[ شهروند ] گروهی دوست و هممحلی بسیجی عازم جبهههای جنگ میشوند و به گردان «مقداد» میپیوندند. ماجرا به سال 1361 برمیگردد و عملیات آزادسازی خرمشهر. این دوستان و هممحلیها در گردان «مقداد» با رزمندگان دیگری هم آشنا میشوند و در آن فضای معنوی، روابطی صمیمی بینشان شکل میگیرد؛ طوری که شهادت هر کدام، بهشدت برایشان غمانگیز و تراژیک است. راوی، اصغر آبخضر است؛ نویسنده ادبیات داستانی که خودش در جبههها بوده و چندین اثر در این حوزه منتشر کرده؛ از جمله «گردان عاشقان»، «شب آتش»، «یادداشتهای ناتمام» و... او در «گردان عاشقان» به همین دوستان میپردازد و شهادت هر کدام را روایت میکند. در این گزارش بخشهایی از همین کتاب را آوردهایم؛ صحنههایی از نبرد، شهادت دوستان راوی و در نهایت فرار و عقبنشینی دشمن. یکی از صحنههای عجیب ماجرا زمانی است که راوی مجروح میشود و چند سرباز عراقی را هلهلهکنان بالای سرش میبیند. در ادامه با حذف و تغییرات و ویرایشهایی تلاش کردیم انسجام روایت را حفظ کنیم و این لحظات را بیاوریم.
نوجوان معصوم رزمنده
ما در کنار چه بزرگوارانی زندگی میکردیم! یک هفته اقامتمان در پادگان دوکوهه هفتهای سرشار از شور و حال بود؛ هفته زمینهسازی! یکی از همین روزها مجید را هم دیدم. عبدالمجید رحیمی؛ نوجوانی شانزده ساله، ساکن محله خودمان، با لباس بسیجی، چه شکوه معصومانهای در چهرهاش موج میزد. او در عنفوان جوانی در کجاها قدم میزد. روح بزرگش چگونه در جسم کوچکش جا گرفته بود. مجید را به بچههای دیگر هم معرفی کردم. بچهها به او میگفتند «آقای رحیمی»! و احساس برادر بزرگتر را نسبت به برادر کوچکترشان داشتند. گروه هفت نفره ما با نوحهخوانیهای شورانگیز اکبر قدیانی در هر جمعی شناختهشده بود. اتفاقاً بین ما، پیرمرد هشتادساله خوشمشربی هم بود. سنخیّت روحها، حصار فاصله سنی میان نسلها را شکسته بود. مجید رحیمی و آن پیرمرد هم یاران خوبی بودند! سن و سال مطرح نبود، پای تکلیف و وظیفه در میان بود بالأخره از طرف واحد تدارکات، تجهیزات اولیه را به ما تحویل دادند و بعد حرکت کردیم... مقصدمان ساحل شرقی کارون در نقطه اتصال پل شناوری بود که شرق کارون را به غرب آن وصل میکرد. عراقیها مرتب پل رودخانه را هدف قرار میدادند.
خون پاک بر زمین نبرد
هوا آنقدر سرد بود که دندانهایمان به هم میخورد. چفیههایمان را دور سرمان پیچیده بودیم. لحظات، لحظات دشواری بود. مسعود در آن لحظه بیسیم در پشت، درازکش خوابیده بود و نفس نفس میزد. صورتش برافروخته شده بود. گاهی نگاهمان به هم گره میخورد. ناگهان مسعود فریاد زد: «دستم سوخت!» و گوشی بیسیم روی زمین افتاد. در یک چشم به هم زدن مسعود رضوان، از خود بیخود شد. پلکهایش روی هم افتاد. نفسهایش کند شد. با مرتضی دستش را نگاه کردیم. اثری از گلوله نبود. وقتی یقهاش را باز کردیم، متوجه شدیم که روی شانه سمت چپش سوراخی به اندازه یک نخود باز شده و خون تازه بیرون میآید. آخرین لحظات عمرش را میگذراند. علی از فاصله چند متری گفت: «بچهها، مسعود چی شد؟» تازه به خودم آمدم که چه اتفاقی افتاده. با جاری شدن خون پاک مسعود روی زمین متوجه شدم که مسعود عاشق، به معشوق خود رسیده است. بیسیم را از پشتش باز کردم. علی خود را به ما رساند و با دیدن چهره پاک و مصمم مسعود، اشک در چشمانش حلقه زد.
200 تانک رودرروی ما
ناگفته نماند قبل از عملیات، فرمانده مرتضی، در جلسات توجیهی از حاج احمد متوسلیان و محسن وزوایی شنیده بود و برای جمع گردان نقل میکرد تعداد تانکهای دشمن در منطقه حدود 40 تا 50 دستگاه است، به علاوه 10 تا 20 نفربر. از بین بردن آنها از جمله مأموریتهای ما بود. ولی موقعی که وارد عملی شدیم و درگیری سختی را با بعثیها شروع کردیم، حدود 200 دستگاه تانک روبهروی خودمان دیدیم. البته نیروهای عملکننده ایرانی شب گذشته آرایششان را به هم ریخته بودند و تعدادیشان هم توسط رزمندگان به آتش کشیده بود. مشاهده تانکهای سوخته، دلمان را آرامش میداد اما تانکها و نفربرها تقویت میشدند. پاتکهای سنگین عراقیها با حمایت همین تانکها بود و باعث میشد تعداد زیادی شهید و مجروح بدهیم. از طرفی ضربه روحی از دست دادن دوستان و همرزمان شهیدمان، شرایط را سختتر کرده بود. در مقابل اما نیروهای عراقی با حمایت تانکها و زرهپوشها و تزریق نیروهای تازهنفس هر لحظه فشارشان را بیشتر میکردند. تانکها از یک طرف به سمت ما شلیک میکردند و از طرف دیگر، بعضی از سنگرهای روی خاکریز را هدف قرار میدادند. از زمین و آسمان آتش سرمان میبارید. بالای خاکریز، پایین خاکریز، وسط خاکریز، سینهخیز، زیگزاگ، هر طور میخواستی حرکت کنی هدف قرار میگرفتی. صحنه عجیبی بود و به جز یاد خدا نمیتوانستی جلوی التهاب و هیجانات روحی و جسمی خودت را بگیری.
شهید تشنه
از دور رزمندهای ریزنقش را دیدم که کمرش خم شده بود و دوزانو روی زمین نشسته بود. شناختمش. پیش رفتم و پرسیدم: «چی شده داداش کوچیک من؟ به خودم وعده داده بودم توی عملیات مواظب تو باشم.» صدایش کردم: «مجید جان، مجید!» انگار صدا برایش آشنا بود. سعی کرد سرش را از روی خاک بردارد. با سختی سرش را بلند کرد. وقتی چشمش به من افتاد چند حلقه اشک از درون چشمانش شکست و فروریخت. چه دردی میکشید! درد خونریزی سفیدران، رنگ چهرهاش را برده بود.
کمی دلداریاش دادم. نمیدانستم چه بگویم. فقط گفتم: «تحمل کن مجید جان. امام حسین به دیدارت میآد...» آن چهره پاک و معصوم سرش را تکان میداد. هر لحظه رنگش سفید و سفیدتر میشد. از من تقاضای آب کرد ولی خون زیادی از او رفته بود. احساس کردم اگر به او آب بدهم برایش خوب نیست. با این حال درونم میگفتم که بالاخره او شهید خواهد شد، تشنه رهایش نکن! اما مگر من عالمالغیب بودم؟! شاید قرار بود زنده بماند. گفتم: «مجید جان، آب برات ضرر داره. همین الان امدادگرها تو رو میبرن عقب.» دستی به سرش کشیدم و بوسهای به پیشانی خوشاقبال و رنگپریدهاش زدم. چیزی نمانده بود دست و پایم را گم کنم. اطرافم چندین شهید و مجروح روی خاکریز و کنار آن، روی زمین افتاده بودند. آخرین نگاهم را از چهره معصوم مجید برداشتم ولی برق نگاهش هنوز همراهم است. مجید شهید شده بود.
لبخندی در لحظه آخر
فرهاد نصیر قرچهداغی، معلم بود. با شنیدن اسم فرهاد متوجه شدم اتفاقی برایش افتاده. پاهایم سست شد، برای چند لحظه خودم را فراموش کردم. با اشاره دست ایرج، نگاهم به جنازههای چند برادر شهید افتاد. خدایا چه میبینم. بدنهای معطر جوانان اسلامی به مانند ورقهای قرآن، تکه تکه شده بودند. تیر مستقیم تانکهای عراقی از چهار برادر که کنار هم بودند، چیزی سالم نگذاشته بود. یکی از آنها سر در بدن نداشت، دیگری از کتف دستش جدا شده، دیگری سینهاش دریده شده بود و همگی غرق در خون، به فاصله دومتر آن طرفتر... فرهاد مظلوم، آن جوان باوقار محلهمان را دیدم که دو زانو روی زمین از کمر خم شده و صدای ناله نحیفی از ته دلش بیرون میآمد. احساس کردم که آخرین نفسهایش است. تیر مستقیم دوشکا یا چهارلول به پهلویش اصابت کرده بود. خون زیادی از او میرفت.به پشت روی زمین خواباندمش، خاکهای صورتش را با باقیمانده شربت آبلیمو که در قمقمهام داشتم شستم. صدا زدم: «فرهاد! فرهاد!» دو پلک خسته و ناتوانش را باز کرد. برق نگاهش تا عمق وجودم نفوذ کرد. آخرین نگاههای فرهاد روی چشمانم قفل شده بود. خجالت میکشیدم به چشمانش نگاه کنم. به خاطرم آمد داخل کولهپشتی فرهاد که کنارش افتاده، دوربین عکاسی هست. چند تا عکس قبل از آمدن، دستهجمعی با بچهها گرفته بودیم. دوربین را فوری بیرون کشیدم و رو به فرهاد گفتم: «فرهاد جان، اگر میتونی یه بار دیگه چشمهات رو باز کن و لبخند بزن. میخوام قبل از شهید شدنت عکس بگیرم.» فرهاد خواهش مرا پذیرفت و برای آخرین بار چشمان نازنینش را باز کرد. لبخندی پرمعنی بر دو غنچه لبش نقش بست. فوری عکس گرفتم. به محض اینکه دریچه دوربین را از روی چشم کنار زدم، فرهاد به لقاءالله پیوسته بود. غم و اندوه، تمام وجودم را فراگرفت. خدایا! میدانم مصلحت تو بود که دوستان و برادران یکی پس از دیگری شهید شوند. گلها را تو گلچین میکنی. ولی بار پروردگارا! به من صبر و استقامت بده که بتوانم فراق دوستانم را تحمل کنم. چشمان بازمانده فرهاد را بستم. با حسرت نگاهی به چهره کبود فرهاد انداختم. هنوز لبها و گونههایش تهرنگی از خنده را به همراه داشت. چفیه سیاهرنگش را روی صورتش پهن کردم.
لحظهای که تیر خوردم...
همین لحظه بود که پای چپم تیر خورد؛ از فاصله 10 متری. تا آن لحظه فکر اسارت را نکرده بودم. مرتضی پایم را با چفیه محکم بست ولی باز خون زیادی از آن میرفت. چشمانم سیاهی میرفت و تنم داغ شده بود. چیزی مثل خواب تنم را کرخت کرده بود. از پشت پلکهای نیمهباز عراقیها را دیدم. ترس داشتند بیایند پایین خاکریز. فکر میکردند نفرات ما بیشتر است. لحظهای فرزند دوسالهام، مهدیه عزیزم را به یاد آوردم. قطره اشکی موذیانه در چشمم شکست. دیگر سخت نفس میکشیدم. تفنگ را روی شکمم قرار داده بودم و انگشتم روی ماشه بود. داشتم از هوش میرفتم که کسی صدایم کرد. با زحمت نگاهی به اطرافم انداختم. از مرتضی و بچههای مجروح خبری نبود. یکی از پشت گفت: «میخوایم بریم عقب. آماده باش تو رو هم ببریم. من راننده آمبولانسی هستم که سوراخ سوراخ شده ولی به موتور آسیبی نرسیده. ما که داریم اسیر میشیم، پس بهتره بریم سمت آمبولانس. تو رو هم میبریم. فقط دعا کن.» همانطور که اسلحه روی سینهام بود، دستهایم را به آسمان بلند کردم و از خدا یاری طلبیدم.
هلهله عراقیها بالای سرم!
از صدای زوزه چند تکتیر فهمیدم عراقیها میخواهند دستانم را بزنند. با خدا حرف میزدم. میخواستم بدانم عاقبتم چه میشود. بدنم مور مور شده بود و حالت سرگیجه و تشنج داشتم. چشمهایم کم کم سیاهی میرفت. صدایی آهسته گفت: «آماده باش میخوایم بریم.» هنوز حرفش تمام نشده بود که صدای رگبار آمد. دیگر دیر شده بود. با دیدن حداقل پنج عراقی که از آنسوی خاکریز آمدند پایین، خود را در اسارت دیدم. لحظهای بعد دیدم عراقیها به چند نفر از همرزمان مجروحم تیر خلاص زدند و به طرف من آمدند. وقتی بالای سرم رسیدند شروع کردند به هلهله کردن و رقصیدن. کرختی بدنم و تار شدن کامل چشمهایم را میفهمیدم. در همین لحظه ماشین جیپی به سمت ما حرکت کرد. عراقیها که بالای سر من بودند، شروع کردند به سمت جیپ شلیک کردن. به نظرم رسید آخرین رمق از جسم و جانم در حال خارج شدن است. دیگر قدرت دیدن نداشتم. بدنم مور مور میشد. نفسهایم به شماره افتاده بود. سعی کردم با آخرین نفس، شهادتینم را که از لای لبهای خشکیدهام بیرون میآمد بگویم که از هوش رفتم.
وقتی به هوش آمدم
ناگهان درد پایم مرا به هوش آورد. تیزی استخوان داخل گوشت، به عصب پای تیرخوردهام فرو رفته بود. خیلی درد داشت. تا چشم باز کردم خودم را داخل آمبولانس دیدم. نگاهم به یکی از بچهها افتاد که یک دستش از بازو قطع شده بود. نزدیک ظهر او را دیده بودم. فکر کردم شهید شده. ولی حالا با همان یکی دست به من کمک میکرد. تکان شدید آمبولانس مرا به خود آورد. نمیدانم از بیهوشیام تا آن موقع چقدر گذشته بود. نوای صلوات در دلم پیچید. چشمم باران اشک شده بود که اسیر نشده بودم. امید میرویید. بوسهای گرم روی پیشانیام نشست. صدای پیرمردی ریشسفید را میشنیدم که مرا بوسیده بود: «ان شاءالله زود خوب میشی.» کمی تاری چشم را گرفتم. در حال اغما به سر میبردم اما در دست مهربانترین مهربانها بودم.
فرار بعثیها
همانطور که به عقب میرفتیم، در یک لحظه حملهای برقآسا شکل گرفت. حمله نیروهای ما بود. عراقی ها شروع به فرار کردند. تانکهایشان هم فهمیده بودند که غافلگیر شدهاند. هجوم نیروهای ایرانی برای آنها چارهای جز عقبنشینی باقی نگذاشته. البته این احتمال هم وجود داشت که عقبنشینی آنها با توجه به اینکه تلفات زیادی داده بودند، حیلهای باشد تا خودشان را برای پاتک آماده کنند. گردان مقداد و سایر گردانهای دیگر که تجربه پاتکهای سخت و کوبنده عراقیها را از یاد نبرده بودند، تصمیم داشتند به دشمن فرصت عقبنشینی ندهند. برای همین قرار بر این بود تا میتوانیم از نیروها و تانکهای در حال فرار، تلفات بگیریم. در این لحظات آنچه مسلم بود شکست نیروهای دشمن بود که از تانکها بیرون میریختند و هدف اصابت گلولهای مسلسل ما قرار میگرفتند. آرایششان به هم ریخته بود. بوی باروت منطقه را پر کرده بود. تانکها گیج و سردرگم با هم تصادف میکردند! تانکهای ردیف جلو آتش گرفته یا خدمههایشان در حال فرار بودند. تانکهای آماده شلیک هم قدرت هیچگونه مانوری نداشتند. به این ترتیب هزیمت دشمن آغاز شد؛ فرار و عقبنشینی.