شماره ۵۲۴ | ۱۳۹۳ شنبه ۲۳ اسفند
صفحه را ببند
گزارشي از انجمن حاميان كودكان كار و خيابان
احمد، مرجان و اما ساناز!

طاهره يلفاني|  در و دیوار شهر خاکستری است. ابرها به چشم نمی‌آیند. اثری از آفتاب نیست. موش‌ها این‌ور و آن‌ور سرک می‌کشند. مردی فلج روی زمین خود را می‌کشاند، با دست‌هایی سیاه! در خیابان بچه‌ها سرخوشانه به دنبال هم می‌دوند.
به مقصد می‌رسم؛ در باز می‌شود. راهرویی تاریک خودنمایی می‌کند. در انتهایش، زنانی با بچه‌هایی در بغل به ردیف نشسته‌اند. صورت‌هایشان را نمی‌بینم. رنگشان به تیرگی می‌زند. بچه‌ها در کلاس‌هایشان نشسته‌اند، لباس‌هایشان مرتب است برخلاف موهایشان. درس‌هایشان کودکانه است اما دست‌هایشان نه.
این‌جا شعبه‌ای از «انجمن حامیان کودکان کار و خیابان» است،  واقع در جاده ملارد کرج، منطقه‌ای فقیرنشین. خانه امید همان بچه‌هایی که هر روزه می‌بینیم‌شان، سر چهارراه‌ها، در مترو‌ها و خیابان‌ها، همان‌ها که با سر و صورتی آشفته دست به دامن ما می‌شوند تا چیزی از آنها بخریم. این‌جا اسمش «خانه مهر» است. نگاه که می‌کنی پر از مهر است. به گفته بچه‌ها، خانه دومشان است.
وارد اتاق نماینده انجمن در این شعبه می‌شوم. پسربچه 7 ساله آرامی با دماغ و لب ورم کرده و باندپیچی شده روی صندلی نشسته. نماینده انجمن، خانم پوری، بعدا برایم تعریف می‌کند که علی شب قبل تصادف کرده و لبش پاره می‌شود، اما تا امروز کسی  او را بیمارستان نبرده چون پول نداشته‌اند. مادرش او را آورده این‌جا  و حالا آنها تازه از بیمارستان برگشته‌اند. بچه صبوری است. صدایش
 در نمی‌آید.
زنگ تفریح است و از توی راهرو صدای بچه‌ها می‌آید. از سر و کول هم بالا می‌روند. زنگ می‌خورد. بچه‌ها منظم وارد کلاس‌ها می‌شوند.
زنی همیشه دلسوز
امروز آمده‌ام تا با خانواده‌های کودکان کار از نزدیک آشنا بشوم. ما همیشه در گزارش‌ها و خبرها یکطرف قصه را دیده‌ایم. نمی‌دانم چه خواهم دید و چه قضاوت خواهم کرد. اما اول تصمیم می‌گیرم که با مسئول اجرایی انجمن حامیان کودکان کار و خیابان سر صحبت را
باز‌کنم. خانم پوری انگار ‌هزار حرف نگفته دارد. مهربان است و دردآشنا...
اعضای انجمن و کارکنان آن روی چه حسابی به خانه مهر می‌آیند؟ آیا حقوقی دریافت می‌کنند؟
خیر، جز 6نفر از پرسنل دایمی که شامل بعضی از مددکارهایمان هستند، تمام معلم‌ها و کسانی‌که این‌جا می‌بینید داوطلبانه می‌آیند و کمک می‌کنند.
به نظر شما بچه‌های کار چه فرقی با بچه‌های عادی دارند؟
 رفتار بچه‌های این‌جا به کمک مددکارهایمان خیلی تغییر کرده است. هم از لحاظ فرهنگی و هم از لحاظ درسی. اما در ابتدا بچه‌ها خیلی آشفته بودند. حتما متوجه نشده‌اید ولی دوتا از بچه‌هایی که سرکلاس دیدید قبلا در خیابان مورد آزارجنسی قرار گرفته بودند. اما با فرستادن بچه‌ها به جلسات مشاوره روانپزشکی که داوطلبانه جلساتی رایگان برای بچه‌ها برگزار می‌کرد، آنها از نظر روحی بهتر شده‌اند. هزینه  رفت و آمد بچه‌ها به تهران هم توسط انجمن پرداخت می‌شود.
روابط بچه‌های کار با خانواده‌هایشان چگونه است؟
محبتی عجیب در بین بچه‌ها و پدر و مادرهاشون وجود داره. رضا پسری بود که پدرش به معنای واقعی او را استثمار می‌کرد. رضا 11ساله بود و کار می‌کرد، مواد پدرش را تأمین می‌کرد، کارهای خانه را انجام می‌داد. اما عاشقانه پدرش را دوست داشت و حاضر به ترک پدر معتاد کارتن خوابش نبود.
 آیا برای مادر و پدرهای بچه‌های کار کلاس‌های آموزشی در انجمن برگزار می‌شود؟
ما کلاس نهضت سوادآموزی برای مادرهای بچه‌ها داریم. اما خب تعداد کمی حاضر هستند بیایند. کلاس‌های مهارت زندگی، فرزندپروری و مشاوره برای مادرها و پدرها برگزار می‌کنیم. اما باز هم آن پدر و مادرانی می‌آیند که از نظر رفتاری بهتر و سالم‌تر هستند و در جهت بهبود بچه‌هایشان می‌خواهند تلاش  کنند.  
هزینه وسایل و لباس‌های بچه‌ها از کجا تأمین می‌شود؟
تمام این هزینه‌ها براساس کمک‌های داوطلبانه مردمی شکل گرفته و ما از طریق مردم حمایت می‌شویم.
با ورود بچه‌ها به خانه مهر کار بچه‌ها تعدیل می‌شود؟
بله. قطعا آموزش و آگاهی تأثیر مستقیم و محسوسی در کاهش کار کودکان خواهد داشت.
بچه‌های کار ایرانی با بچه‌های افغان برای شما چه فرقی دارند؟
این انجمن خدمات خود را به صورت یکسان و فارغ از ملیت در اختیار کودکان قرار می‌دهد.
بچه‌ها تحت نظر پزشک قرار می‌گیرند؟ آیا با بودجه انجمن صورت می‌گیرد؟
ما فرمی درجهت تأمین نیازها داریم. یکی از ستون‌های این فرم مربوط به درمان‌های جسمی و روانی می‌شود. ما هر ماه طبق نظر مددکارهایمان چه خانواده‌های بچه‌ها و چه خود بچه‌ها را که نیازمند باشند به پزشک یا روانپزشک   معرفی می‌کنیم.
به نظر شما تفکر رایج مردم در مورد
بچه‌های کار چیست؟
 خیلی جالبه! بیشتر مردم فکر می‌کنند بچه‌ها براساس باند مافیایی هدایت می‌شوند. براساس این فکر تصمیم می‌گیرند بچه‌هایی که سر راه سراغ‌شان می‌آیند و فال، گل یا... می‌فروشند را از خودشان دور کنند و چیزی نخرند. اما باور کنید که بچه‌ها کوچکترین رفتار‌های ما را می‌فهمند و روی روحیاتشان تأثیر می‌گذارد. من به شخصه بعضی وقت‌ها شده از شدت کار خسته باشم اما با بچه‌هایی که دارند کار می‌کنند طوری رفتار می‌کنم که کودک احساس کند وجود دارد و به او اهمیت داده می‌شود. حتی با یک نگاه، یک لبخند که نه برای آدم هزینه‌ای در بردارد و نه وقت زیادی را می‌گیرد. متاسفانه تفکر بیشتر مردم بر این است که این بچه‌ها سربار جامعه به حساب می‌آیند. درحالی که مردم نمی‌دانند که یک لبخند یا نگاه محبت‌آمیز در ذهن بچه‌ها چه تأثیری می‌تواند بگذارد.
مادران انتظار
در خانه مهر مادرانی بودند که با دنیایی امید به آن‌جا چشم‌دوخته بودند. به راستی که حق داشتند. قبلا از نماینده انجمن در این‌جا خواسته بودم امکان صحبت با برخی از آنها را برایم مهیا کند.
خانم پوری می‌گوید: ما متاسفانه به دلیل کمبود امکانات و مکان مناسب مجبور به گزینش بچه‌ها هستیم. نزدیک به 70‌درصد خانواده‌ها با ما همکاری نمی‌کنند. از بین تمامی مادران دانش‌آموزان، توانستیم 3 مادری که خیلی با انجمن همکاری می‌کردند، برای صحبت با شما دعوت کنیم. باقی مادرها که دعوتشان می‌کنیم نمی‌آیند.
3 مادر با آرامش و لبخندی که نمی‌دانم از سرغم بود یا ذوق لحظه‌ای، روبه‌رویم نشسته بودند.
اولین مادری که دیدم، ظاهری مرتب و خنده‌رو داشت، خوش‌صحبت‌تر از همه بود. مادر 6 فرزند بود و مادر ساناز، که داستان مخصوص به خودش را دارد. از او پرسیدم چندتا بچه‌داری با خنده‌ای نشان از شرم گفت 6 تا! 3 تا از شوهر اولی‌ام و 3 تا از دومی. به علت اعتیاد شدید به شیشه از او طلاق گرفته بود. می‌گفت: فقط خدا می‌دونه چطور ما تحمل کردیم. شوهر دومم بد نیست همیشه که همه چی با هم نیست فقط کارش فصلیه، نی‌لبک و تنبورک می‌سازه و بعضی فصل‌ها خونه‌نشین میشه به همین خاطر درآمد نداریم. از آن 6 فرزند 2تای آنها کار می‌کنند. همراه با لبخندی رضایتبخش می‌گوید، نوازندگی می‌کنند. از حرف‌هایش مشخص است بچه‌هایش را دوست دارد. محبت‌آمیز نگاهشان می‌کند. خودش نمی‌تواند کار کند چون از پس کار خانه و بچه‌ها برنمی‌آید. آن پسرش که در خانه مهر درس می‌خواند کار نمی‌کرد. می‌گفت می‌خواهم درس بخوانم. آن 2تا که کار می‌کنند به دلیل مشکلات مالی و شرایط بد زندگی/ نتوانستند درس را ادامه دهند. با هیجانی وصف ناشدنی حرف می‌زند، با ادبیاتی که شاید انتظارش را نداشته باشیم؛ بچه‌هایم از وقتی به خانه مهر می‌آیند رفتارشان تغییر کرده است. خیلی با ادب و آرام‌تر شده‌اند. حتی به ما یاد می‌دهند چه کنیم و چطور رفتار کنیم. خدا خیر بدهد پزشک محله‌مان را که ما را به خانه مهر معرفی کرد. اینجا از لباس عید گرفته تا کاغذ، قلم و... برایمان تهیه می‌کنند. نگاهش قدردان است و به مسئول خانه مهر نگاه می‌کند.
دومین مادر؛ افغان بود، این را می‌شد از لهجه‌اش فهمید. او هم 6 بچه داشت. یکی از پسرهایش در مکانیکی کار می‌کرد و یکی دیگر گل می‌فروخت. زیاد حرف نمی‌زد. بیشتر حرف‌های مادر اولی را با سر تأیید می‌کرد و من نخواستم که خود را بیشتر از این بر او تحمیل کنم.
سومین مادر؛ نوزادی در بغل داشت. 2 دختر دیگر هم داشت که در خانه مهر درس می‌خواندند. 2 دخترش را در زندان به دنیا آورده بود. به جرم حمل مواد مخدر برای شوهر اولش، زندانی شده بود. بچه‌هایش شناسنامه نداشتند. انجمن همچنان به دنبال گرفتن شناسنامه برای برخی از بچه‌هاست، برای چندتایی از بچه‌ها هم تا حالا شناسنامه گرفته‌اند. شوهر دومش افغان  بود. شنیدم که می‌گفتند شوهرش مهربان و خوب است. می‌گوید دخترم از وقتی آمده این‌جا حالش بهتر شده است. قبلا خیره می‌ماند به گوشه‌ای و به فکر فرو می‌رفت. اما الان به کمک مددکاران انجمن و کلاس‌های مهارت زندگی حالش بهتر شده است.
اما   ساناز!
دختری 10 ساله که به عقد پسرعموی 15 ساله‌اش درآمده بود. صدایش کردند. آمد کنارم نشست. جثه‌ای ریز و صورتی کودکانه داشت. یک ماهی می‌شد که طلاقش را گرفته بودند و 4ماه زندگی مشترک تمام شده بود. شوهرش با قمه به جانش افتاده. به زنش شک کرده بود. مادرش با صراحت می‌گفت من بی‌تقصیرم. شوهرم، او می‌خواست و اصرار می‌کرد که ساناز را شوهر بدهد، اما من هرچه مقاومت کردم نشد. قهر کردم، خواستم طلاق بگیرم اما از حرفش کوتاه نیامد. بالاخره شوهرش داد. محضر عقدشان نکرد. دختر زیر 15‌سال را عقد نمی‌کنند. صیغه 99 ساله شده بود...
نماینده انجمن به من می‌گفت: ما خیلی سعی کردیم جلوی این اتفاق را بگیریم ولی فایده‌ای نداشت. قانون به نفع پدر ساناز بود،  با چند وکیلی که مشورت کردیم گفتند پدر حق دارد هر وقت دلش می‌خواهد دخترش را  شوهر بدهد.
ساناز روبه‌رویم نشست. گنگ و ساکت بود. از او پرسیدم چه احساسی داری؟ جواب داد هیچی! پدرش نمی‌گذارد که درسش را بخواند، چون دخترش مطلقه است. نمی‌تواند جایی برود، این‌جا هم با مادرش آمده بود. هرجا که می‌خواهد برود قبل آن دعوایی بپا می‌شود. مادرش، ساناز را که می‌دید اشک می‌ریخت. در بهت ساناز بودم. دختری 10 ساله که باید مثل هم سن و سال‌هایش به دنبال بازی‌های کودکانه و خاله‌بازی‌هایش باشد. اما بختک روی بختش افتاد. دوست نداشت که دیگر ازدواج کند. شاید اصلا نمی‌دانست ازدواج چیست؟! شاید هیچ وقت طعم یک زندگی خوب را نچشد. او داغدار است. داغی به نام مطلقه بودن بر  پیشانی، که تجربه آن برای او خیلی زود بود.
احمد و مرجان
مادرها و بچه‌هایشان رفتند. مدرسه کمی خلوت شد. قرار شد با یک پسر و یک دختر کار دیگری گفت‌وگویی داشته باشم. از سرکلاس صدایش کردند. احمد 16ساله و افغان بود. کلاس هشتم درس می‌خواند. در سوپرمارکت کار می‌کرد. شغل قبلی‌اش را بیشتر دوست داشت. در کارخانه بلوک‌زنی بوده ولی ساعت کاری‌اش مانع درس خواندنش می‌شد. اما الان از ساعت 9 تا 11 کار می‌کند در بین‌ آن مدرسه می‌آید و از 2 تا 10 شب باز کار می‌کند. 500هزار تومان حقوقش است، راضی است. می‌خواهد در رشته ریاضی درس بخواند. دوست دارد دانشگاه برود.
مرجان دختری زیبا و محجوب بود. 16‌سال داشت افغانی تبار بود. تازه شوهرش داده بودند. به گفته مرجان، کار شوهرش آزاد است. منظور از کار آزاد
نان‌خشکی فروشی بود. شوهرش 18‌سال داشت. به دلیل مشکلات مالی نمی‌توانستند فعلا عروسی کنند. اوایل دوست نداشته که ازدواج کند اما بعد از مدتی از شوهرش خوشش می‌آید. درسش بسیار خوب است. جزو شاگردان ممتاز است.
از خانه مهر که بیرون می‌آیم. دوباره آسمان همان رنگ است،  شاید تیره‌تر حتی. خلوتی کوچه‌ها ظهری ملالت‌بار را زمزمه می‌زنند. گربه‌ها به دنبال موش‌ها می‌دوند. آن مرد فلج در گوشه خیابان خوابش برده و دست‌هایش هنوز سیاه است...


تعداد بازدید :  303