ارتشبد حسین فردوست، دوست دوران کودکی محمدرضا پهلوی و رئیس دفتر اطلاعات او، پس از پیروزی انقلاب اسلامی در ایران ماند و خاطرات خود از دوران مجالست با شاه، خاندان و دولتمردان رژیم پهلوی را به رشته تحریر درآورد. خاطرات فردوست تحت عنوان «ظهور و سقوط سلطنت پهلوی» منتشر شده است که در این ستون به تناوب برخی را مرور میکنیم.
دوره اطلاعاتی در انگلستان(3)
روزی من را به بازدید مرکز اسناد (بایگانی راکد) امآیسیکس بردند. به اتفاق فردی که مأمور آموزش من بود سوار آسانسور شدیم. آسانسور پایین رفت و مدت زیادی طول کشید تا متوقف شد. معلوم بود مقدار زیادی (40-50متر) زیر زمین رفتهایم. پس از خروج از آسانسور، یک طبقه نیز با پلکان پایین رفتیم. ساختمان یک تکه بتنی بود با ستونهای زیاد و حجیم و سقفی بسیار بلند. نور و هوا چنان بود که با هوای لطیف و آزاد تفاوتی نداشت. به محوطه بسیار وسیعی وارد شدیم که تماماً قفسهبندی فولادی بود و در هر قفسه میکروفیلمها بسیار منظم چیده شده بود. زمانی که مسئول بایگانی برای من توضیح میداد، ناگهان سروکله شاپور جی پیدا شد و من که نمیدانستم او در لندن است بسیار متعجب شدم. سیستم بایگانی به نحوی بود که هرچه میخواستند فوراً حاضر میشد و فقط کافی بود به مسئول مربوطه گفته شود. سیستم را ندیدم، چون در محل دیگری قرار داشت و نزدیک من نبود. شاپور جی توضیح داد که در مورد تمام کشورهای جهان و خود انگلستان از تاریخی که سندی موجود بوده، فیلم و مدارک در این بایگانی جمع شده و مدارک فقط جنبه اطلاعاتی و سیاسی ندارد، جنبه تاریخی نیز دارد. در مورد ایران گفت که از زمان شاه عباس هر مدرکی بخواهی موجود است و سپس گفت: «آیا میخواهی فیلمهایی از رضا، بسیار قبل از سلطنت او، و پس از سلطنتش و فیلم طفولیت و زندگی محمدرضا را ببینی؟» ابراز تمایل کردم. شاپور جی روی پرده سینما به نمایش تصاویری از زندگی رضاشاه پرداخت. از موقعی که یک قزاق ساده بود و به تدریج ترفیع گرفت و فیلمهای نایاب و بکری از دوران سلطنت او که هر یک مربوط به دورانی از تاریخ او بود و نمونههایی از خط او و قراردادهای مهمی که بسته بود. پس از پایان فیلم رضاشاه، خواستم که فیلم محمدرضا را نشان دهد. شاپور جی با وجودی که خودش پیشنهاد کرده بود، گفت: «فکر میکنم زود است!» پس از پایان دروس شفاهی، مدت 48 ساعت در حوالی بندر پلیموت (جنوب انگلستان که مرکز اصلی نیروی دریایی است) آموزش عملی دیدم. از بندر من را به محلی بردند و قرار شد از نقطه معینی با اعلام راننده اطراف خود را نگاه نکنم. منظور این بود که محل آموزش را نشناسم. مانند یک سربازخانه بود. محوطه وسیعی بود که در 3 طرف آن ساختمان دو طبقه قرار داشت. یک ضلع فاقد ساختمان بود و در جلوی آن فضای بسیار وسیعی برای برخی عملیات واقع بود. بر این پایگاه انضباط شدیدی حکمفرما بود. فردی من را به اتاق خواب راهنمایی کرد و گفت: «بدون اجازه حق خروج از اتاق را ندارید و هر کاری داشتید زنگ بزنید!» ...ادامه دارد