| اميرحسين فردي|
خانه مادربزرگ پایین ده بود. بعد از آن دیگر باغ بود و چمنزار که همراه رود تا دریاچه و از آنجا به شهر کشیده میشد. خانه درمیان پرچین کوچک چوبی قرار داشت. با یک دروازه ورودی بهطویله و اتاقنشیمن. اسماعیل از راه کناره، دور زد و خود را بهخانه رساند. همهچیز مثل سابق بود. خانه کاهگلی، پرچین و درختهای بلند بید و چنار که مشرف به حیاط و خانه بودند، پاییندست کنار جوی آب، گزنهزار پرپشت دستنخورده باقیمانده بود. دروازه را آسان باز کرد و داخل محوطه شد. چند بوته گلسرخ افسرده و ساقههای گلختمی گوشه حیاط دیده میشد. به در خانه نزدیک شد. چوبی بود و قدیمی. با چارچوب موریانهزده که بهزحمت خود را به آستانه چسبانده و سرپا مانده بود. آخرینبار چندسال پیش مادربزرگ را دیده بود. آمده بود تهران برای مجلس ختم پدر اسماعیل، چند شب هم خانه آنها ماند. تمیز بود. با دستهای چروکیده، اما حنا بسته. قدبلند و سرحال. لحن مهربانی داشت. به هر بهانه آنها را نوازش میکرد و میبوسید و به اسماعیل میگفت: «بیا پهلوی من، یادگار پدرم، نور چشمم...» صدایش گرموگیرا بود. درون چشمهای روشنش محبت مثل دریا موج میزد و زمانی که نگاهش میکرد، اشک بهصورت حلقه درخشانی دور چشمهایش جمع میشد. حال مانده بود که چطور با او روبهرو شود؟ و چه بگوید؟ نزدیک در خانه ایستاد و کوبه کوچک و زنگ زده را چند بار آهسته به گل میخ فرسوده زد. کمی منتظر ماند. صدایی از آنسو نیامد. باز هم زد. بلندتر و بیشتر. پارس سگی، از پشت دیوار همسایه بلند شد. کمی بعد پوزه بزرگ و لبهای آویخته و آب چکانش بالا آمد و با دیدن او بلندتر پارس کرد. چند سگ دیگر به او جواب دادند.
برشي از رمان گرگسالي