کشاورزی تعدادی بچه گربه از نژادی خوب و اصیل را برای فروش گذاشته بود. روزی پسـر بچهای برای خرید یکی از بچه گربهها نزد کشاورز رفت و گفـت: «میخوام یکی از بچه گربههاتون رو بخرم.» کشاورز جواب داد: «این تولهها از نژاد خوبی هستن و کمی گرون. تو چه قدر پول داری؟» پسربچه پولهایی را که در مشت داشت شمرد و گفت: «من فقط 29 سنت دارم.» کشاورز سری تکان داد و گفت: «متاسـفم پسرم این کافی نیست.» پسرک خواهش کرد: «پـس فقط اجازه بدید نگاهی بهشــون بیندازم.» کشاورز پذیرفت. پسر سراغ تولهها رفت و چهار بچه گربه پشمالو را دید که با هم بازی میکنند. ناگهان صدای خـش خــشی از لانه گربهها توجه پسربچه را جلب کرد. آنجا یک توله که جثهاش از بقیه کوچکتر بود، به دلیل معیوب بودن یکی از پاهاش لنگ لنگان راه میرفت. چشمهای پسـرک برقی زد. او دوان دوان سراغ کشـاورز رفت و گفت: «آقا خواهش میکنم اون بچه گربه مریض رو به من بفروشین.» کشاورز با تعجب پاسخ داد: «پسـرم اون لنـگه و لاغر. تو حتی نمیتونی باهاش بازی کنی.» پسر کوچولو که هنوز چشمهایش میدرخشــــید پاچه شلوارش را بالا زد، پای مصنوعیاش را به کشاورز نشان داد و گفت: «اصلا مهم نیست. اون بچه گربه به کسی نیاز داره که درکش کنه.»