فاطمه برزگر | در سالهای پیش از انقلاب همراه گروهی از بانوان خیر به فعالیتهایی پیوستم که درآمد آنها برای آموزش فرزندان مادران سرپرست خانوار صرف میشد. پس از گذشت یکسال و نیم و همزمان با شروع انقلاب مطلع شدم که مکانهای نگهداری کودکان بيسرپرست تحت پوشش شهرداری، نیاز به کمک دارند. درواقع مجموعه مرتبطی که اینک زیر نظر سازمان بهزیستی است، آن زمان زیر نظر شهرداری بود. آقای توسلی که اولین شهردار تهران پس از انقلاب بود، از من خواست تا مسئولیت واحدهای کودکان بيسرپرست را قبول کنم. برای بازدید یکی از این واحدها با چند نفر از خانمها به مرکز چیذر که بعدها «رفیده» نامیده شد، مراجعه کردیم. این مرکز ساختمانی 3 طبقه داشت؛ البته ناتمام، با 30 اتاق و فضایی شبیه یک بیمارستان. وضعیتی آشفته بر مرکز حاکم بود، از مشکلات بهداشتی و خرابی لولهکشیهای فاضلاب گرفته تا شرایط نامناسبت نگهداری بچهها. دختر بچههایی از سن
6 تا 18سال بدون هیچ تقسیمبندی سنی در کنار هم زندگی میکردند و شاید اکثریت قریب به اتفاق آنها رفتارهای پرخاشگرانه داشتند. تعداد کارکنان مرکز با تعداد بچهها برابر بود ولی بیشتر آنها متاسفانه افرادی کمسواد و فاقد هرگونه تخصصی در مراقبت و نگهداری از کودکان و نوجوانان بودند. پس از گذشت یکی، دو هفته، درحالیکه نمیدانستم با وجود این همه مشکلات آیا میشود کاری درخور ارایه داد، از من خواستند تا مسئولیت کل بچههای تحت پوشش سازمان تربیتی شهرداری را برعهده گیرم. تردید بسیاری داشتم، ولی آقای توسلی با تأکید بر اینکه برعهده گرفتن کارها برای حل مشکلات کشور در شرایط خاص پس از پیروزی انقلاب، تکلیفی انسانی و دینی است، مرا مجاب کرد. با توکل به خدا و کمک دوستانی مانند خانمها فریده فرشچی، مهری دستمالچی، ثریا سپیدپر، افسانه گواهی، اعظم حدادی، زهرا کاشانیپور، منیژه جاویدان، اشرف کوچکزاده و تعدادی دیگر از خیران و علاقهمندان کار را شروع کردیم.
شیوههای رفتاری با بچهها در این مراکز به هیچ عنوان با مقام و شأن انسانی متناسب نبود. هیچ نوع مالکیت فردی وجود نداشت. بچهها هیچ وسیله شخصی حتی شانه نداشتند و این یکی از دلایل رواج بیماریهای مسری بود. بچهها لباسهای یک رنگ و یک مدل بر تن داشتند و وقتی لباسها شسته میشد مربی همه را در یک کیسه میریخت و بيتوجه به سن و سال، هر تکه لباس را به سمت یکی پرتاب میکرد و با الفاظ زشتی بچهها را مورد خطاب قرار میداد. به هر کسی اجازه میدادند با یک جعبه شیرینی یا شکلات از در مرکز وارد شود و مستقیم چیزی در دست بچهها بگذارد. دزدی آشکار و پنهان پرسنل رواج داشت و هر هفته ظروف، قاشق و چنگالها و ملحفهها نصف میشد. بچهها هم این رفتارها را میآموختند و از مربیها دزدی میکردند. آنقدر وضع نابسامان بود که تا مدتها به هیچ عنوان وقتی برای برنامهریزی میانمدت و بلندمدت نداشتیم. در ابتدا تعدادی از کارکنان فاقد صلاحیت را از مجموعه خارج کردیم. سپس تعدادی ساختمان از طریق کمیتههای انقلاب اسلامی تهیه کردیم تا بتوان بچهها را از لحاظ سنی جدا کرد. وضع پسرها از دخترها هم بدتر بود. در میان جمع آنها پسرهای 20 تا 25ساله هم دیده میشد که حتی در مواردی صاحب خانواده بودند. تعدادی را به خانوادهها برگرداندیم. خانهای در جمالآباد تهیه کردیم و تعدادی از پسرها را که متاسفانه روحیات بزهکاری یافته بودند به شهید عباس ورامینی و آقای ضیائی دو دانشجوی درستکار و علاقهمند به امور خیریه سپردیم. این بخش از کار به نظر میرسید سختتر از باقی بخشها باشد. این پسران ظلم زیادی دیده بودند و سنشان هم بالاتر از آن بود که بتوان به راحتی بر آنها اثر گذاشت. یک بار که برای بازدید به مرکزشان رفتم، میخواستند خودروام را آتش بزنند. همه را دشمن خود میدانستند و باورشان نمیشد که کسی واقعا دوستشان داشته باشد. البته جداسازی دختر بچهها به لحاظ سنی و جدا کردن منازل هم کار آسانی نبود. تغییر فضای زندگی بهطور موقت بر ناهنجاریهای رفتاری آنها میافزود اما چارهای نبود. به سرعت باید منازل جدید را به لحاظ آشپزخانه و سرویسهای بهداشتی برای ورود 30 تا 35 بچه آماده میکردیم. در این مرحله هم از وجود بانوان مخلص و عاشقی که داوطلبانه وارد جمع میشدند، کمک گرفتیم. بچهها را در منازل جدید به گروههای 5 نفره تقسیم کرده و هر گروه را تحت نظر یک خانم داوطلب با آموزشهای اولیه قرار دادیم. این خانمها نیمی از روز را با بچهها بودند ولی رفتار متفاوت و متمایز آنها با کارکنان قدیمی، سبب درگیریهای جدیدی میشد. یعنی روزی نبود که درگیری میان بچهها و کارکنان رخ ندهد و شیشه یا لوستری خرد نشود. پس از گذشت چند ماه اما آرامش اندکی برقرار شد، اگر چه
کافی نبود. ادامه دارد