| حامد داراب |
دكتر فياضزاهد، استاد دانشگاه در رشته تاریخ، نویسنده، روزنامهنگار و تحلیلگر سياسی شناخته شده همروزگار ماست. کارنامه کاری او آنچنان پر طمطراق است که نوشتن و بیانش خود فصل و فضایی فراخ را میطلبد. با این همه به تازگی پنجمین کتابش با عنوان «فلسفه تاریخ» در 477 صفحه به همت «انتشارات دانشگاه آزاد اسلامی» منتشر و بر پیشخوان کتاب قرار گرفته است. کتابی که اگرچه رویکرد اساسی فلسفه تاریخ یعنی استفاده از روشها و مفاهیم و تحلیلهای فلسفی برای بررسی وقایع گذشته را حفظ کرده اما، در لایههای پنهاندارنده خود، با توالی تفاسیر گوناگون از ماهیت فلسفه تاریخ، مجموعهای تاملبرانگیز را در 5 فصل گردآورده است. مجموعهای که به بهانه آن با دکتر زاهد درباره تاریخ، جبر، اختیار، آرمانگرایی و... به همکلامی نشستم و از او پرسیدم با توجه به اندیشه هگل، این فیلسوف سده 19 میلادی، رابطه تاریخ و قدرت چگونه ارزیابی میشود؟
مقدمه تازهترین کتابتان «فلسفه تاریخ» وجه حسآمیزانهای را ایجاد کرده که رویکرد فلسفی را کنار گذاشته و تاریخی از گذشته نویسندهای را نشان میدهد که در میان آثار صمد بهرنگی، شریعتی، مطهری، هگل و ... در جستوجوی خویش است، یک مقدمه تأثیرگذار.
وقتی «ابن خلدون» کتاب 8 جلدی خود، «العبر و ديوان المبتدأ و الخبر» را نوشت، مقدمهای را برایش به نگارش درآورد که امروز از همه آن 8 جلد معتبرتر است. من اما پس از نگارش کتاب طی 3 سال، به دنبال مقدمهای بودم، اما نمیتوانستم چیزی بنویسم، چرا که نمیخواستم صرفا یک مقدمه ساده نوشته باشم. اما یک بعدازظهر که روبه دریا نشسته بودم، احساس کردم آنچه در نظر داشتم در ذهنم متبلور شده است. من حاصل همین مقدمه هستم، نمونهای از نسلی که اینگونه فکر میکرد و اینگونه میزیست. من پیانیست بودم ولی پیانو را ترک کردم و احساس کردم نباید ادامه دهم، احساس کردم اینکه فقط به دنبال هنر باشم کار غیرمسئولانهای است. اما بعدها فهمیدم که اشتباه میکردم؛ آن جهانی که من تصویرش کرده بودم آن چیزی نبود که در نوجوانی به آن میاندیشیدم. آن سالی که پیانو را ترک کردم، قرار بود با گروهی برای جشنواره موسیقی فولکلور به «تورنتو» بروم؛ استاد من که اکنون استاد پیانوی دخترم است، هنوز پاسخ آن سوال را نمیداند که چرا من آنسال بیهیچ سخنی، گروه را ترک و از پیانو توبه کردم.
و حالا این توبه اندوهناک از پیانو به چه دلیل بود؟
فکر میکردم مسأله مهم جهان فلسفه و تفکر است. به یاد آوردم اولین بارکه معنای کلمه سوسیالیزم را از یک دوست پرسیدم، کلاس چهارم ابتدایی بودم. او گفت: هر کسی که در خانهاش هر شب یک کیلو پرتقال داشته باشد یعنی سوسیالیزم. سالها بعد در جایی نوشتم که اگر حتی «کارل مارکس» میخواست انسانیترین تعبیر را از سوسیالیزم بدهد، هیچوقت نمیتوانست مانند دوستم فرهاد، چنین توصیف کودکانه اما انسانی از سوسیالیزم ارایه بدهد. تعریفی که بازتابی از آن حس بیعدالتی بود که من در کودکی در اطرافم میدیدم. با اینکه خودم به خانوادهای مرفه تعلق داشتم اما وجدان بیدارگویی در من وجود داشت که میتوانستم ببینم و بفهمم که اطرافیانم چگونه رنج میبرند. به هر روی مقدمه، حال و هوای آن دورهای است که ما به سختی در آن زیستیم و من در آن نمونهای بودم از نسلی که فکر میکرد وظیفه دارد جهان را اصلاح کند و من فکر کردم که جهان با پیانو اصلاح نمیشود.
پس با یک آرمانگرایی پیانو را کنار گذاشتید.
با همان آرمانگرایی که در دهه 1340 و 1350 روبه رو بودیم. که به نظرم بازتابی از همان چیزی بود که هگل به آن میگفت: «روح تاریخی»؛ یعنی شما آن را حس میکنید، و البته مانند حس امروز نسل اکنون ما، که اینها برایش آنچنان جدی نیست و اهمیت ندارد و این مربوط به همان اتمسفری است که در جامعه شکل میگیرد.
اتمسفر جامعه شما میخواست با تلفیقی از بهرنگی، هگل، مطهری، شریعتی و... از شما یک قهرمان بسازد؟
شاید نه قهرمان، اما اتمسفری که من در جامعه خودم در آن سالها احساس میکردم اینها بود. توجه داشته باشید که خیلی کوچک بودم که با کتب این بزرگانی که از آنها نام بردید آشنا شدم. چقدر میفهمیدم بحث دیگری است. ولی خیلی با این پدیده درگیر بودم بعدها در فضای دهههای اوایل انقلاب وقتی با دوستان وارد گفتوگویهای خیابانی شدیم، متوجه شدم که اینها چقدر مهم است و فهمیدم که ادبیات و فلسفه مارکسیستی برای من که یک بچه مذهبی هستم، چقدر میتواند کمک باشد تا دوستانم را قانع کنم که اندیشه اسلامی چه ویژگیهای برتری دارد. ولی این در دهههای بعد شکل عمیقتری به خود گرفت و علاقه من به اینگونه مباحث باقی ماند تا اینکه با آمدنم به دانشگاه آن را تداوم بخشیدم. اکنون سالهاست که دیگر با «فارابی» خوابیدن و با «افلاطون» برخواستن همانگونه که در مقدمه گفتم بخشی از تفریح من شده است. بخشی از فضای روشنفکریای که من به آن وابستگی دارم. ما با رفیقانمان هم که مینشینیم و قهوه میخوریم، بحثهایمان همینها ست و گویی هیچ چیزی جز اینها ما را ارضا نمیکند.
بازگشت از پیانو، گرایش به آرمانگرایی و فکر اینکه تفکر و فلسفه میتواند ناجی باشد؛ حالا که به اینها نگاه میکنید و جامعه بهزعم من دست به دهان امروز هم کنارش میگذارید، دستآوردش چه بوده است؟ چرا این جامعه، این مردم و این فرهنگ هنوز اینگونه معلق است و برخی از جامعه بیمار سخن میگویند؟ حاصل کار شما اصحاب اندیشه با سالها تدریس و نوشتن و تحقیق کردن؛ و دستآورد این فلسفه برای این جامعه چه بوده است؟
فلسفه بسیاری چیزها به این جامعه داده است و بسیاری چیزها را هم نتوانسته بدهد. چرا که بنیان آن در مملکت ما از مناظر مختلفی تحت آفت بوده است. ما هیچگاه نتوانستیم «اندیشه بومی» تولید کنیم. همه ما گاهی مترجم یا واگویهکننده آنچه بودیم که در آن سوی آبها تولید شده بود. اندیشههایی دور از جغرافیا، فرهنگ، تاریخ، مذهب و آنچه ما و انسان غربی را متفاوت میکند. به نظرم از ابتدای خلقت، انسان غربی و انسان شرقی متفاوت بودهاند. خدایان غربی را در قیاس با خدایان شرقی ببینید؛ خدایان غربی نیمه انسانی هستند، درواقع وجه آنتولوژیکی (وجودشناختی) دارند، بر کنار دریا، با موهایی ژولیده و خطوط منحنی؛ اما در شرق خدایان غیرقابل ترسیماند، نادیده، پوشیده و جبار. انسان نیمکره شرقی به دلیل کمبود باران، به دلیل فقدان دریا، به دلیل نیاز به سختکوشی فراوان، با انسان غربی در اندیشه، باور و رویکردهایی که به پدیدههای مختلف دارد؛ متفاوت است. اما مشکل دیگر این است که ما ناچار بودیم خلأ عقب ماندگیمان در اندیشه را به سرعت پر کنیم، چرا که فکر میکردیم زمان به سرعت به ضرر ما میگذرد. ما بیش از چند صدسال است در شرایط حساس زندگی میکنیم، هیچوقت شرایط عادی نداشتهایم. معمارغربی فرصت داشت وقتی شهر را گسترش میدهد به 300سال بعد آن فکر کند اما معمار ایرانی هیچوقت این فرصت را نداشت که حتی برای 20سال بعد خود اندیشه کند. برای همین ما به پراگ، پاریس یا لندن میرویم و میبینیم که یک ساختمان 500 ساله همچنان استفاده میشود، سپس از خود میپرسیم که واقعا همه مسأله در سنگ و آجر و بنا و معماری است؟ یا آن نگرشی که به مفهوم زندگی و ساختن و زندگی کردن مربوط میشود؟ متاسفانه ما در ساخت و تولید اندیشه در ایران دچار مشکل بودیم و این تأثیر بسیار عمیقی بر پیدایش فلسفه و پیداش فکر جدید گذاشت. بنابراین ما مرتب مجبور شدیم بخیه بزنیم، جراحی کنیم، بوتاکس تزریق کنیم؛ برای آنکه شبیه آنچه فکر میکردیم خوب است بشویم و تازه سالها بعد میفهمیدیم اینکه از آنجا برداشتهایم، لباسی است که برای ما گشاد است و مناسب نیست. اما ما درحالی گفتوگو میکنیم که همچنان پویش برای فهم آنچه مفید برای من ایرانی و شمای ایرانی هست نامعلوم است و ما همچنان مسئلهمان با مدرنیزه، با تجدد، با جامعه مدنی – شهری و مسئلهمان با سنت حل نشده است.
اجازه دهید بپرسم به نظر شما یکی از بزرگترین مشکلات آرمانخواهان و متفکران چیست؟
یکی از بزرگترین مشکلاتی که برای متفکران ایرانی قایل هستم، فقدان آشنایی آنان با تاریخ سرزمینمان است. شما اگر قبل از انقلاب عضو سازمانهای چپ میشدید حتما باید کتابهایی چون «اصول مقدماتی فلسفه» اثر ژرژ پوليتسر، «چگونه انسان غول شد» اثر ایلین سگال یا «کاپیتال(سرمایه)» اثر کارل مارکس میخواندید. اما کسی نمیگفت «تاریخ بیهقی»، «شاهنامه» یا «مرزباننامه» بخوانید. شما به متفکران ما، به پویشکنندگان جامعه ما که تن به فرآیندهای انقلاب داده بودند نگاه کنید. درمییابید که آنها با تاریخ ایران آشنا نیستند. به عبارتی ما همیشه «خلیج خوکها» را بهتر از «گاو خونی» خودمان میشناختیم.
زمانی که شما تاریخ را نمیشناسید و تنها تئوریهایی از این طرف و آن طرف پیدا میکنید و میخواهید آن را به تن جامعه سوار کنید؛ نتیجه لازم به دست نمیآید. پس به نظرم آنچه هر متفکر، هر مصلح (به مفهوم کلی آن) نیازمند است بداند، درک این است که سرزمین من چیست؟ و از کجا آمده است؟ تا به این طریق بتواند پیدا کند که به کجا میتواند برود؟ آنچه ما به آن فکر نکرده بودیم.
برای نسل من یک دورهای خواندن تاریخ کار سختخوانی بود، بعد به جایی رسید و دید که به تاریخ نیاز دارد، سپس همان تاریخ شد بغض فروخوردهاش. شما مبحث جبر و اختیار در تاریخ را در کتابتان دارید، این جبر یا این اختیار بر تاریخ ما، اینکه ممکن بود چیزهایی پیشبیاید که اکنون وضعما اینگونه نباشد، اینکه ممکن بود هر شخصی بتواند جور دیگری عمل کند، اینها را چگونه ارزیابی میکنید.
اول این را اضافه کنم که مطالعه تاریخ بسیار زیاد شده است. امروز در جهان، بین تاریخ و رشد فرهنگی و سرانه مطالعه رابطههایی عميق وجود دارد. در ایرانهم در نسل جدید آگاهی از گذشته هر روز افزایش مییابد. این گذشته گاهی تلخ است. وقتی جوان امروز ما در جریان این تلخکامیها قرار میگیرد؛ مثل آدمی است که دستوپایش را بستهاند و روبهرویش عزیزانش را سر میبرند. این بغض از آن ناتوانی بر میآید؛ از آن فرصتهای سوخته. جوانان همچنین گاهی اوقات تاریخ را با شرایط امروز قیاس میکنند و احساس میکنند که برخی شرایط با شرایطی که در 200سال گذشته رخ داده است همسویی دارد. اما افرادی را میبینند مانند آحاد جامعه در آن روز که شرایط را درک نکردند یا درک کردند و فضا ایجاب میکرد که سکوت کنند یا نگرشی ناثواب داشتهاند و یا اینکه در زمینی بازی کردند که دشمن آن را مهیا کرد یا آنقدر ناآگاه بودند که نمیدانستند چه اتفاقی رخ میدهد؛ همین باعث درد کشیدن آنها میشود و من فکر میکنم درد رابطه مستقمی با آگاهی دارد. اگر شما درد میکشید و رنجور میشوید معلوم است که دارید آگاهتر میشود.
در فصل اول کتابتان تعاریف مختلفی درخصوص چیستی تاریخ دادهاید. اگر بخواهیم با نیمنگاهی به آنچه در آن فصل آوردید تعریفی از تاریخ ارایه دهید چه میگویید؟
«سنت آگوستین» در کتاب «اعترافات»اش درباره زمان و حال دغدغهای دارد. او میپرسد حال به چه معنا است؟ حالی که همیشه بین سکون و وقوع در گذار است. حالی که همیشه بخشی از خود را در گذشته دارد و بخشی را در انتظار، او از شما میپرسد پس خود حال چیست؟ آن لحظهای که شما سوال پرسیدید؟ که اکنون گذشته شده یا این لحظهای که من پاسخ میدهم؟
آنچه در دیروز رخ داده است تاریخ است. تاریخ به نظرم همان خواست، میل، اراده و عملی است که انسان در دیروز انجام داده. در تاریخ شما با پدیدهای انسانی روبهرو هستید که اهمیتش به این جهت است که شاید با مطالعه دقیق و هدفمند بشود فهمید که آیا تاریخ میتواند به ما کمک کند؟ یا تنها برای نشستن در کنار شومینه و خواندن یک رویداد است؟ به نظر میآید از زمان «هراکلیتوس» باوری بوده که انسانها میتوانند در شرایط مشابه اعمال مشابه انجام دهند و خواندن تاریخ میتواند عبرتآموز باشد.
در کتاب هم اشاره کردهاید که دکارت تاریخ را با نگاه به مفاهیم اراده و میل و تصمیم تعریف میکند. با این نگاه میتوانم بگویم که همه تاریخ برای آیندگان یک جبر است؟
ما همواره در عمل هر رویدادی الزاماتی داریم و البته اختیاراتی. مثلا از شما میپرسم که «ناپلئون» در حمله به روسیه آیا نمیتوانست این کار را نکند؟ البته که میتوانست. اما اجبارهایی باعث میشود چنین عملی را انجام دهد. طرفه آنکه «هیتلر» هم همان کار را میکند. اگر از نظر مارکس به تاریخ نگاه کنیم، تاریخ یک ارابه درحال حرکت است که یک نیروی درونی محرک دارد که براساس تعارضهای دایمی که مفهومی است در بین تز، آنتیتز و سنتز که دیالکتیک را شکل میدهد؛ همواره روبه جلو میرود. شما نمیتوانید به این موتور بگویید که بایست؛ اما همانطور که اشاره کردید و در کتاب هم هست، دکارت میگوید من جایی تصمیم میگیرم که کاری را انجام ندهم، تصمیم میگیرم از این جنگ بازگردم و صلح کنم. تصمیم او اینجا چه معنایی دارد؟ مولانا میگوید: «اینکه گویی این کنم یا آن کنم/ این نشان اختیار است ای صنم» تاریخ آنقدر که من میفهمم، صحنه زندگی انسان است. چطور شما مجبور به انجام کاری میشوید که مطابق میلتان نیست؟ اما مادامی که آن کار را انجام دهید با میل خود و با تصمیم خود انجام دادهاید. البته بگویم که اینجا با موجبات طرف هستیم و این موجبات مجموعه عوامل مرئی و نامرئی هستند که انسانها را بر سر دوراهی رفتن یا ماندن قرار میدهند؛ گاهی مجبوری بمانی و گاهی باید بروی. پس باید دید که انتخاب تو در لحظه موعود چیست؟ بهنظر میرسد که ما باید امیدوار و خوشحال باشیم که در نقطه درست رویداد تاریخی قرار گرفتهایم.
اجازه دهید بپرسم که تمییز میان برداشت انسان شرقی از تاریخ و برداشت انسان غربی از آن چیست؟
انسان غربی بیشتر انسان «پرسپکتیو» (ژرفنمایی) است. یعنی نگاه به آینده برایش خیلی اهمیت دارد. چرا که محصول دوره مدرن است. انسان محصور در دوره مدرن خیلی درگیر عواطف و احساساتش نیست. نه اینکه احساس ندارد، بلکه مبنای تصمیمات و نگرشاش فرق میکند. درحالیکه شرق در گردابی از آموزههای عرفانی، فکری و اندیشهای محصور است. امروز یکی میپرسد من میخواهم انسان ایرانی را بفهمم، شما میگویید شعر فارسی بخوان. شعر فارسی بیان همه آن دغدغههای انسانی، تاریخی، عرفانی و ملی است. من میپرسم که میخواهم روسیه را بشناسم، شما میگویید رمان روس بخوان؛ رمان روسیه بازتابی است از تمام آن دغدغهها، رویاها، آرزوها و شکستها. پس انسان غربی معمولا نگاه به آینده و انسان شرقی نگاه به گذشته دارد و هیچکدام بر دیگری مزیت ندارند. اگر انسان شرقی بتواند از گذشته پلی به آینده بزند و انسان غربی درک کند که مدرنیزم از سنت آمده است، بخشی از نیل به آگاهی کامل شده است، اما افسوس اینها چیزی است که ما هنوز تکلیفمان با آن روشن نیست. وقتی که از نگاه مدرن صحبت میکنیم، تلقی اولیه ما این است که باید انکار گذشته کنیم، کاری که ترکها کردند، مثلا رسمالخطشان را تغییر دادند. اما تجربه به ما میگوید که میتواند اینگونه نباشد. تجربه نشان داده که میتوانیم مدرنیته را از پایان راه سنت آغاز کنیم. این چیزی است که ما در تاریخ به شکل سمبولیک میگوییم: «گذشته چراغ راه آینده است»
با تأکید به همین شکل سمبولیک ایا این تلقی عمومی که تاریخ همیشه تکرار میشود درست است؟
تاریخ ظرفیت تکرارپذیری هم دارد و البته همیشه هم اینگونه نیست. بسیاری معتقدند که فرآیند تاریخ بشر حلزونی است. چون بشر از ماحصل تجارب گذشتگان استفاده میکند.
در صحبتهایتان اشاره به ادبیات داشتید و من خیلی منتظر بودم در کتاب، بخشی درباره رابطه ادبیات و تاریخ هم باشد اگرچه کتاب در محور «فلسفه تاریخ» است و شاید در موضوعش نگنجد. با این حال همیشه بخشهایی از تاریخ و آنچه بر مردم گذشته است در متون ادبیاتی انعکاس داشته، مثلا «تاریخ بیهقی» خود ارزش ادبی هم دارد، یا تاریخ انقلاب بلشویکی 1997 شوروی بیشتر در ادبیات داستانی با نویسندگانی چون «یسنین»، «بولگاکف» و ... منعکس شده است. رابطه تاریخ و ادبیات چگونه است؟ آیا متون ادبی که از مولفههای ادبی همچون تخیل هم استفاده میکنند، میتوانند بهعنوان منبعی برای تاریخ به حساب آیند؟
در تاریخ ایران رابطه تاریخ و ادبیات رابطهای گرانسنگ است. در ابتدای تاریخنگاری اسلامی اما چیزی بهعنوان تاریخ وجود نداشته است. اما مسلمانان وقتی «سیرهنویسی» را شروع کردند با آنکه بیشتر به احادیث و روایات اسلامی نظر داشتند خود بخشی از تاریخ را هم رقم زندند. ولی هرچه جلوتر آمدیم تاریخ استقلال بیشتری پیدا کرد اگر چه رابطهاش با ادبیات را تا امروز نیز حفظ کرده است. «شاهنامه فردوسی» هرچند با اغراق و اسطورهگرایی همراه است اما تاریخ را هم در دل خود جای داده است.
برای خواننده اما وجود رمانهای تاریخی مفید است. رماننویسان حرکت بزرگی را با ایجاد شرایط داستانی در گستره یک روایت تاریخی ایجاد کردند و بار سنگینی را بر دوش داشتهاند. در ایران «ذبیحالله منصوری» اگرچه بخش زیادی از آنچه نوشته فاقد مرجعیت قانونی است ولی برای خوانندهای که علاقه به خواندن تاریخ با روایتی داستانی دارد میتواند بسیار مفید باشد. همچنین شما در غرب چه منبعی بهتر از کتاب «بر باد رفته» اثر مارگارت میچل، میتوانید برای تاریخ «جنگهای انفصال آمریکا» پیدا کنید؟ یا چه کتابی بهتر از «جنگ و صلح» اثر لئو تولستوی میتوانید پیدا کنید که مقاومت روسها در برابر حمله ارتش فرانسه به رهبری ناپلئون بناپارت را شرح داده باشد. خواننده با خواندن این کتابها شاید با اصل وقایع روبهرو نیست اما با کلیتی از یک رویداد تاریخی آشنا میشود.
از این منظر نگاهتان به «عبدالحسین زرینکوب» چیست؟ برخی او را تاریخنگار صرف و برخی ادیبی تاریخدان که مضامین تاریخی را در آثارش جای داده معرفی میکنند.
من شاگرد مرحوم زرینکوب بودم. او هرچند رشته اصلیاش ادبیات بود اما تردیدی نیست که استادی جامع بر تاریخنگاری است. آثار او بدون تردید از مهمترین آثار تاریخی ایران هستند و هیچ مورخ برجستهای نمیتواند خود را مصون بداند از استاد ما زرینکوب.
و همچنین احمد کسروی با آن دو جلد «تاریخ مشروطه» تحسین شدهاش.
اگر شما بخواهید برجستهترین کتاب در دوره مشروطه را مثال بزنید باید به احمد کسروی مراجعه کنید. بیهوده نیست که پس از انقلاب، این کتاب 30 بار تجدید چاپ شده است درحالیکه میدانیم فضای حاکم بر نظام سیاسی ایران با اندیشههای امثال او جور در نمیآید.
اجازه دهید به هگل برسم. شما بارها در کتابتان از او نقل قول آورده یا به تفسیر و توصیف اندیشه تاریخی او نشستهاید و نگاه هگل به تاریخ را در دو وجه یعنی وجه اندیشه و وجه روایی بررسی کردهاید. اما در نظریه دیالکتیک «خدایگان-بنده» هگل گویی جدال قدرت (اشرافیت) با توده را میبینیم، از این نگاه میخواهم مبحث قدرت و تاریخ را مطرح کنم. بهخصوص با تأکید بر اندیشهای که از نیچه به این سو مطرح شد با عنوان «اراده معطوف به قدرت.»
هگل همواره متهم به این است که یکی از واضحان اندیشه راست بوده. او واقعا فیلسوف عجیبی است اگر الفبای فلسفه را بدانیم ناچاریم به هگل احترام بگذاریم. او فیلسوف سختنویسی بود؛ برای من که به زبان آلمانی آشنا نیسستم همیشه دردناک بوده است که نمیتوانم مفاهیم اندیشه او را به شکل اصلی و دقیقش درک کنم. زبان آلمانی زبان سختی است و هگل با سخت نوشتن آن را سختتر میکند. این پیچیدگی وقتی جذابتر میشود که بدانیم اندیشه او هم محصولاتی چون یک تروریست خونخوار دارد و هم محصولاتی چون مارکس؛ واقعا هگل کدام اینها است؟ چیزی که مارکسیستها میگویند؟ یا آنچه کارل پوپر با آن در «جامعه باز» بیشترین حملات را به او میکند و او را در کنار نیچه، افلاطون و ارسطو تئوریسین خشونت میخواند؟ اما سفارشی که هگل درباره ناپلئون میکند، نشان میدهد که او چقدر در بازتولید روح تاریخی درباره انسان توجه ویژه دارد؛ چیزی که نیچه آن را «ابر انسان» میخواند. اگر هگل را از این منظر ببينیم میتوانیم به پوپر حق بدهیم که آن پرخاش بیرحمانه را به هگل داشته باشد، و بگوید تو باعث شدی اندیشههای راست ایجاد شوند. اگر شما دوست دارید که یک نگرش فاشیستی به هگل داشته باشید، من به شما میگویم که به وفور در آراي او چنین آموزههایی وجود دارد و اگر شما بخواهید به روح ملت به این معنا که ملتها بازتابی از اجتماع هستند هم چشم داشته باشید، باز به شما نوید میدهم که این هم در اندیشههای او وجود دارد.
پس میتوانیم بگوییم که هگل یک فیلسوف پست مدرن است؟
هگل میتواند برای پست مدرنها جذاب باشد، چرا که ما میتوانیم رگههایی بین نیچه و هگل را پیدا کنیم.
در پایان؛ اسم کتاب شما «فلسفه تاریخ » است، از نگاهتان رابطه فلسفه و تاریخ چگونه ارزیابی میشود.
این عنوان میخواهد بگوید که پشت تحقق تاریخ انسانی چه چیزی نهفته است؟ واقعا آیا تاریخ قابل مطالعه است؟