شماره ۳۳۲۵ | دوشنبه 25 فروردين 1404
صفحه را ببند
روایت صباح وطن‌خواه، بانوی امدادگر و رزمنده از روزهای اشغال خرمشهر
امداد رسانی در میان خاک و خون

  [ شهروند ] یکی از معروف‌ترین کتاب‌ها در حوزه دفاع مقدس، کتابی بود با عنوان «دا» که با استقبال فراوانی هم از سوی مردم و نهادهای مختلف مواجه شد. در این کتاب حدود 60 بار از زنی نام برده می‌شود به نام «صباح وطن‌خواه». او از زنان امدادگر فعال در شهرهای آبادان و خرمشهر است که در ماجرای اشغال این شهر و مقاومت مردم در مقابل بعثی‌ها، فقط ناظر نبود. هم به کار امدادگری مشغول بود و هم گاهی تفنگ به دست می‌گرفت تا از وطنش دفاع کند. جالب است که خانم وطن‌خواه تمایلی به ذکر خاطراتش نداشت. نویسنده کتاب، فاطمه دوست‌کامی، پس از مطالعه کتاب «دا» با صباح وطن‌خواه آشنا شد و به‌واسطه راوی کتاب «دا»‌ یعنی خانم سیده اعظم حسینی توانست با او گفت‌وگو کند و بعد از 10 سال، کتاب «صباح» را به انتشار برساند. وطن‌خواه در گفت‌وگویی درباره علت روایت بعد از سال‌ها سکوت گفته: «وقتی دیدم ما با سکوت‌مان یک قدم کنار کشیدیم اما در عوض دشمن با هیاهو چندین قدم به سمت ما آمد و سعی کرد جای حق و باطل را در نگاه مردم عوض کند، دیگر نتوانستم سکوت کنم. حالا احساس تکلیف می‌کنم و امیدوارم با روایت آنچه در سال‌های گذشته بر من و دوستان هم‌رزم رفته، بتوانم دلی را نرم و اندیشه‌ای را بیدار کنم.» آنچه در ادامه می‌خوانید بخش‌هایی است از کتاب «صباح» به روایت صباح وطن‌خواه، نوشته فاطمه دوست‌کامی که توسط انتشارات «سوره مهر» چاپ شده؛ بخش‌هایی که صباح وطن‌خواه از روزهای اشغال خرمشهر می‌گوید.

لباس‌های خاکی و خونی
این چند روزه حسابی کثیف شده بودم، هم خودم هم لباس‌هایم. لباس‌های خاکی و خونی‌ام مثل چوب توی تنم سفت شده بود. یکی دو روز اول، در امدادرسانی‌های مختلف، وقتی خون از بدن مجروحان و شهدا شره می‌کرد روی لباسم، همه‌اش به این فکر می‌کردم که چطوری خودم را آب بکشم و نماز بخوانم. چند روز طول کشید تا توانستم به خودم بقبولانم که باید تیمم کنم و با همان لباس خونی نماز بخوانم. وضع همه همین‌طور بود. آب برای آشامیدن به زور گیرمان می‌آمد، چه رسد به اینکه دنبال حمام کردن روزانه باشیم.

خون خشکیده زیر ناخن‌ها
کم کم به خون‌های خشک‌شده زیر ناخن‌هایم عادت کردم. تا همین چند روز پیش آن‌قدر به دست‌ها و ناخن‌هایم می‌رسیدم که حد نداشت. ناخن‌هایم همیشه بلند، سوهان‌کشیده و خوش‌فرم بود. کلا دست‌های زیبا و انگشتان کشیده‌ای داشتم. اما حالا چه؟ حتی وقت شستن و پاک کردن خون خشک‌شده زیر ناخن‌هایم را هم نداشتم. فقط یاد گرفته بودم گاهی وقت‌ها با قدری ساولون یا کمی الکل سفید، دست‌هایم را بشویم تا ضدعفونی شوند. ساولون هم خاصیتی داشت که باعث می‌شد خون بیشتر به دست و ناخن بچسبد و سیاه شود. نه فقط من که همه بچه‌ها همین‌طور بودند. کارمان به جایی رسیده بود که دیگر حال‌مان از خودمان به هم می‌خورد.

چوب جعبه میوه برای آتل!
به محض اینکه فرصت خالی گیر می‌آوردیم، با بچه‌ها شروع می‌کردیم به درست کردن آتل. آتل‌های‌مان را از تخته‌های چوب سفت درست می‌کردیم. وقتی برای امداد یا انجام کار دیگری به خارج از مسجد می‌رفتیم، همه هوش و حواس‌مان به اطراف بود تا بلکه تکه چوب به‌دردبخوری برای درست کردن آتل گیر بیاوریم. وقتی کمک‌های مردمی رسید، کارمان راحت‌تر شد.
خیلی از این کمک‌ها، میوه‌های متنوع بود که در جعبه‌های چوبی چیده شده بودند. کارمان شده بود درآوردن میخ از این جعبه‌ها و درست کردن آتل. آتل چون به‌طور مستقیم با زخم در تماس بود می‌بایست ضدعفونی و تمیز باشد. خیلی از اوقات آن‌قدر جراحت‌ها عمیق بود که استخوان‌های شکسته مجروح از گوشت بیرون می‌زد. چنین زخم‌هایی به‌شدت مستعد عفونی شدن بودند. برای همین دور آتل را پنبه استریل می‌پیچیدیم یا اگر پنبه گیرمان نمی‌آمد با استفاده از ملحفه‌هایی که از خانه‌های مردم جمع کرده بودیم، آن‌ها را قابل استفاده می‌کردیم.

کفش‌های مانده یک کودک
در حیاط مسجد مشغول آتل درست کردن بودم که صدای انفجاری به گوش رسید. از مسجد زدم بیرون. به محل انفجار که رسیدم، دیدم خمپاره به یکی از خانه‌های خالی از سکنه خورده و خدا را شکر کسی اذیت نشده. وقتی دیدم احتیاج به کمک نیست، برگشتم مسجد. در راه برگشت، چشمم افتاد به یک مغازه کفش‌فروشی که خمپاره سقفش را پایین آورده و تمام کفش‌هایش ریخته بود کف خیابان. با دیدن کفش‌های بی‌صاحبی که پرت شده بود وسط خیابان، ناخودآگاه تصویر کفش بچه‌هایی که در خط تردد داشتند، جلوی چشم‌هایم آمد. همین دیروز وقتی چند تا از بچه‌ها داشتند برای بردن آب و غذا می‌رفتند خط، بی‌هوا چشمم افتاد به پای یکی از آن‌ها. جلوی کفشش طوری رفته بود که تمام انگشتان پایش بیرون زده بود. طفلی سن و سالی نداشت و وقتی متوجه نگاه خیره من به پاهایش شد خجالت کشید و انگشتان پایش را فرو برد داخل کفش پاره‌اش.

شهر در حال سقوط
از روز دهم مهر تعداد مجروحانی که برای مداوا به مسجد می‌آوردند چند برابر شده بود. عراقی‌ها از سمت پلیس راه و کشتارگاه پیشروی کرده بودند. ظهر روز دهم بچه‌های خط خبر آوردند که بعثی‌ها وارد شهر شده و تا میدان راه‌آهن و سمت دبستان دخترانه ابن سینا هم جلو آمده‌اند. از شنیدن این خبر تنم لرزید. کلاس پنجم دبستان را آنجا خوانده بودم. وقتی فکرش را می‌کردم که در کلاس‌ها، راهرو و حیاط مدرسه به جای بچه‌های معصوم خرمشهر، عراقی‌ها دارند جولان می‌دهند، حالم بد می‌شد. با این اوصاف، واقعا دیگر تا مسجد فاصله‌ای نداشتند. فکر سقوط شهر مثل خوره به جانم افتاده بود.
قدر این لحظه‌ها را بدانید!
وضعیت مسجد روزبه‌روز وخیم‌تر می‌شد و به خاطر بمباران عراقی‌ها دیگر امداد در آنجا امکان نداشت. برای همین به مطب یکی از پزشکان شهر رفتیم و آنجا مستقر شدیم. بعد هم بیمارستان. کم کم تعداد مجروحان آن‌قدر زیاد شد که بیمارستان‌های آبادان دیگر نمی‌توانست پاسخگو باشد. ما هم مجبور بودیم مجروح‌های‌مان را به بیمارستان صحرایی دارخوئین ببریم. اگرچه فاصله آنجا تا خرمشهر زیاد بود اما چاره دیگری نداشتیم. عصر پانزدهم مهر، مجروح 25 یا 26 ساله‌ای را به بیمارستان دارخوئین بردم. قبل از ورود به بیمارستان، چون منطقه نظامی بود، می‌بایست سلاح‌های‌مان را تحویل می‌دادیم. اسلحه‌ام را تحویل دادم و رفتم داخل. پای مجروح دچار جراحت و شکستگی شده بود. یادم نمی‌آید استخوان ران پایش بود یا ساقش. فقط یادم مانده که رفتار و حالت مجروح خیلی برایم جالب بود و با بقیه فرق داشت. از زمانی که او را به مطب آوردند تا وقتی که بخواهیم او را به بیمارستان برسانیم حتی یک لحظه هم ذکر «الحمد الله» و «شکر خدا» از روی لبش نیفتاد. وقتی هم به بیمارستان بردیمش و دکترها بهش رسیدگی کردند باز هم همان‌طور بود. وقتی کار دکترها تمام شد، رفتیم بالای سرش تا حالش را بپرسیم. سرش را بالا آورد و نگاهی بهمان انداخت و گفت: «خواهرها، باید خیلی قدر این لحظه‌ها رو بدونید. در این لحظه‌های سخت، همه‌مون خیلی به خدا نزدیک‌ایم.» این حرف‌ها را می زد و مثل ابر بهار اشک می‌ریخت.

جنگ در کنار امداد
صبح روز هفدهم مهر، کیف امداد و اسلحه‌ام را برداشتم و جلو رفتم. شدت حملات عراقی‌ها زیاد شده بود و نمی‌خواستیم کسی از بچه‌ها معطل آمدن دنبال نیروی امداد شود. در این هفده هجده روز هم نیروها تقلیل رفته بودند. دیگر کسی نبود بخواهد مجروحان را از خط سریع به عقب برگرداند. در شرایطی بودیم که حتی ناچار باید در کنار امدادرسانی می‌جنگیدیم. آمبولانسی آمد. راننده سریع پیاده شد. آدم درشت و نسبتاً چاقی بود. هنوز به یکی از مجروحین نرسیده بود که خمپاره‌ای زمین خورد و راننده آمبولانس آخی  گفت و دو سه قدم جلوتر از من روی زانویش به حالت تشهد نشست. خودم را رساندم بهش. سمت چپ سینه‌اش یعنی درست سمت قلبش ترکش خورده بود. دستش را گذاشته بود روی زخمش و خون مثل چشمه از لای انگشت‌هایش بیرون می‌جوشید. دست انداختم زیر کتفش و هرچه توان داشتم ریختم توی دست‌هایم تا بتوانم او را بکشم اما چون سنگین بود اصلاً نتوانستم یک وجب هم جابه‌جایش کنم. راننده هنوز به‌هوش بود. بهش گفتم: «برادر، دستت رو بنداز روی شونه‌م و خودت هم کمک کن تا دم آمبولانس بریم.»

ترکشی در آخرین لحظه
نزدیک آمبولانس که شدیم، ناگهان هفت هشت متری‌مان یک خمپاره دیگر خورد زمین. به محض زمین خوردن خمپاره، احساس سوزش شدیدی در زانوی چپم کردم. آن‌قدر ضربه‌اش شدید بود که یک لحظه حس کردم پایم از زانو قطع شده. گردوخاک که خوابید، به پایم نگاه کردم و دیدم سه قطره خون ریخته روی کفشم. کفشم مخمل کبریتی کرم‌رنگ بود و آن سه قطره خون به‌خوبی رویش معلوم بود. فهمیدم ترکش خورده‌ام اما با هر زحمتی بود خودم و راننده را به آمبولانس رساندم. ارتشی‌ها او را و شهدا را با آمبولانس بردند. لنگان لنگان خودم را به حیاط کشاندم و نشستم. کسی متوجه مدل راه رفتنم نشد. هر چه بیشتر می‌گذشت، داغی و سوزش پایم بیشتر می‌شد. خونریزی پایم هم زیاد شده بود. خیلی درد داشتم اما از اینکه می‌دیدم اتفاق بدی برایم نیفتاده و تا همین جا هم می‌توانم تا حدودی روی پایم بایستم و گلیم خودم را ازآب بیرون بکشم، خوشحال بودم. به هیچ‌کس نگفتم چه اتفاقی افتاده. جایش نبود بخواهم پاچه شلوارم را بزنم بالا و ببینم چه شده. فقط یک گاز برداشتم و از زیر پاچه شلوارم روی محل اصابت ترکش گذاشتم. جای ترکش نبض داشت و ذق ذق می‌کرد. وقتی بلند شدم، مشخص نبود که پایم را بسته‌ام.

چرخش پنس در حفره زخم
در مطب به بچه‌ها گفتم مجروح شده‌ام. درد امانم را بریده بود. دکتر سعادت با تعجب گفت: «دختر، تو کی ترکش خوردی که ما نفهمیدیم؟ لااقل می‌گفتی تا همون جا زخمت رو ببندیم!» باورشان نمی‌شد توانسته‌ام این‌همه درد را تحمل کنم و به کسی چیزی نگویم. به دکتر سعادت گفتم: «نگفتم چون می ترسیدم همون موقع منو برگردونید عقب. دلم می‌خواست تا امکانش هست بمونم پیش بقیه.» یکی از بچه‌ها گفت: «آماده باش تا بفرستیمت بیمارستان.» گفتم: «بیمارستان لازم نیست. همین جا برام پانسمانش کنید.» گفت: «باشه، یه نگاه به زخمت می‌اندازم اگه شد که همین جا ترکش رو درمی‌آرم، اما اگه نشد باید بری بیمارستان.» نشستم روی تخت و پاچه شلوارم را زدم بالا. او پنسش را برداشت و آمد سراغ ترکش. پنس را فرو کرد توی زخم و چرخاند. یک دفعه آخی بلند گفتم و بعد چشم‌هایم سیاهی رفت و ناخودآگاه روی تخت دراز کشیدم. با اینکه تا همان موقع هم کلی درد کشیده بودم، درد درآوردن ترکش آن‌قدر زیاد بود که یک‌مرتبه ضعف شدید کردم و حالت غش بهم دست داد. کسی که پنس را داخل برده بود گفت نوک پنس به ترکش می‌خورد اما هر کاری می‌کند ترکش درنمی‌آید و فقط خونریزی زخم بیشتر شده. از کارش دست کشید و رفت برایم سرم آورد و آن را زد و گفت: «فردا باید بری بیمارستان تا هم ترکشت رو دربیاری، هم واکسن کزاز بزنی.»

شب تب و لرز
شب، تب و لرز بدی کردم. بچه‌ها دورم بودند. بین آن‌ها بلقیس از همه بیشتر نگران بود. در این مدت حسابی با هم صمیمی شده بودیم. رویم پتو انداخت و تا صبح از کنارم تکان نخورد. طفلکی حسابی ترسیده بود. می‌ترسید زخم پایم عفونت کرده باشد و کار دستم بدهد. دکتر سعادت کپسول چرک‌خشک‌کن داده و تأکید کرده بود همه را سر وقت بخورم. نزدیک سحر با اینکه دو تا پتو رویم بود، از شدت لرز و برخورد دندان‌هایم به همدیگر از خواب پریدم. زانویم به شدت درد می‌کرد. وقت تعویض پانسمان بود. وقتی پانسمان را باز کردند، دیدم اطراف زخم به شدت کبود شده و به سیاهی می‌زند. کبودی قسمتی از رانم را هم گرفته و ناحیه اطراف زخم، خیلی دردناک شده بود. از همان وقت صبح، عراق شروع کرده بود به زدن. سر و صدای انفجار برای یک لحظه قطع نمی‌شد. حس عجیبی بود؛ عجیب و تلخ. شهر داشت جلوی چشم‌مان سقوط می‌کرد.

آسمان گمنام ایثارگری
صحبت‌های نویسنده کتاب «صباح»

فاطمه دوست‌کامی: یکی از ویژگی‌های خوب کتاب «صباح»، پرداختن به نقش‌آفرینی افرادی است که در حوزه دفاع مقدس در معیارهای جهانی به آنها می‌گویند غیرنظامی. در استانداردهای نظامی جهان یک زن جوان غیرنظامی هیچ مسئولیتی در جنگ ندارد. اثر از آن لحاظ که به‌سمت نقش‌آفرینی دختر جوان غیرنظامی رفته، کار ارزنده‌ای است. دومین ویژگی اثر، صداقت راوی است که به نقش‌آفرینان و همراهان همسن خودش پرداخته است. ویژگی دیگر اینکه ما به کرات و به وفور در متن آدم‌هایی را می‌بینیم که آنها در واقع ستاره‌های آسمان گمنامی و شهادت‌طلبی و ایثارگری ما هستند و بسیاری از مردها و زنانی که به شهادت رسیدند، در این کتاب هستند و با راوی رابطه دارند، از جمله شهید جهان‌آرا، شهید سیدمجتبی هاشمی و.... ما آنها را خوب نشناختیم و کتاب باب آشنایی با این بزرگواران را برای ما فراهم کرده است. امتیاز دیگر کار، فراوانی خاطرات، برش‌ها و فرازهایی است که این ارزش مستقل را دارند که در فرآورده‌های ادبی و هنری مثل سینما و تلویزیون و حتی رمان مورد استفاده قرار بگیرند. در سال‌های آغازین انقلاب، نسلی که نهضت انقلاب اسلامی را در سال ۵۷ به نتیجه رساند، به فاصله کوتاهی بعد از آن در دفاع مقدس نقش‌آفرین شدند. در جنگ، پشتیبانی عمدتا بر دوش بانوان بود. اعم از مادران و همسرانی که فرزندان و شوهران خود را راهی جبهه کردند و آنهایی که در حوزه جهادگری و پشتیبانی‌های مختلف امدادرسانی و پرستاری کردند و.... این‌ها دقیق روایت نشده و تجربیات بین نسلی هم در انتقال نسل به نسل کمرنگ شد. تکنولوژی امروز باعث شد که نقل سینه به سینه اتفاق نیفتد. حال با گذشت چند نسل، طبیعتا کتاب می‌تواند مؤثر و شناسا باشد. هر سازمان و ناشری بخواهد به این عرصه ورود کند، باید دنبال ساختن یک کار گروه قوی و تخصصی باشد. یک محقق تنها نمی‌تواند به همه ابعاد وقوف پیدا کند. پس پیشنهادم تربیت افراد متخصص برای این کار است. این کار، موسمی نیست بلکه بلند مدت هست. به تعبیر مقام معظم رهبری ما باید خودمان را برای یک کار ۵۰ ساله آماده کنیم. در این مدت فرد پژوهشگر باید به صورت تیمی و مشاوره‌ای در طیف‌های مختلف نظامی، جغرافیایی و... پشتیبانی بشود.

ارسال دیدگاه شما

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیر سایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان پارسی باشد منتشر نخواهد شد.

تعداد بازدید :  108