شماره ۳۳۴۰ | شنبه 13 ارديبهشت 1404
صفحه را ببند
بخش‌هایی از خاطرات هادی غروی، امدادگر پیشکسوت که مفتخر به دریافت تندیس ایثار و فداکاری از جمعیت هلال احمر شده است
ثانیه‌ها را از دست نده!

  [ شهروند ]  هفته گذشته بخش‌هایی از خاطرات هادی غروی، امدادگر پیشکسوت کشورمان را در همین صفحه منتشر کرده بودیم. هادی غروی سال 1342 و زمانی که فقط 10 سال داشت به عضویت سازمان شیر و خورشید درآمد؛ در مقطع نوجوانان که متعلق به بچه‌های دبستانی بود. تا مقطع دبیرستان دیگر به‌تدریج آموزش‌های اولیه امدادی را آموخته بود. او در واقع از پیشکسوتان امدادگری کشور است که در سال 2001 عنوان «پرستار نمونه جهان» را از آن خود کرد و مدال درجه یک فلورانس نایتینگل را گرفت. همچنین دریافت مدال درجه یک صلح و دوستی برای بیش از نیم قرن همکاری متمادی با هلال احمر و صلیب سرخ از جمله افتخارات اوست. غروی به خاطر نجات جان 200 نفر در شرایط خاص، تندیس ایثار و فداکاری را هم از طرف جمعیت هلال احمر دریافت کرده است. این پیشکسوت عرصه امدادگری، در طوفان سال 1352 پاکستان، زلزله اسمیت ترکیه، زلزله آذربایجان، برپایی اردوگاه پناهندگان کرد عراق در سال 1352 در اسلام‌آباد غرب و در ماجرای پناهندگان فروپاشی شوروی حضور داشت. همچنین در چندین سفر به افغانستان و ایجاد بیمارستان‌ها و درمانگاه‌های هلال احمر نقش مؤثری ایفا کرده است. او خاطرات فراوانی از دوران امدادگری خود دارد که بخشی از آن‌ها در کتابی با عنوان «بوسه‌های بعد از سیلی» چاپ شده و هفته گذشته بخش‌هایی از آن را آوردیم. مصاحبه‌های این کتاب به عهده
نرگس قوی‌زری بوده و لیلا باقری آن‌ها را تدوین کرده. این کتاب توسط مؤسسه آموزش عالی علمی کاربردی هلال ایران چاپ شده. آنچه در ادامه می‌خوانید، بخش‌هایی دیگر از این خاطرات است.

خون من در رگ‌های خلبان عراقی!
آن روز تنها بیش از ۸۰ کودک زیر ۴ سال کشته شدند. بمبی که قرار بود به مقر سپاه بخورد با اختلاف چند درجه‌ای به بیمارستان کودکان و مناطق مسکونی خورد. بیمارستان کودکان در یکی از محلات فقیرنشین همدان نزدیک مقر سپاه پاسداران بود. منطقه بسیار شلوغی در حاشیه شهر. ابتدای مسیر ارتباطی همدان به کرمانشاه بود. برای همین خیلی از کسانی هم که در انتظار رسیدن اتوبوس بودند و قصد رفتن به کرمانشاه را داشتند شهید شدند؛ بسیاری هم زخمی. روز غم‌باری بود. جنازه‌های بچه‌ها را لای پتو می‌آوردند بیمارستان تا بلکه بین‌شان زنده پیدا و کمک‌شان کنیم. پدافند هوایی همدان موفق شد یکی از جنگنده‌ها را بزند. هواپیما حدود ۶۰ کیلومتری همدان سقوط کرد. خلبان هواپیما بیرون پریده بود. اما در بین راه از ترس اینکه اسیر شود، کلتش را در آورده و یک تیر به شکمش شلیک کرده بود. انگار نتوانسته بود به سرش شلیک کند. تیر به کبدش خورده بود. بعد از سقوط هواپیما، مردم منطقه دیده بودند یک چترباز به طرف پایین می‌آید. او را گرفته و با اولین وسیله نقلیه فرستاده بودند به همدان و بیمارستان ما. عربی بلد بودم. رفتم و با او حرف زدم. گفت یک خواهشی دارم. مرا رها کنید تا کشته شوم. حاضر نیستم دست شما بیفتم. گفتم من نیروی پزشکی و امدادگر هستم. کارتم را نشانش دادم و به او اطمینان خاطر دادم که اینجا جانت برای ما مهم است و در امنیت هستی. اینکه چه کاری کردی برای‌مان اهمیتی ندارد فعلا. آرام آرام حالش وخیم‌تر میشد و خونریزی شدیدی از شکم داشت. به ناچار یکی از جراحی‌های خودمان را عقب انداختیم و خلبان عراقی را در شرایط اورژانسی به اتاق عمل بردیم. از او نمونه خون گرفتیم. گروه خونی‌اش AB مثبت بود. خون کم داشتیم. بالاخره یک کیسه رسید. بین هوشیاری و بیهوشی بود که گفت من اجازه نمی‌دهم خون مجوس به من تزریق کنید، این خون نجس است! اما حالش آنقدر وخیم شد که یک کیسه که هیچ، ده‌ها سی‌سی دیگر خون برایش لازم شد. داشت می‌مرد. مانده بودم چه کار کنم؟ به بچه‌ها گفتم گروه خونی من AB مثبت است، یک آنژیوکت به من بزنید. از من خون می‌گرفتند و به او تزریق می‌کردند. لحظات سختی بود. او قاتل حداقل 1۰۰ نفر از همشهری‌هایم بود. قاتل کودکانی که پرپر شدن‌شان را همان روز دیدم. اما با خودم گفتم او یک انسان است و من در مقام قضاوت نیستم. جایگاه من جایگاه امدادی و پرستاری است، نه جایگاه قضاوت و اعدام. آن روز حدود 3۰۰ سی‌سی از خون خودم را به او دادم. بعد از عمل ۴۸ ساعت در کنار ما بود و من کار مترجمی او را بر عهده داشتم تا اینکه به یک بیمارستان نظامی منتقل شد.

پیوند در آخرین ساعات طلایی
ساعت نزدیک هشت شب بود که مردی سراسیمه آمد بیمارستان. گفت کمکم کنید. اهل سنندج بود. بعد از ظهر همان روز عراق، سنندج را به شدت بمباران کرده بود. مرد با غم و عجز تعریف کرد که امروز وقت بمباران مهمان داشته. همه با هم رفته بودند زیرزمین. زیرزمین کوچک بوده و مهمانان همگی می‌روند داخل اما همسر و چهار فرزندش جا نمی‌شوند و همان لحظه بمب می‌خورد به خانه‌شان. زن و بچه‌اش بین حیاط و زیرزمین باقی مانده بودند. چهار پسرش شهید می‌شوند و نیروهای امدادی همسرش را به بیمارستان می‌رسانند. اما بعد اجازه می‌خواهند دست او را قطع کنند. مرد تعریف کرد که بهشان گفته است چهار بچه‌ام شهید شده‌اند و زندگی‌ام نابود شده، حالا می‌خواهید دست همسرم را هم قطع کنید؟ من او را می‌برم همدان. آمده بود به بیمارستانی خصوصی. اما آنجا هم گفته بودند باید دست قطع شود. مرد گفته بود اگر شده همه هست و نیستم را می‌دهم اما نمی‌گذارم دستش را قطع کنید. به او آدرس بیمارستان ما را داده و گفته بودند، ببرش پیش غروی. او ممکن است کاری برایت بکند. ساعت حدود هشت شب بود و هنوز زمان طلایی پیوند دست تمام نشده بود.
6 ساعت بعد از قطع. بلافاصله یک تیم از جراح عروق و جراح ارتوپد تشکیل دادیم برای جراحی. عمل طولانی بود. کار پیوند را همان ساعت آغاز کردیم. ۲۰ کیسه خون استفاده شد. مرتب خونریزی می‌کرد و نباید جلوی خونریزی را می‌گرفتیم. بین انگشت‌های پای ما خون خشک شده بود. دمدم‌های صبح بود. آفتاب درحال طلوع بود و ما هنوز نماز نخوانده بودیم. عمل جراحی را هم نمیتوانستیم به تیم بعدی بسپاریم. بدون وضو، پشت به قبله با بدنی کاملا نجس از خون بیمار، نماز صبح را خواندیم. حدود ساعت هفت و نیم صبح بود که تیم بعدی وارد عمل شدند. آمدند برای آتل‌بندی و گچ‌گیری. رفتم دست و صورتم را بشویم که صدای ناله عجیبی از پشت در اتاق عمل شنیدم. مرد نشسته بود و یکی یکی پسرهایش را صدا می‌کرد و می‌گفت: «بلند شوید بروید که مدرسه‌تان دیر می‌شود. مادرتان در اتاق عمل است. صبحانه را خودتان باید بخورید». دیدنش در آن وضعیت خیلی سخت بود. همسرش یک هفته در بیمارستان ماند و بعد مرخص شد. آخرین باری که دیدیمش با یک بسته چهار پنج کیلویی شیرینی بود که با همان دستش آورده بود برای تشکر.

هو الذی یحیی و یمیت
باید جنازه‌های‌شان را بعد از هفت روز از زیر آفتاب جمع و جور و کفن می‌کردیم تا به معراج شهدا منتقل شوند. ۶۵ نفر بودند. ۶۵ داوطلب از بچه‌های بسیج و سپاه و ارتش؛ با اینکه می‌دانستند حتما شهید می‌شوند اما برای عملیات ایذایی به دل دشمن زده بودند. چند روز قبل از عملیات فتح‌المبین بود. رفته بودند دشمن را زمین‌گیر و غافلگیر کنند. رفته بودند و عملیات‌شان را موفقیت‌آمیز انجام داده بودند اما در یک دشت صاف و بدون خاکریز گرفتار و همگی شهید شده بودند. دو روز بعد از شروع عملیات فتح‌المبین، چون پیشروی کرده بودیم، جنازه شهدایی که در دل دشمن رفته بودند دست ما بود. خط را شکسته و جلو رفته بودیم و جنازه‌ها را در محدوده خودمان داشتیم. گفتند کاری کنید تا از جهت بهداشتی و امدادی بتوانیم بدن‌های‌شان را منتقل کنیم. من و حسین پناهی، شهید نجفی و چندنفر از بچه‌های اصفهان رفتیم. با چند وانت‌بار ۶۰  تا جعبه آوردند که شهدا را در آنها بگذاریم، شناسایی کنیم و کد بدهیم و بعد به معراج شهدا منتقل کنیم. رفتیم به دشتی که آنجا گرفتار شده بودند. جعبه‌ها را یکی یکی روی زمین گذاشتیم. هفت روز از شهادت‌شان گذشته بود. یعنی هفت روز جنازه‌های‌شان زیر آفتاب و خاک بود. هفت روز بود خون بدن‌شان تمام شده بود. شهید اول را شناسایی کردیم و گذاشتیم در جعبه. بعد شهید دوم، شهید سوم و... رسیدیم به شهیدی که به شکم و صورت روی زمین افتاده بود. او را برگرداندیم. نفس می‌کشید. داد زدم: «یاحسین بن علی!» واقعا نفس می‌کشید. گفتم تکانش ندهید که خیلی خطرناک است. رگ پیدا کردیم و سرم و دارو تزریق کردیم. پانزده، بیست دقیقه‌ای که گذشت، حالش کمی روبه‌راه شد. اسمش سید ابراهیم بود، اهل اهواز. پرسیدیم: «چه شد؟ چه خبر بود؟ چه کار کردید؟» گفت: «ما آمدیم و توپخانه جایی را که مستقر بودند نابود کردیم و توانستیم زمین‌گیرشان کنیم اما همه‌مان تک‌تیر و ترکش خوردیم». به بدن خودش نگاه کردم. تمامش سوراخ سوراخ بود. گفت: «هر وقت بی‌کار می‌شدند به ما تیر می‌زدند. بعضی‌هایش به من می‌خورد، بعضی‌هایش نمی‌خورد. تا اینکه آمدند به همه تیر خلاص زدند اما من حالتی داشتم که به نظر می‌رسید خیلی وقت است مرده‌ام. به من که رسیدند تیر نزدند.» گفت: «بعد از آنکه دیگر کاری به ما نداشتند. زنده ماندم و هر شب خانمی با چادر مشکی می‌آمد مرا برمی‌گرداند بهم آب می‌داد و دوباره به صورت می‌خواباند تا وقتی عراقی‌ها از اینجا عبور می‌کنند مرا در همان وضعیت قبلی ببینند.» منتقلش کردیم به سوسنگرد و اهواز. حالا هم پیرمردی شده با محاسن سفیدِ بسیار زیبا و یکی از دوستانم است.
30ثانیه طلایی
در که باز شد و روی خندان مامان را دیدم، اول خم شدم و پاهایش را بوسیدم. این سنت ماست. هنوز هم وقتی سر مزارش می‌روم اول پایین قبر، جای پایش را می‌بوسم. بعد مامان صورتم را بوسید و احوال‌پرسی کرد و من هم قربان‌صدقه‌اش رفتم. عملیات «فتح‌المبین» تمام شده بود و برگشته بودم شهرم و قبل از اینکه به خانه خودم بروم، اول آمده بودم خانه مامان. نشستم رو به رویش به گپ زدن. بلند شد و چای آورد. فنجانم را روی میز جلوی پایم گذاشتم و مامان هم روی میز کنار دستش گذاشت. باز شروع کردیم به حرف زدن و نوشیدن چای که یک‌دفعه دیدم فنجان چای از دست مامان افتاد روی دامنش. بعد سرش افتاد یک طرف مبل و کج و کوله شد. همه اینها در یک لحظه جلوی چشمم اتفاق افتاد. مامان هوشیاری‌اش را از دست داده بود. هیچ‌کسی هم در خانه نبود جز من و مامان. بدون لحظه‌ای شک و ناامیدی فوری او را از روی مبل گذاشتم کف اتاق و شروع کردم به CPR. آنقدر سریع انجام دادم که نگذاشتم این ماجرا به 3۰ ثانیه هم برسد، اجازه ندادم مغز متوجه بشود قلب همکاری نمی‌کند. نگذاشتم قلب بفهمد اکسیژن و گلوکزش کم شده است. سه، چهار دقیقه CPR را ادامه دادم تا اینکه مامان برگشت. گفت: «چی شد؟ خوابم برد؟» گفتم: «نه. فقط یه چرت زدید.» پرسید: «پس چرا کف اتاق هستم؟» گفتم: «خب خودتون نشستید کف اتاق. فکر کنم پاهاتون خسته شده بود!» بعد از چند لحظه یک‌هو گفت: «هادی! من فکر می‌کنم مُردم و تو من رو برگرداندی. انگار اینجا نبودم».

بیمارستانی در پاركینگ دانشگاه
خرداد سال 13۶3 بود که یک نامه محرمانه برای ما آمد: بیمارستان‌تان به شدت در خطر بمباران است. بیمارستان مباشر بین دو مرکز مهم قرار داشت؛ اداره برق و مرکز بسیج همدان. بیم آن می‌رفت که هواپیماهای عراقی برای زدن یکی از این دو مرکز بیایند و تصادفا بیمارستان با یک خطای دید خلبان بمباران شود. ماجرا خیلی جدی بود و گفتند باید بیمارستان را تعطیل کنید. ما نمی‌توانستیم! سیل وحشتناکی از مصدومان و مجروحان از استان‌های همجوار به سمت بیمارستان ما جاری بود؛ از نهاوند، تویسرکان و کبودرآهنگ که مرتب بمباران می‌شد. همیشه مصدومانی داشتیم که از سنندج، ایلام، خرم‌آباد و بروجرد می‌آوردند. بیشتر شهرهای همجوار را پوشش می‌دادیم و به هیچ وجه نمی‌توانستیم بیمارستان را تعطیل کنیم. اما چاره‌ای هم نبود. کمتر از ۴۸ ساعت برای انتقال بیمارستان بهترین جای ممکن در شهر را که می‌توانست در برابر بمباران‌های احتمالی مقاومت کند پیدا کردیم؛ زیرزمینی در دانشکده مهندسی دانشگاه بوعلی. بخشی از این زیرزمین پارکینگ بود و یک بخش هم انبارهای دانشکده مهندسی. جالب اینجا بود چون قبلا دانشکده پزشکی آنجا تشکیل شده بود، سالن تشریح هم داشت. ما با توانی مضاعف و روحیه ایثارگری این محیط را به یک بیمارستان 1۲۰ تختخوابی با 3 اتاق عمل تبدیل و تجهیز کردیم. سالن را با نئوپان و پیچ و مهره پارتبندی و اتاق عمل درست کردیم. برای اینکه نفوذناپذیر باشد، با گچ ارتوپدی درزها را ملات‌بندی کردیم. همه جا را نقاشی کردیم و رنگ زدیم. چراغ‌های سیار اتاق عمل را انتقال دادیم. حدود 1۲۰ تخت را از ارتش گرفتیم و نقاهتگاه و بیمارستان درست کردیم. زمین بسکتبال را به سالن آی‌سی‌یو و سی‌سی‌یو تبدیل کردیم. اولین روزهای کارمان در جای جدید یکی از همکاران آمد از من پاس گرفت. گفت حالا که خبری نیست من بروم بیرون کاری انجام دهم و... رفت. چند دقیقه بعد از رفتنش حمله هوایی شد و مجروحان را آوردند. بین‌شان دختری بود که ترکش بمب به صورتش خورده و از چاک دهان تا لاله گوش را دریده بود. چیزی از چهره‌اش مشخص نبود. همه صورت پر از خون بود. نمی‌توانست حرف بزند. سریع او را به اتاق عمل بردیم و این اولین عمل جراحی‌مان در آن بیمارستان زیرزمینی بود. متخصص فک و صورت، جراحی را انجام داد و کمی شکل و شمایل که به صورتش داده شد، تازه دیدیم بله! خانم مصدقی خودمان است که دو ساعت پیش از اینجا رفته بود بیرون و گویا بمب درست خورده بود به همان نقطه‌ای که او آنجا کار داشت. اینگونه شد که اولین بیمارمان، همکار خودمان بود.

افاضات دکترسرخودها!
کوهنوردی کار عادی مردم همدان است. خیابان مرکزی شهر هم که می‌رسد به کوه الوند. صبح جمعه‌ای بود که با رفیقم حسین پناهی رفتیم برای صعود. نزدیک به پناهگاه میدان میشان بودیم که خوردیم به گروهی شاد و پر سر و صدا. گفتیم لابد دانشجوها دسته‌جمعی آمده‌اند کوه و خوشحال‌اند. کمی که بالاتر رفتیم چند نفری از پشت سر داد زدند: «آقای غروی بیا... آقای غروی برس!» مرا شناخته بودند و نمی‌دانستم چه شده. برگشتیم و رسیدیم به آنها و دیدیم مردی را سر و ته خوابانده بودند در شیب کوه و کوله‌ای زیر سرش گذاشته بودند. صورتش کبود بود اما شناختمش. دبیر شیمی شهرستان بهار همدان بود. نبض و تنفسی نداشت. داد زدم:‌ «این چه حالتی هست که به این بنده خدا دادید؟» گفتند بالا که می‌آمدیم گفت حالم خوب نیست ما هم فکر کردیم باید سر و تهش کنیم. با پناهی سریع پاها را پایین آوردیم سر را در راستای بدن قرار دادیم و شروع کردیم به .CPR مردم دورمان جمع شده بودند و هرکسی یک دستوری می‌داد. یکی می‌گفت آقا اینجوری نکن. دیگری می‌گفت آقا سینه‌اش می‌شکند، چرا این‌جوری می‌کنی؟ یکی دیگر می‌گفت برسانیدش بیمارستان. در آن ارتفاع بالا نه برانکاردی هست و نه سیستمی برای انتقال صحیح، هیچ کار دیگری جز CPR نمی‌شد انجام بدهیم. ایست قلبی کرده بود و بیشتر از نیم ساعت CPR کردیم تا دوباره نبضش برگشت.

عملیات روانی ما در عید فطر
اسمش روستای چهار فرسخ بود. چهار فرسخ با سیرچ فاصله داشت و چهار فرسخ با شهداد. شکاف زمین خیلی عمیق بود. ارتباط زمینی‌مان با سیرچ قطع شده بود و همانجا در چهارفرسخ ماندیم. زلزله خرابی‌های زیادی به جای گذاشته و تعداد زیادی از اهالی روستا کشته شده بودند. فردای زلزله با هلی‌کوپتر رفته بودیم اوضاع منطقه را بررسی کنیم که به چهارفرسخ رسیدیم. سال 1361 بود. کشته‌شدگان را دفن کرده بودند و ما فقط به مجروحان رسیدگی کردیم. تعداد مجروحان کم بود. مردم سرگردان و واخورده بودند. هیچ امکاناتی هم نداشتیم که بهشان کمک کنیم؛ نه چادری، نه آذوقه‌ای، نه وسیله‌ای. هیچ چیزی نبود. ولی باید یک‌طوری آرام‌شان می‌کردیم. در همین فکرها بودم که رادیو اعلام کرد فردا روز عید سعید فطر است. به بچه‌ها گفتم با بلندگوهای دستی اعلام کنند فردا صبح نماز عید سعید فطر برگزار می‌شود. بچه‌ها متعجب شدند. گفتند: «این چه کاری است؟ چطور می‌خواهی نماز برپا کنی؟» گفتم: «فعلا صدایش را در نیاورید تا ببینیم چه می‌شود. الان باید از این بُعد روانی وارد عملیات امداد و نجات شویم.» درمانگاه روستا در قعر زمین فرو رفته بود و روبه‌رویش یک محوطه باز وسیع، حدود ۵۰۰ متر مربع بود. صبح بچه‌ها با برزنت و موکت‌هایی که پیدا کرده بودند آنجا را مفروش کردند. همه روستا در سکوت و غم بود. فکرش را نمی‌کردیم وسط این اوضاع و احوال کسی حوصله نماز داشته باشد و مردم جمع شوند. اما هوا که شروع کرد به روشن شدن، مردم هم یکی یکی سر و کله‌شان پیدا شد. خیلی زیبا بود. مردم تکبیر و لااله الاالله می‌گفتند و می‌آمدند. سکوت روستا شکسته شد. زن و مرد، پیر و جوان، کوچک و بزرگ، خودشان را می‌رساندند برای نماز. خب حالا امام جماعت کیست؟ گفتند غروی. طبق قاعده نماز عید فطر آمدند دنبال من و رفتیم برای نماز. مردم همانطور که منتظر نشسته بودند دیدند یکی با لباس امدادی رفت ایستاد آن جلو. نماز را شروع کردم. حال عجیبی بود. آن لحظه که می‌گفتم؛ «بِحَقِّ هذَا الْیَومِ الَّذی جَعَلْتَهُ لِلْمُسْلِمینَ عیدا» (خداوندا، به حق این روزی که برای مسلمانان آن را عید قرار دادی)، صدای ناله و گریه از مردم بلند می‌شد. رسیدیم به خطبه‌های بعد از نماز. گفتم چه چیزی مهم‌تر از شرایط الان است. برای همین در خطبه‌ها از حمایت‌های روانی گفتم و حرف آسیب‌ها و گسست‌هایی که در این دو روز بعد از زلزله ایجاد شده پیش کشیدم. از وجود نازنین حضرت زینب (س) یاد کردم و غم بزرگ‌شان. حرف‌هایم را به مصیبت حضرت وصل کردم و گفتم اگر شما یک برادر از دست دادید، ایشان 18 برادر از دست دادند، اگر شما یک تن را از دست دادید، ایشان ۷۲ تن را از دست دادند و... این حرف‌ها و خطبه‌ها همان و سوار کار شدن ما همان. مردم آرام شدند. دیگر کسی لب به شکوه از شرایط باز نکرد تا اینکه ما توانستیم در کمتر از یک هفته برای‌شان کمپ بزنیم. عملیات روانی‌مان جواب داده بود.

 

ارسال دیدگاه شما

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیر سایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان پارسی باشد منتشر نخواهد شد.

تعداد بازدید :  165