شماره ۳۲۸۹ | ۱۴۰۳ شنبه ۲۷ بهمن
صفحه را ببند
درباره شهید میرزا محمد سلگی
یا شهادت یا جانبازی

شهید سردار حاج میرزا محمد سلگی، فرمانده گردان حضرت اباالفضل از لشگر 32 بود؛ همان گردانی که به رودررویی و ایثار و فداکاری در بین بسیاری از گردان‌ها معروف شده بود. او تا سال‌ها علاقه‌ای به بازگویی خاطراتش نداشت تا اینکه بالاخره به همت حمید حسام، نویسنده و پژوهشگر دفاع مقدس راضی به روایت خاطراتش شد. کتاب خاطرات او با عنوان «آب هرگز نمی‌میرد» منتشر شد و بسیاری بالاخره این فرمانده غیور سال‌های دفاع مقدس را شناختند. مقام معظم رهبری نیز طی تقریضی درباره این کتاب نوشتند: «در میان کتاب‌های خاطرات جنگ، این، یکی از بهترین‌ها است. نگارش درست و قوی، ذوق سرشار، سلیقه و حوصله، همّت بلند، همه با هم دست به کار تولید این اثر شده‌اند.» شهید سلگی سرانجام پس از تحمل رنج و سختی فراوان به خاطر جانبازی و مشکلات تنفسی باقیمانده از حمله شیمیایی رژیم بعث عراق، در روز ۱۴ فروردین سال 1399 به جمع یاران شهیدش پیوست.

لحظاتی از جنگ تن به تن
لشگر 5 زرهی عراق مقابل ما بود و بعد از هر پاتک ناموفق‌شان، نیرویی تازه‌نفس جایگزین قبلی می‌شد. بر خلاف جبهه ما که هیچ نیرویی جز با شهادت یا مجروحیت عقب نمی‌رفت. این روال کار ما تا 13 روز بود. روز دوم، بچه‌ها از بی‌خوابی گوشه کنار سنگرهای روباز دراز کشیده بودند که چند نفربر با سرعت به سمت خاکریز آمدند. یک معلم بسیجی به اسم مسعود درخشان در گردان‌مان بودکه فریاد زد: «حاجی عراقی‌ها دارن می‌آن!» بلند شدم. نیاز به دوربین نبود و با چشم پیدا بود که از داخل نفربرها، نیروهای تکاور و درشت‌قامت، سریع مقابل‌مان پیاده شدند و بچه‌ها تا خرج‌های آرپی‌جی را ببندند، خودشان را به خاکریز رساندند. مثل گردباد به هم پیچیدیم و قاطی شدیم. جنگ تن به تن با نارنجک و اسلحه سبک ادامه داشت. چند نفر از عراقی‌ها به این سوی خاکریز آمدند و دیدم که مسعود درخشان با یکی از آن‌ها گلاویز شد. عراقی دست مسعود را تاباند اما زور مسعود بر او چربید و اگرچه از ناحیه بازو مجروح شد ولی عراقی را کشت (مسعود درخشان بعدها در آخرین پاتک به شهادت رسید). همه جانانه می‌جنگیدند. چیت‌سازان دست از ماشه تیربار گرینوف برنمی‌داشت. من آرپی‌جی می‌زدم. به خاطر اینکه به بقیه روحیه بدهم رجز امام حسین را با صدای بلند می‌خواندم که «ان کا دین محمداً لم یستقم ألا بقتلی فیا سیوف خذینی.» (اگر دین محمد جز با کشته شدن من پایدار نمی‌ماند، پس ای شمشیرها مرا در برگیرید) صدای مرا میان انبوه رگبارها و انفجارها، همه بچه‌هایی که پشت خاکریز نونی‌شکل بودند می‌شنیدند. تعدادی از عراقی‌ها دست‌شان را به علامت تسلیم بالا بردند.

حتی اگر دو دستم را قطع کنید...
چشمم به جلو بود، دلم در میان شهدا، گوشم به ناله‌هایی که غریبانه بالا می‌رفت. دوباره از حضرت اباالفضل یاری خواستم و هیچ وسیله‌ای برای تزریق انرژی و روحیه جز کلام او نیافتم. عراقی‌ها داشتند دوباره مهیای یک خیز تازه می‌شدند. پشت خاکریز ایستادم و فریاد زدم: «والله أن قطعتموا یمینی،‌ اِنّی احامی ابداً عن دینی.» (به خدا اگر دو دستم را قطع کنید از حمایت از دینم دست برنخواهم داشت.) روی من به دشمن بود و مخاطبم آن‌ها و خدا شاهد است از صدق دل رجز می‌خواندم. ناگهان ولوله و غوغایی شد. این رجز را بیشتر بچه‌ها تکرار می‌کردند؛ با گریه و شلیک تیر به سمت دشمن. روز دوم تمسک به قمر بنی‌هاشم، دست‌مان را گرفت تا خاکریزی که وجب به وجبش خون عزیزی ریخته شده بود، به دست دشمن نیفتد. از حدود 400 نفر پیاده عراقی، 40 نفر به اسارت ما درآمدند.


تعداد بازدید :  29