخوانند یا خوب بنویسند. این بچه‌ها به یک دلیل یا دلایلی برای والدینشان بسیار مشکل‌آفرین می‌شدند. در بعضی از شرایط پلیس حوزه می‌گفت: «یا این بچه به یک مدرسه‌ایی با محیط سازمان یافته می‌رود یا این‌که او را به زندان می‌بریم.» در آنجا کودکان آسیب‌دیده ذهنی و همه‌ جور کودکان دارای اختلالاتی بودند.  
آیا تا به حال در غرب میانه در عادت بد پرخوری افراط کرده‌اید؟
بله، هنگام صبحانه خوردن. صبحانه یک کشاورز همیشه مرا به خودش جذب می‌کند!
آیا ارزش‌های اخلاقی حاکم در کتاب‌هایتان ریشه در ارزش‌هایی دارد که والدینتان در مورد احترام گذاشتن به شما آموزش داده‌اند؟
فکر می‌کنم همین‌طور است. همچنین ممکن است تحت تأثیر ایدا یانگ هم باشد.  ترحم و بخشندگی را از ایدا یانگ کسی که واقعا فهیم بود فرا گرفتم و همچنین از والدینم. آنها انسان‌های کینه‌توزی نبودند. انتقام گرفتن ایده پستی است. البته حجم عظیمی از ادبیات را داریم که موضوع آنها با انتقام پیش می‌رود.  خیلی از داستان‌ها هستند که انتقام زمینه  اصلی آن است.  به‌عنوان نمونه، فردی که حساب‌های قدیمی را با مردم تسویه می‌کند. همین‌قدر یاد گرفته‌ام که این به هیچ عنوان ایده خوبی نیست.  اگر ایده خوبی بود اول از همه خودم آن را انجام می‌دادم.
برگردیم به زمانی که در دانشگاه کرنل  مردود شدید.  آیا شما و خانواده‌تان در آن زمان فکر می‌کردید داشتن مشکلات تحصیلی خجالت‌آور است؟
در مورد احساس آنها- والدینم- می‌شود، گفت همین بود؛ به این دلیل که نزدیک بود مرا به خاطر مسائل تحصیلی اخراج کنند، چون واقعا در علوم هیچ استعدادی نداشتم. اما من خودم می‌خواستم که روزنامه‌نگار باشم و تردید داشتم که اگر اصلا بخواهم به کالج بروم یا نه. آرزوی آنها این بود که به کالج بروم اما، من برای آنجا رفتن مطمئن نبودم.  فکر می‌کردم شاید بروم برای ایندیانا پولیس نیوز یا استار یا تایمز کار کنم.  یکی از مشکلات من این بود که به اندازه کافی برای گزارشگر بودن با مهارت به نظر نمی‌رسیدم. برای داشتن شغل، حتی برای شغل‌های خیلی خوب به تحصیلات دانشگاهی نیاز نیست، به همین دلیل خیلی ضرر نمی‌کردم.
آیا زمانی که به‌عنوان دانش‌آموز در شورتریدج بودید خوشحال می‌شدید اگر می‌فهمیدید که روزی قرار است مردم در صف بایستند تا فقط امضای شما را در کتابشان داشته باشند[ شکل امضای ونه گات یک علامت است که به نشان ستاره شباهت دارد]؟
(با خنده) بله، در آن صورت شوخ طبعی من خیلی شبیه به آن موقع می‌بود.
گفته‌اید که به زبان کودکانه می‌نویسید، آیا کودکانه هم فکر می‌کنید؟
خب، این باعث می‌شود برای بچه محصل‌ها قابل فهم باشم.  جملاتم خیلی بلند نیستند. اما امیدوارم که اندیشه‌هایم دیالوگ‌های جالب توجهی از آب در بیاید، حتی اگر جملاتم ساده باشد. جملات ساده همیشه به سودم بوده.  من از نقطه ویرگول استفاده نمی‌کنم. به هرحال، خواندنشان کمی مشکل است؛ به‌خصوص برای محصل‌ها. همچنین از استفاده کنایه خودداری می‌کنم. خوشم نمی‌آید وقتی مردم چیزی می‌گویند اما، منظورشان چیزی دیگر است.
آیا فکر می‌کنید صدسال دیگر اگر تا آن زمان هنوز روی زمین باشیم در کنار آثار شکسپیر و بتهوون آثار ونه گات هم جاودان خواهند بود؟
من فقط می‌توانم به تجربه‌ای که به‌عنوان کارمند روابط عمومی در جنرال الکتریک داشتم فکر کنم. با مردی کار می‌کردم که چند بار ازدواج کرده و در شرف پدر شدن بود. جنرال الکتریک قیمت‌های کاهش‌یافته‌ای را برای طرح بیمه- عمر و سلامت- ارایه می‌داد.  درتردید بودم که کدام را انتخاب کنم! از او پرسیدم قصد نداری بیمه عمر تهیه کنی؟ به من نگاه کرد و گفت: «چرا؟ آخرش قراره بمیرم. چرا باید اهمیت بدهم که بعد از مرگم چه اتفاقی برای آنها می‌افتد؟» (با خنده)خیلی معقولانه نیست؟
  واقعا این آخرین کتابتان است؟ تصور می‌شد «زمان لرزه»  آخرین باشد اما بعد از آن کتاب «دکتر که وارکیان» به بازار آمد.
نمی‌دانم. مدام فکر می‌کنم که خواهم مرد. فکر می‌کنی چرا اینقدر سیگار می‌کشم؟
در بــــعـضــی از نوشته‌هـــــایـتـان مطرح کردیـد کـه   هراس‌انـگـیزتـریـن٬ انـدوهـگـیـن‌ترین و هولناکترین ظاهرسازی در زندگی این است که انسان‌ها زندگی را واقعا دوست ندارند.  هنوز همان‌طور فکر می‌کنید؟
به همین دلیل موادمخدر فراگیرند. ده‌ها هزارنفر هستند که به‌خاطر قاچاق در زندان به سر می‌برند و هنوز هم این مواد همه جا در دسترس است؛ در دبیرستان‌ها، مدارس راهنمایی و احتمالا در خانه سالمندان. همه کسی را می‌شناسند که خریدار یا فروشنده آن باشد.
تا حالا شده که واقعا بخواهید به زندگیتان پایان دهید؟
خب، بدون‌شک بله. من دوست دارم در روز می دی(نخستین روز ماه می) بمیرم.  واقعا خیلی کلاس داره.
به نظر می‌رسد شما کاملا مطمئن هستید که زندگی پس از مرگ وجود ندارد.  اما، به‌ نظر می‌رسد برای وجودش آرزو می‌کنید؟
خب، آره. با آدم‌های جالب زیادی دیدار داشته‌ام و خیلی از آنان را از دست داده‌ام-دوستان و خویشاوندان- دوست دارم بعضی از آنها را دوباره ببینم. دوست دارم هم رزم قدیمی‌ام را ببینم، دوست دارم هم‌اتاقی دانشگاهی‌ام را ببینم؛ و برادر و خواهرم را از طرف دیگر، احتمالا همه آنها مرده‌اند (؟) چون از گذشته من بیزار بودند، همان داستان‌های همیشگی(با خنده)
به نظر شما ممکن است اسباب بازی‌های هسته‌ای، حزب را متوقف کند؟
آره. ما فقط یک مشت حیوانیم؛ اما، حیوان‌های منحصر به‌فرد.  همه حیوانات برای زنده ماندن می‌جنگند و می‌کشند و حتی قبل از دوران دایناسورها هم اینطور بوده. فقط ما انسان‌ها هستیم که این کار را برای تفریح انجام می‌دهیم.  به همین دلیل است که داروینیسم  را نمی‌فهمم. به فرض که سیر تکاملی و انتخاب طبیعی همه ما برای زنده ماندن باشد؛ اما، ما در تمام این سال‌ها باهوش‌تر نشدیم، فقط خطرناکتر شدیم.
فکر می‌کنم برنده کسی است که زودتر از این زمین خلاص شود (با خنده).  همچنین من با داروین مشکل دارم.  منظورم این است که اگر آنها می‌توانند عیسی مسیح را بکشند پس می‌توانند هر‌کسی را بکشند.
این روزها هر چیزی فقط تحت شرایطی قابل اثبات است. گناهکار بودن یا بی‌گناهی هیچ‌کسی به‌طور قطعی قابل اثبات نیست.
آره.  این چیزی است که هر کسی فکر می‌کند. هیچ‌کسی نمی‌خواهد حقیقت تلخ را بشنود.
شما به‌عنوان یک نویسنده بدزبان شناخته شده‌اید. آیا چیزی وجود دارد که نوشتن در‌موردش را نپذیرید؟
سعی برای نوشتن در مورد پدرت. نوشتی؟
خیر
خب اگر بخواهی سعی کنی در مورد پدرت بنویسی مغز تو سراغ عینیات می‌رود.
نوشتن در مورد پدرم را به سختی می‌توانم تصور کنم.
اوه نه! خواهش می‌کنم ننویس!
در‌سال 1981 نوشتید که اگر جنگ جهانی سوم شروع شود، شما آماده‌اید تا دوباره برقصی، آماده‌اید که برقصید؟ منظورتان چیست؟
مطمئنا، عاشق این هستم که برقصم، البته نه ‌تنهایی. آدم‌ها دوست ندارند با من برقصند.
چرا؟
به‌خاطر طرز رقصیدنم.
من خوش شانس بوده‌ام که پسرم دو کتاب «تام سایر« و «‌هاکلبری فین»  را قبل از این‌که یازده ساله شود، خواند.
خوبه، به خاطر این است که پدرش کتابدوست است. اکثرا نیستند. اگر به‌هانیبال بروید، همان‌طور که من چند‌سال پیش رفتم می‌بینید که نام شخصیت‌های آثار مارک تواین را بر همه چیز گذاشته‌اند. این جاذبه توریستی با اهمیتی است. فکر می‌کنند که مردم درباره تام سایر می‌دانند، همه‌اش همینه. هیچ جایی به نام ناخدای قایق رودخانه‌ای  در کتاب زندگی در می‌سی سی پی  نامگذاری نشده.
یا احتمالا به نام ویلسون کله پوک.
خیر. فقط تام و بکی و‌هاک و عمه‌ای که تام را بزرگ کرد. تا همین حد جسارتش را دارند.
درمورد علاقه‌تان به مارک تواین خیلی خوانده‌ام.  آیا ستاره دنباله دار‌هالی را دیده‌اید؟
خیر.  من تلسکوپ دارم و همچنین در مود مناسبی هستم که در آن نگاه کنم، اما باید از نیویورک خارج بشوم تا آن را ببینم.  فکر می‌کنم ستاره مورد علاقه من کوهوتک است- در ماه ژانویه 1974 دیده شده- صحبت‌های زیادی در مورد آن یکی بود. اما در حقیقت من حدس می‌زنم آن یک شکست کامل بود.  فکر می‌کنم هیچ‌کس آن را ندید. آن را به‌عنوان نشانه خیلی مهم از آسمان‌ها در نظر می‌گیرد؛ این‌که دست کمکی از بیرون برای ما نخواهد آمد و هر مشکلی اینجا روی زمین داریم به تنهایی آن را حل خواهیم کرد.
خوانندگان شما دسته‌ای از گرانفالون‌ها را تشکیل می‌دهند؛ اصطلاح ساختگی شما برای اجتماعی بی‌معنی و پر از غرور انسان‌ها.  آیا خوانندگانتان را می‌شناسید.
خب، از نامه‌ها می‌توانم بگوییم که اکثریت هم سن و‌سال من هستند. آره، از دانشمندان زیادی می‌شنوم. بچه‌ها نمی‌توانند بنویسند، پس به من بگو آنها چگونه می‌توانند نامه بنویسند (با خنده) که در آن به من بگویند از کتاب‌هایم خوششان آمده؟

 


تعداد بازدید :  310