[ شهروند ] پایان این هفته مصادف است با سالروز شهادت یکی از دلاورمردان عرصه اخلاق و خودسازی و جبهه و جنگ، شهید حاج ابراهیم همت. او در سال 1334 در شهرضای اصفهان به دنیا آمد که ماجرای تولدش هم خواندنی است و در گزارش پیش رو آوردهایم. شهید همت از فرماندهان ارشد سپاه پاسداران در جنگ ایران و عراق بود و فرماندهی لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) را برعهده داشت. بعد از انقلاب و در سال ۱۳۶۱، مدت کوتاهی را هم در جبهه جنگ لبنان و اسرائیل گذراند. پس از آن بود که به ایران بازگشت و در جبهههای جنگ تحمیلی، در عملیاتهای مختلف مسئولیت داشت؛ عملیاتهایی نظیر «فتحالمبین»، «بیتالمقدس»، «رمضان» و «خیبر». آنچه در ادامه میخوانید روایتهایی درباره اوست. این روایتها مستند هستند به کتابهای «معلم فراری» (روایتهایی از زندگی فرماندهان شهید هشت سال دفاع مقدس، نوشته رحیم مخدومی)، «برای خدا مخلص بود» (نوشته علی اکبری)، «ماه تمام؛ سرگذشتنامه مستند معلم بسیجی شهید محمدابراهیم همت» (اثر گلعلی بابایی) و مجموعه کتابهای «یادگاران» (نوشته مریم برادران).
اسمش را بگذار محمد ابراهیم
روایتهایی از تولد، ازدواج، زندگی مشترک و کار
دکتر گفت کودک سقط شده است
بانو نصرت همت، مادر شهید همت نقل کرده است: «ابراهیم را سه ماهه آبستن بودم. رفته بودیم زیارت. حالم خوب بود. یعنی از کاظمین تا کربلا سر حال بودم، به کربلا که رسیدم حالم بد شد. شب شد، گفتند باید ببریمش دکتر. رفتیم. دکتر معاینه کرد و گفت: «بچه صددرصد سقط شده!» اما از دکتر که بیرون آمدیم، گفتم: «الان میرم پیش دکتر واقعی.» رفتم حرم، نمیتوانستم روی پاهایم بایستم. همانجا پای ضریح نشستم. سر گذاشتم روی شبکههای ضریح گفتم: «یا امام حسین! من از خودم نمیترسم که برم. به حرف هیچکس هم گوش نمیدم. فقط میترسم من قاتل این بچه بشم. نذار همچنین بلایی سرم بیاد.» گریه میکردم، زیارت میکردم، حرف میزدم. برگشتم خانه و شام را خوردم و خوابیدم. خواب دیدم نشستهام پای ضریح دارم به خانمهای قدبلندی نگاه میکنم که روبنده عربی دارند. به خودم میگفتم چقدر این خانمها باحیا هستند. یکی از آنها آمد پیش من گفت: «خانم!» گفتم: «بله.» دست کرد از زیر چادرش یک بچه قشنگ درآورد داد به من. چادرم را هی میکشید روی صورتش میگفت: «برای اینکه دست خالی برنگردی این بچه رو بگیر با خودت ببر. فقط یادت باشه اسمش رو بگذار محمد ابراهیم. او از ماست و پیش ما هم برمیگرده.» شب گذشت. صبح بلند شدیم رفتیم پیش همان دکتر قبلی. معاینهاش که تمام شد، ماتش برد. همینطور نگاهمان میکرد. حرف نمیزد. گفتم: «چی شده؟» نمیفهمید چی میگویم. یک عرب همراهمان برده بودیم، مش علی پور (کفشدار حرم) که برایمان بگوید او چی میگوید یا ما چی میگوییم. به دکتر گفت: «چی شده؟» دکتر نمیتوانست باور کند بچه سالم است. میگفت: «قابل باور نیست. شما دیشب رفتید پیش کی؟» منظورش دکتر بود. گفتیم: «دکتر دیگهای نرفتیم.» دکتر گفت: «یعنی هیچ دوا و درمونی نکردی؟ بیمارستان و جایی نرفتید؟» گفتم: «نه.» دکتر گفت: «غیرممکنه.» 4 ماه کربلا ماندیم و برگشتیم. نیمه بهمن رسیدیم شهرضا. بچه صبح روز سیزدهم فروردین 1334 به دنیا آمد. اسمش را به خاطر آن خواب و آن عزیزی که حدس میزدیم حضرت زهرا (س) باشد، گذاشتیم محمد ابراهیم.»
تا هر جای دنیا که بروم...
پدر شهید همت درباره فرزندش نقل کرده: «به ابراهیم گفتیم: «نمیخواهی ازدواج کنی؟» گفت: «چرا؟ هر کس بخواهد با من ازدواج کند یک شرط دارد و آن این است که بتواند پشت یک ماشین با من زندگی کند. من جلو می نشینم و او همان پشت همراه من زندگی کند.» ما خیلی تعجب کردیم. گفتیم شاید خانه ندارد و به همین خاطر چنین شرطی را میگذارد. برایش خانه ساختیم. گفتیم این هم خانه. زنت اینجا بماند تو هر کجایی میخواهی برو و هر وقت دلت خواست برگرد. زیر بار نمیرفت. میگفت: «زنی را میخواهم که شریک و همدمم باشد و هر کجا رفتم دنبالم بیاید.» پس از مدتی خبر داد که فرد مورد نظرش را یافته. گفتم: «قبول کرد با تو پشت ماشین زندگی کند؟» خندید و گفت: «تا هر کجای دنیا هم بروم با من میآید.»
پابهپای همسر در خانه
همسر شهید همت میگوید: «وقتی میآمد خانه، من دیگر حق نداشتم کار کنم. بچه را عوض میکرد، شیر برایش درست میکرد، سفره را میانداخت و جمع میکرد. پا به پای من مینشست لباسها را میشست، پهن میکرد، خشک میکرد و جمع میکرد. آنقدر محبت به پای زندگی میریخت که همیشه بهش میگفتم: «درسته کم میآی خونه، ولی من تا محبتهای تو رو جمع کنم، برای یک ماه دیگه وقت دارم.» نگاهم میکرد و میگفت: «تو بیشتر از اینها به گردن من حق داری.»
الگوی نمونه برای خانواده
سردار مجتبی شیروانیان هم درباره شهید همت میگوید: «شهید ابراهیم همت اصالتاً اهل استان اصفهان و شهرستان شهرضا بودند و به دلیل لیاقتهایی که داشت به عنوان فرمانده لشکر مرکز کشور، یعنی لشکر ۲۷ حضرت محمد رسول الله (ص) منصوب شد. همت پیش از فرماندهی لشکر ۲۷، در کردستان فعالیت داشت و در طول دوران عمر مبارک خود همواره حرف و عمل یکسانی داشت و با عمل خود به آن حرف و ادعای خود جامه عمل می پوشانید و اخلاص در رفتار از ویژگیهای بارز آن شهید بزرگوار بود. تمام وسایل زندگی شهید در پشت یک وانت جای میگرفت و در هر جبههای، چه در جنوب و غرب یا جبهههای میانی که حضور داشت، خانواده خود را همراه میبرد و همه خانه او شامل تعدادی لوازم ضروری زندگی بود که این موضوع میتواند به عنوان یک الگوی خوب برای خانوادههای امروزی و در شرایط اقتصادی امروز کشور مطرح باشد. همین حضور شجاعانه و اخلاص در رفتار ایشان سبب میشد تا نیروهای تحت امر او ایمان راسخ به عقیده و صداقت فرمانده خود داشته باشند.»
چرا شما نمیترسی ولی من میترسم؟
یکی از همرزمان دربارهاش میگوید: «بیسیمچی گردان هنوز نتوانسته بود ترس را از خود دور کند. از تاریکی شب، از تنهایی، از صدای خمپاره و... میترسید و قلبش تند تند میزد. اما حاج ابراهیم همت اینطور نبود، انگار نه انگار زوزه گوشخراش خمپاره از کنار گوشش رد شده و کمی دورتر منفجر میشد. بیسیمچی بالاخره دل به دریا زد و از حاج همت پرسید: «حاجی چرا من میترسم ولی شما نمیترسی؟» حاج همت لبخندی زد و با مهربانی گفت: «من هم روزی مثل تو بودم. امام (ره) جواب سؤالم رو داد.» بیسیمچی با تعجب پرسید: «امام جواب سوال شما را داد؟» حاج همت با آرامش، «بله»ای گفت و تعریف کرد: «اوایل انقلاب بود و جنگ هنوز شروع نشده بود. روزی به دیدار امام رفتیم و دور تا دورش نشستیم. به نصیحتهاش گوش میدادیم که ضربه محکمی به پنجره خورد و یکی از شیشههای اتاق شکست. از این صدای غیرمنتظره همه از جا پریدیم، غیر از امام! امام در همون حال که صحبت میکرد، آروم سرش رو برگردوند و به پنجره نگاه کرد. هنوز صحبتهاش تموم نشده بود که صدای اذان شنیده شد. بلافاصله والسلام گفت و از جا بلند شد. همونجا بود که فهمیدم همه آدمها میترسن. چون اون روز همه ما ترسیده بودیم. هم امام ترسیده بود، هم ما؛ منتها امام از دیر شدن وقت نماز میترسید و ما از صدای شکستن شیشه! اون از خدا میترسید و ما از غیر خدا. همونجا بود که فهمیدم کسی که از خدا بترسه، دیگه هیچ وقت از غیر خدا نمیترسه و هر کس از غیر خدا بترسه، از خدا نمیترسه.»
محبت شما در دل من
همسر شهید همت میگوید: «به رختخوابها تکیه داده بود. دستش را روی زانویش که توی سینهاش کشیده بود، دراز کرده بود و دانههای تسبیحش تند تند روی هم میافتاد. منتظر ماشین بود؛ دیر کرده بود. مهدی دور و برش میپلکید. همیشه با ابراهیم غریبی میکرد، ولی آن روز بازیش گرفته بود. ابراهیم هم اصلاً محل نمیگذاشت. همیشه وقتی میآمد مثل پروانه دور ما میچرخید، ولی این بار انگار آمده بود که برود. خودش میگفت: «روزی که من مسئله محبت شما را با خودم حل کنم، اون روز، روز رفتن منه.» عصبانی شدم و گفتم: «تو خیلی بیعاطفهای! از دیشب تا حالا معلوم نیست چته!» صورتش را برگردانده بود و تکان نمیخورد. برگشتم توی صورتش. از اشک خیس شده بود. بندهای پوتینش یکهوا گشادتر از پاش بود، با حوصله بست. مهدی را روی دستش نشاند و همینطور که از پلهها پایین میرفتیم گفت: «بابایی! تو روز به روز داری تپلتر میشی. فکر نمیکنی مادرت چطور میخواد بزرگت کنه؟» و سفت بوسیدش. چند دقیقه بعد هم رفت. هنوز ماشین راه نیفتاده بود، دویدم طرف در اما وقتی رسیدم، رفته بود. این آخرین دیدار ما بود.
خیبر آخرین عملیات من است!
روایت واپسین روزهای زندگی شهید همت
خودمان اسلحه دست میگیریم
در عملیات خیبر، تمام سنگینی عملیات در شکستن طلائیه بود. با توجه به شرایط وخیم حاکم بر محور طلائیه، بار دیگر همت به جزیره مجنون فراخوانده شد. جزیرهای که اینک تنها برگ برنده نیروهای مسلح ما در نبرد آبی-خاکی خیبر به شمار میآمد و ارتش عراق برای بازپسگیری آن با تمام توان خود وارد عمل شده بود. همت همه تلاش خودش را به کار بسته بود تا خط جزیره حفظ شود، تا جاییکه به عنوان نیروی تکور عمل میکرد.
احمد کاظمی، فرمانده لشکر 8 نجف اشرف از روزهای سخت همت در جزیره چنین میگوید: «من و همت و باکری و زینالدین، توی سنگر بودیم. داشتیم نتیجه میگرفتیم که «همه چیز تمام شد». چون موضعی برای دفاع نبود. عراقیها هم آمده بودند تو جزیره؛ هم نفراتشان آمده بودند و هم زرهیشان. ما کاملاً در سرازیری بودیم. خودمان هم خبر نداشتیم.
نزدیکهای ظهر بود؛ یادم نیست روز چندم. همت بلند شد گفت: «خودمان که نمردهایم! اسلحه دست میگیریم، میرویم میجنگیم.» او رفت یک تیربار برداشت و گفت: «من با این میروم!» مهدی باکری هم گفت میرود اسلحه برمیدارد و فلانجا میایستد میجنگد... وضع جبهه عوض شد. عراق آنقدر کم آورد که مجبور شد آب ول کند و جزیره را ببرد زیر آب.
تو مثل همیشه نیستی!
هر چه عملیات خیبر به روزهای پایانیاش نزدیکتر میشد، حالات روحی حاج همت هم بیشتر تغییر میکرد؛ بهخصوص هنگامی که مطلع شد اکبر زجاجی، معاون فرماندهی لشکر هم به شهادت رسیده است. محمد پروازی، روزهای آخر همت را اینگونه نقل میکند: «مرحله پنجم یا ششم عملیات بود. بعد از آنکه حسین خرازی، فرماندهی لشکر 14 امام حسین (ع) در جریان تکفرجام محور طلائیه، دستش قطع شد و او را به عقب تخلیه کردند، دیدم حاج همت گرفته و عصبانی است. میدانستم خمپاره کنار ایشان خورده و صدمهای ندیده است. به او گفتم: «تو چرا ناراحتی؟ احساس میکنم حاج همت همیشگی نیستی!» همت دستم را گرفت و از کنار خاکریز پنج شش متر آنطرفتر برد و نشست روی زمین. من هم کنار او نشستم. حاجی یک نفس عمیق کشید و سپس مشت گردهکردهاش را روی خاک کوبید و گفت: «خیبر آخرین عملیات من است!» گفتم: «نه! اینطور نیست. انشاءالله که سالها زنده هستی و...» او باز حرف خودش را تکرار کرد و گفت: «این عملیات، آخرین عملیات من است.»
پیکری که قابل شناسایی نبود
مهدی شفازنده، از کادرهای لشکر 41 ثارالله که به همراه همت و یکی دیگر از همرزمان (میرافضلی) به سمت محل استقرار گردان لشکر 41 راهی شده بود، ادامه ماجرا را اینگونه روایت کرده است: ««موتور حاج همت کشید بالا تا برود روی پد. من هم پش سرشان رفتم، حسی به من میگفت الان گلوله شلیک میشود. رو به حاج همت گفتم: «حاجی! این یک تکه را پرگازتر برو!» در یک آن، از سمت محل استقرار آن تانک، گلولهای شلیک و در کسری از ثانیه منفجر شد. دودی غلیظ آمد بین من و موتور حاج همت قرار گرفت. صدای گلوله و انفجارش، موجی را به طرفم آورد که باعث شد تا چند لحظه گیج و مبهوت بمانم؛ طوری که نفهمم اصلاً چه اتفاقی افتاده. گاز موتور را دوباره گرفتم و رسیدم روی پد وسط، از بین دود باروت آمدم بیرون و راه خودم را رفتم. موج انفجار باعث شده بود همان لحظه حافظه کوتاهمدتم از دستم برود و یادم رفته بود چه اتفاقی افتاده و با چه کسانی همسفر بودهام. یک لحظه، موتوری را دیدم که افتاده بود سمت چپ جاده، دو نفر هم روی زمین افتاده بودند. به خودم گفتم: «من صبح از همین مسیر آمده بودم؟! اینجا که جنازهای نبود! پس جسدها مال چه کسانی است!» آرام از موتور پیاده شدم و آن را گذاشتم روی جک. رفتم به طرفشان. اولین نفر، به رو، روی زمین افتاده بود. او را که برگرداندم، دیدم تمام بدنش سالم است. فقط صورت ندارد و دست چپ. موج آمده و صورتش را برده بود. اصلاً شناخته نمیشد. رفتم سراغ دومی که او هم به رو افتاده بود. منگ و مبهوت داشتم به آن دو جنازه نگاه میکردم و هیچ نمیدانستم این پیکرها متعلق به چه کسانی است.»
شهادت
سرانجام، در غروب خونرنگ روز هفدهم اسفند 1362، انتظار جانفرسای همت به پایان رسید و فرمانده 29 لشکر 27 محمد رسولالله (ص) به همراه سید حمید میرافضلی، بر اثر اصابت مستقیم تانک دشمن به موتورشان، در منطقه موسوم به «چهارراه مرگ» در جزیره جنوبی مجنون به شهادت رسید. به دلیل متلاشی شدن صورت هر دو تن بر اثر موج انفجار مستقیم تانک بعثی و به همراه نداشتن هیچگونه مدارک شناسایی، اجساد این دو بزرگوار، به هیچ وجه قابل شناسایی نبود. در نتیجه، نیروهای واحد تعاون سپاه، پیکرهای آن دو را به عنوان شهیدان مجهولالهویه، به ستاد معراج شهدای شهر اهواز منتقل کردند. چند روز بعد با تلاش و جستوجوی همرزمان حاج همت، پیکر او و همراهش از روی لباس شناسایی شد و به تهران و بیمارستان نجمیه منتقل گردید و سرانجام روز 24 اسفند 1364 اخبار سراسری رادیو، خبر شهادت محمدابراهیم همت، فرمانده لشکر 27 محمد رسولالله (ص) را اعلام کرد. همان شب پیکر حاج همت به اصفهان منتقل شد و روز جمعه 26 اسفند، بعد از مراسم نماز جمعه اصفهان، تشییع و برای تدفین به زادگاهش، شهرضا برده شد.
روحش شاد.