رهبر معظم انقلاب: «خدا انشاءاللَّه شهید عزیزمان را - مرحوم شهید برونسی را، یا همانطور که عرض کردیم اوستا عبدالحسین برونسی را - رحمت کند. این خیلی برای جامعه ما و کشور ما و تاریخ ما اهمیت دارد که یک شخص خوانده شده به عنوان «اوستا عبدالحسین»؛ نه دکتر عبدالحسین است، نه به معنای علمی استاد عبدالحسین است، بلکه اوستا عبدالحسین است؛ اهل بنائی و اهل کارِ دستی و اهل شاگردىِ فلان مغازه؛ یعنی اوستا عبدالحسین بنا از لحاظ معرفت و آشنایی با حقایق به جایی میرسد که قبل از پیروزی انقلاب در ظریفترین کارهای انقلابىِ جوانهایی که در مسائل انقلابی کار میکردند شرکت میکند... اینها را نباید دست کم گرفت؛ اینها اهمیت انقلاب و عظمت انقلاب و عمق انقلاب را نشان میدهد... به نظر من شهید برونسی و امثال او را باید نماد یک چنین حقیقتی به حساب آورد؛ حقیقت پرورش انسانهای بزرگ با معیارهای الهی و اسلامی، نه با معیارهای ظاهری و معمولی. به هر حال هر چه از این بزرگوار و از این بزرگوارها تجلیل بکنید زیاد نیست و بجاست.» (4/12/1388)
فرمانده نیستم، تدارکاتی هستم!
روایتهایی درباره رفتار و سلوک عارفانه شهید عبدالحسین برونسی به مناسبت سالگرد شهادتش
[شهروند] فردا مصادف است با عروج عارفانه شهید عبدالحسین برونسی. او در سال ۱۳۲۱ در یکی از روستاهای خراسان چشم به دنیا گشود. در طول زندگی مشاغل مختلفی را تجربه کرد و سرآخر هم مشغول بنایی شد. شهید برونسی پیش از انقلاب در راه مبارزه با رژیم پهلوی قدم به میدان گذاشت، اما توسط مأمورین ساواک دستگیر شد و زیر شکنجه، دندانهایش شکست. بعد از پیروزی انقلاب هم از اولین نیروهای اعزامی به کردستان بود. این شهید بزرگوار در واقع مشغول گذران زندگی بود و از راه بنایی امرار معاش می کرد که با شروع دفاع مقدس، همه چیز را رها کرد و عازم جبهه شد. در همان مراحل اول جنگ نیز استعداد و تلاشی از خود نشان داد که باعث شد به فرماندهی تيپ هجدهم جوادالائمه (ع) برسد. اين سردار سرفراز بعد از زيارت خانه خدا به مرحلهای از شهود رسيده بود كه زمان و مكان شهادت خودش را دیده بود و درباره آن به اطرافیان گفته بود. او سرانجام 23 اسفند سال 63 در عملیات بدر، چهارراه خندق به شهادت رسید و پیکرش سالها پس از شهادت تفحص شد. آنچه در ادامه میخوانید روایتهایی درباره این شهید بزرگوار است. این روایتها مستند هستند به کتاب «خاکهای نرم کوشک» نوشته سعید عاکف و «برگی از یک زندگی» نوشته زهرا سیادت موسوی.
اسم فرزندتان را فاطمه بگذارید
شهید برونسی قبل از انقلاب، در فعالیتهای مختلف، مبارزات خودش را علیه رژیم پهلوی آغاز کرده بود. همسر او میگوید: «مشهد که آمدیم، بچه دومم را حامله بودم. موقع به دنیا آمدنش، مادرم آمد پیشم. سرشب، عبدالحسین را فرستادیم پی قابله. به یک ساعت نکشید، دیدیم در میزنند. خانم موقر و سنگینی آمد تو. از عبدالحسین ولی خبری نبود. آن خانم نه مثل قابلهها و نه حتی مثل زنهایی بود که تا آن موقع دیده بودم. بعد از آن هم مثل او را ندیدم. آرام و متین بود، و خیلی با جذبه و معنوی. آنقدر وضع حملم راحت بود که آن طور وضع حمل کردن برای همیشه یک چیز استثنایی برای من شد. آن خانم توی خانه ما به هیچی لب نزد، حتی آب هم نخورد. قبل از رفتن، خواست که اسم بچه را فاطمه بگذاریم. سالها بعد، عبدالحسین راز آن شب را برایم فاش کرد. میگفت: وقتی رفتم بیرون، یکی از رفقای طلبه رو دیدم. تو جریان پخش اعلامیه مشکلی پیش اومده بود که حتما باید کمکش میکردم. توکل بر خدا کردم و باهاش رفتم. موضوع قابله از یادم رفت. ساعت دو، دو و نیم شب یکهو یاد قابله افتادم. با خودم گفتم دیگه کار از کار گذشته، خودتون تا حالا حتماً یه فکری کردین. بعد گریهاش گرفت. ادامه داد: اون شب من هیچ کسی رو برای شما نفرستادم، اون خانم هر کی بود، خودش اومده بود.»
شکنجههای وحشیانه ساواک
یکی از اعضای خانواده شهید میگوید: «صورتش را که دیدم جا خوردم. اندازه چند سال پیر شده بود. ساواکیها یک دندان سالم هم توی دهانش باقی نگذاشته بودند؛ چند وقت مجبور شد دندان مصنوعی بگذارد. آن روز هر چه اصرار کردم برایم بگوید چه بلاهایی سرش آوردهاند، فقط گفت: چیز خاصی نبوده. یک بار که داشت برای چند تا از دوستانش تعریف میکرد، اتفاقی حرفهایش را شنیدم. شکنجههای وحشیانهای داده بودندش؛ شکنجههایی که زبان آدم از گفتنش شرم دارد و قلم از نوشتنش عاجز است. او میخندید و میگفت، من گریه میکردم و میشنیدم.»
از جواب قیامت میترسم...
یکی از همرزمانش میگوید: «فرمانده تیپ که شد، یک ماشین اجباراً تحویل گرفت. یک راننده هم میخواستند در اختیارش بگذارند که قبول نکرد. بهش گفتم: شما گواهینامه که نداری؟ حاجی! پس راننده باید باهات باشه. گفت: توی منطقه که شرعاً عیبی نداره من خودم پشت فرمون بشینم. پرسیدم: تو شهر میخوای چی کار کنی؟ کمی فکر کرد و گفت: توی شهر چون نمیشه بدون گواهینامه رانندگی کرد، اگر خواستم برم با راننده میرم. چند وقت بعد که رفتم مشهد، یک روز آمد پیشم، گفت: یه فکری برای این گواهینامه ما بکن سید. به خنده گفتم شما که دیگه راننده داری، گواهینامه میخوای چه کار؟ گفت: همه مشکل همین جاست که یک نفر راننده بند من شده، اون هم رانندهای که حقوق بیتالمال رو میگیره و مخارج دیگه هم زیاد داره. خواستم باب مزاح را باز کرده باشم. گفتم: خب این بالاخره حق یک فرمانده تیپ هست. گفت: شوخی نکن سید! همین ماشینش هم که دست منه برام خیلی سنگینه، میترسم قیامت نتونم جواب بدم. چه برسه به راننده!»
کبوتری که ناگهان به حیاط آمده بود...
همسر شهدا بزرگوارانی هستند که نه تنها بار مسئولیت خانواده را در زمان حضور شهدا در جنگ به دوش کشیدند، بلکه پس از آن نیز صبوری پیشه کردند و در شهادتشان دم از دم برنیاوردند. یکی از همرزمان شهید برونسی از قول ایشان نقل میکند که شهید برونسی گفته بود: «اولین دفعه كه میخواستم به جبهه بروم برای خداحافظی به خانه آمدم و دیدم كه به خانمم حالت غش دست داده و خیلی وضع ناجوری داشت. بالای سرش ایستادم تا بالاخره به هوش آمد. مادرزنمان هم بود. مانده بودیم كه چه طوری با این وضعیت روحی و جسمی كه دارد جریان رفتن جبهه را به او بگویم. از طرفی مجبور بودم. چون وقت داشت تند تند میگذشت و باید سریع به كارهایم میرسیدم. بالاخره جریان را به خانمم گفتم. تا خانمم جریان را شنید هم خودش و هم مادر خانم من گفت: ما را با این وضعیت به چه كسی میسپاری؟ در این موقعیت و شرایط اگر ما الان بیفتیم چه كسی ما را دكتر میبرد؟ گفتم: به خدا میسپارم و حضرت زهرا هم نگهدارتان است. شهید برونسی تعریف میکرد قبل از اینكه از خانه برود همان حالت مجدد به خانم ایشان دست میدهد و خلاصه مجبور است كه این خانم و خانواده را به همین وضعیت با چند بچه رها كند و خودش را به كاروان برساند. میگفت: بعد از مدتی كه در جبهه بود با خانواده تماس گرفت و دید كه خانواده خیلی خوشحال است. تعجب كرده بود و پرسیده بود جریان چیست؟ خانمش جریان را اینگونه تعریف کرده بود که: بعد از اینكه تو رفتی، در همان حالی كه من
بی هوش بودم، كبوتر سفیدی وارد خانه شد و چند دور كنار خانه زد و كنار من نشست. من حركت كردم و به هوش آمدم، دیدم كه كبوتر است و نهایتاً پرواز كرد و رفت روی دیوار حیاط روبهروی همان در اتاق نشست. بعد از مدتی دور حیاط چرخی زد و نهایتاً داخل اتاق آمد و دوری زد و پرواز كرد و رفت. از آن لحظه به بعد خوشبختانه آن مریضی دیگر سراغم نیامد.»
راضی نیستم لقمه حرام وارد زندگیام کنم
پسر ایشان نقل میکند: «شهید برونسی خیلی به لقمه حلال مقید بود تا جایی که ایشان دو بار شغلش را عوض کرد. پدرم در پاسخ به سوال حاجخانم که چرا شغلت را عوض کردی، میگوید کار در آن لبنیاتفروشی درست نبود، زیرا صاحب آنجا آب را با شیر مخلوط میکرد و من چون باید شیر را دست مشتری میدادم، راضی نبودم و نیستم که لقمه حرام به منزل بیاورم. مادرم میگوید پس حالا میخواهی چه کار کنی؟ ایشان میگوید دنبال شغل دیگری میروم. متعاقبش در یک سبزیفروشی مشغول به کار میشود که آنجا هم یک هفته بیشتر دوام نمیآورد. مادرم باز هم به ایشان میگوید دیگر بهانهات چیست؟ پاسخ میدهد در سبزیفروشی، سبزی و گِل را با آب قاطی میکنند تا من دست مشتری بدهم، ولی بنده راضی نیستم لقمه حرام وارد زندگیام کنم و به هیچ عنوان وسیله کسب روزی حرام نمیشوم. از این پس دنبال لقمه حلال، بر سر گذر محلهمان میروم و در بنّایی عرق میریزم. همانطور که میدانید، بعدها با توجه به فعالیتهای سیاسی پیش از انقلاب به «اوستا عبدالحسین برونسی» معروف شد و در جریان دفاع مقدس، دشمن برای سر این کارگر ساده جایزه تعیین کرد.»
پدر جان، تو چه کارهای؟
یکی از سربازان شهید درباره نحوه آشناییاش با او میگوید: «بیمارستان بزرگ بود و مخصوص مجروحان جنگ. بستریام که کردند، فهمیدم هماتاقیام در تخت کناری یک بسیجی است. چهره ساده و باصفایی داشت. قیافهاش میخورد که جزو نیروهای تدارکات باشد. بعد از سلام و احوالپرسی، گفتم: «پدر جان تو جبهه چهکاره هستید؟» لبخندی زد و گفت: «تدارکاتی!» گفتم: «خودم هم همین حدس رو میزدم.» جوانی توی اتاق ما بود که دائم دور و بر تخت او میچرخید. اول فکر کردم شاید همراهش باشد، ولی وقتی دیدم سلاح کمری دارد، شک کردم. کمکم متوجه شدم مجروحان دیگری که در آن اتاق هستند، احترام خاصی به او میگذارند. طولی نکشید که چند تا از فرماندهان رده بالای سپاه آمدند عیادتش. مثل آدمهای برقگرفته، درجا خشکم زده بود. انتظار داشتم آن بسیجی ساده و باصفا هر کسی باشد غیر از حاج عبدالحسین برونسی. همین که از بیمارستان مرخص شدم، رفتم توی تیپی که او فرماندهاش بود و تا زمانی که شهید شد از او جدا نشدم.»
اینجا نمیشه عمو!
یکی از همسایهها درباره او میگوید: «یکی با موتور گازی آمده بود جلوی در مسجد. سلام کرد. جوابش را با بیاعتنایی دادم. دستانش روغنی بود و سیاه. خواست موتور را همان جلو ببندد به یک ستون که نگذاشتم. گفتم: «اینجا نمیشه ببندی عمو!» با نگرانی ساعتم را نگاه کردم. دوباره خیره شدم به سرکوچه. سه، چهار دقیقه گذشت و باز هم خبری نشد. پیش خودم گفتم مردم رو دیگه بیشتر از این نمیشه نگه داشت؛ خوبه برم به مسئول پایگاه بگم تا یک فکری بکنیم. یک دفعه دیدم بلندگوی مسجد روشن شد و جمعیت صلوات فرستادند! مجری گفت: «نمازگزاران عزیز در خدمت فرمانده بزرگ جنگ حاج عبدالحسین برونسی هستیم که به خاطر خرابی موتورشان کمی با تأخیر رسیدهاند.»
حقوقش کفاف خرید یک کولر را نمیداد!
همسر شهید میگوید: «خانه ما آفتابگیر بود. از اواسط بهار تا اوایل پاییز من و چند تا بچه قد و نیمقد، دائم با گرما دست و پنجه نرم میکردیم. فقط یک پنکه درب و داغان داشتیم. من نمیدانستم عبدالحسین فرمانده گردان است، ولی میدانستم حقوق او کفاف خریدن یک کولر را نمیدهد. یک روز اتفاقی فهمیدم از طرف سپاه تعدادی کولر به او دادهاند تا به هر کس خودش صلاح میداند، بدهد.
بعضی از دوستانش واسطه شده بودند تا یکی از آنها را ببرد خانه خودش. قبول نکرده بود. به او اصرار کرده بودند. گفته بود: «این کولرها مال اون خانوادههایی هست که جگرشون داغ شهید داره، تا وقتی اونها باشن، نوبت به خانواده من نمیرسه.»
با صورتی نورانی و لباسی نظامی...
همسرش در خاطرهای دیگر میگوید: «بعد از شهادت عبدالحسین، زینب زیاد مریض میشد. یک بار بدجوری سرما خورد و به اصطلاح سینهپهلو کرد. شش، هفت ماهش بیشتر نبود. چند تا دکتر برده بودمش، ولی فایدهای نکرد. کارش شده بود گریه، بس که درد میکشید. یک شب که حسابی کلافه شده بودم، خودم هم به گریه افتادم. زینب را گذاشتم روی پایم. آنقدر تکانش دادم و برایش لالایی خواندم تا خوابش برد. خودم هم بس که خسته بودم، در همان حالت نشسته، چشمهایم گرم خواب شد. یکدفعه عبدالحسین را توی اتاق دیدم، با صورتی نورانی و با لباسهای نظامی. آمد بالای سر زینب. یک قاشق شربت ریخت توی دهانش. به من گفت: «دیگه نمیخواد غصه بخوری، انشاءالله خوب میشه.» در این لحظهها نه میتوانم بگویم خواب بودم، نه میتوانم بگویم بیدار بودم. هرچه بود عبدالحسین را واضح میدیدم. او که رفت، یک دفعه به خودم آمدم. نگاه کردم به لبهای زینب، خیس بود. قدری از شربت روی پیراهنش هم ریخته بود. زینب همان شب خوب شد.»
یا موفق میشوم یا شهید میشوم...
یکی از همرزمان این شهید بزرگوار میگوید: «پیش از اینكه عملیات بدر آغاز شود، ما به عنوان مسئول پشتیبانی میرفتیم خدمت فرماندههان محترم از جمله شهید برونسی. ظهر بود ساعت حدود یازده و نیم، دوازده. كنار جمعی از فرماندهان نشسته بود. من جلو رفتم و احوالپرسی كردم و بعد پیرامون عملكرد گردان ابوالفضل (ع) كه در عملیات تشكیل شده بود، سؤال كردم. گفتم از نحوه پشتیبانی عملیات خیبر راضی بودهاید؟ گفت: من از كار راضی هستم. خدا انشاءالله كمكتان كند. اما چیزی به من گفت كه خیلی مرا تكان داد. گفت: اگر بخواهیم به اهدافمان برسیم، من دو راه بیشتر ندارم. این دفعه یا به اهدافی كه نظر حضرت امام است میرسیم و یا جنازه من برمیگردد. به غیر از این دو راه، راه دیگری وجود ندارد. من گفتم: آقای برونسی اینطوری محكم صحبت نكن! گفت: قطعاً، هیچ شكی ندارم. در این عملیات یا به اهدافی كه نظر امام است میرسیم یا اینكه جنازه من بر میگردد. بعد از عملیات هم دیدم كه واقعاً همینطوری شد و ایشان به شهادت رسید.
خواب شهادت
یکی از همرزمانش میگوید: «شهید برونسی روز قبل از عملیات بدر روحیه عجیبی داشت. مدام اشك میریخت. علت را كه پرسیدم، آقای برونسی گفت: دارم از بچهها خداحافظی میكنم، چرا كه خوابی دیدهام. بعد گفت: به صورت امانت برای شما نقل میكنم و آن اینكه در خواب بیبی فاطمه زهرا (س) را دیدم كه فرمود: فلانی! فردا مهمان ما هستی، محل شهادت را هم نشان داد. همین چهارراهی كه در منطقه عملیاتی بدر، پد فرود هلیكوپتر است و به طرف نفتخانه و جاده آسفالت بصره _ الاماره میرود و من در همین چهارراه باید نماز بخوانم تا وقتی كه به سوی خدا پرواز كنم. بالاخره هم این خواب در همانجا و همان وقتی كه گفته بود، به زیبایی تعبیر شد و خود سردار شهید، شهادتین را خواند و بدینگونه نزد خدا پر كشید.»