راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده میشدند و چند نفر هم سوار میشدند. در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافهای خشن و رفتاری عجیب سوار شد. او در حالی که به راننده اتوبوس زل زده بود گفت: «این هیکل پولی نمیده!» و رفت و روی یک صندلی نشست. راننده که تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود. روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیکلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست و روز بعد و روز بعد... این اتفاق که به کابوسی برای راننده تبدیل شده بود خیلی او را آزار میداد. تا حدی که بعد از مدتی دیگر نمیتوانست این موضوع را تحمل کند. پس تصمیم گرفت با مرد هیکلی برخورد کند. اما چطوری از پس آن هیکل برمیآمد؟ بنابراین در چند کلاس بدنسازی، کاراته، جودو و.... ثبت نام کرد. در پایان تابستان، راننده به اندازه کافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا کرده بود. بنابراین روز بعدی که مرد هیکلی سوار اتوبوس شد و گفت: «این هیکل پولی نمیده!» راننده ایستاد، به او زل زد و فریاد زد: «برای چی؟» مرد هیکلی با چهرهای متعجب و ترسان گفت: «چون کارت استفاده رایگان داره.»
نتیجه اخلاقی: پیش از اتخاذ هر اقدام و تلاشی برای حل مسائل، ابتدا مطمئن شوید که آیا اصلاً مسئلهای وجود دارد یا خیر!