شماره ۵۲۴ | ۱۳۹۳ شنبه ۲۳ اسفند
صفحه را ببند
بوی آشنا

منشی رئیس با خود فکر کرد شاید برای گرفتن تخفیف شهریه آمده‌اند یا شاید هم پسرشان مشروط شده و می‌خواهند به رئیس دانشگاه التماس کنند. پیرمرد مؤدبانه گفت: «ببخشید آقای رییس هستن؟» منشی با بی‌حوصلگی جواب داد: «ایشون تمام روز گرفتارن.» پیرمرد جواب داد: «ما منتظر می‌مونیم.» منشی اصلاً توجهی نکرد و به این امید بود که بالاخره خسته شده و پی کارشان می‌روند. اما این طور نشد. بعد از 3 ساعت، منشی بی‌حوصله شد و سرانجام تصمیم گرفت کاری را که از آن اکراه داشت انجام دهد. وارد اتاق رئیس شد و گفت: «دو تا دهاتی اومدن و می‌خوان شما رو ببینن.» رییس با اوقات تلخی آهی کشید و سر تکان داد. نفر اول کنکور، ارائه دهنده مقاله‌های مهم به همایش‌های علمی بزرگ دنیا و مجلات تخصصی، صاحب چندین نظریه در مجامع و همایش بین‌المللی حتماً برای انجام کارهایی مهم‌تر از دیدن دو نفر دهاتی برنامه‌ریزی کرده است. به علاوه اصلا دوست نداشت آن‌ها با لباس‌های مندرس خود وارد اتاقش شوند و روی مبل‌های چرمی و اورجینال آن بنشینند. با قیافه‌ای عبوس و در هم از اتاق بیرون آمد. اما پیرزن و پیرمرد رفته بودند. بویی آشنا به مشامش خورد. کمی فکر کرد اما نفهمید چرا این بو برایش آشناست. رو به منشی کرد و گفت: «نگفتن چیکار دارن؟» منشی از اینکه آن‌ها آنجا را ترک کرده بودند خوشحال بود و با لحن رضایتمندانه‌ای گفت: «نه.» رییس از پنجره نگاهی کوتاه به بیرون انداخت و به اتاقش برگشت. موقع ناهار پیام‌های صوتی موبایلش را چک کرد: «سلام بابا جان. می‌خواستم مادرت رو ببرم دکتر، کیف پولم رو توی ترمینال دزدیدن. اومدیم دانشگاه ازت پول قرض کنیم، منشی‌ات راهمون نداد. وقتی شماره موبایلت رو گرفتم باز همون خانم نگذاشت باهات صحبت کنیم و گفت پیغام بذاریم. الان هم داریم برمی‌گردیم خونه...»

 


تعداد بازدید :  456