پیانو را تکه تکه کنید!
ادوارد (داماد خانواده) هنوز پایش به در نرسیده بود که چشمش به یک جیپ ارتشی انگلیسی افتاد که درست روی جلوی خانه توقف کرده بود. «مستر سیکرست»، بازجوی پلیس، نگاهی به ادوارد انداخت و از جیپ پیاده شد. گفت: «مگه تو از قوانین منع عبور و مرور خبر نداری؟» ادوارد که از ترس به خودش میلرزید گفت: «نه، من خبر نداشتم!» - «خبر نداشتی؟! به شرطی حرفت را باور میکنم که انقلابیونی را که توی خانههایتان مخفی شدهاند و موسیقی مینوازند و طوری رفتار میکنند که انگار ما نفهم هستیم، به ما نشان بدهی!» این را که گفت به راننده دستور داد ماشین را خاموش کند و گوشهایش را تیز کرد. مستر سیکرست گفت: «فکر میکنم کسی مشغول نواختن است.» ادوارد گفت: «قربان، فکر نمیکنم این طرفها کسی اهل نواختن موسیقی باشد.» - «البته که هست. یک نفر دارد مینوازد. شما یک مشت دروغگو هستید. حتی وقتی حرف راست هم میزنید، ما باور نمیکنیم. حالا انتظار داری دروغهایتان را باور کنیم؟!» افسر به سربازان دستور داد به سمت صدا بروند. سربازان همان کار را کردند و بعد از چند دقیقه که سکوت حاکم شد، دوباره برگشتند؛ «قربان، یک زن دارد پیانو مینوازد.» افسر با شنیدن آن حرف چشمغرهای به ادوارد رفت و گفت: «نمیخواهم چیزی از دهانت بشنوم چون شک ندارم دوباره دروغ تحویل میدهی.» به سرباز دستور داد برود سراغ پیانو. بعد از سرباز، افسر وارد خانه شد و با دیدن آن پیانوی بزرگ، سخت یکه خورد. سرش را تکان داد و با لحنی محکم و آمرانه به سربازانش دستور داد: «داغونش کنید!»
نوایی که خاموش شد...
سربازها دودل بودند. همانطور که ماتشان برده بود، به مارتا نگاه کردند که از شدت ترس، بند بند وجودش میلرزید. نمیدانست آن ترس برای چیست! آیا ترسش به خاطر پیانو بود؟ آیا به خاطر جنینی بود که در شکم داشت و هر لحظه منتظر به دنیا آمدنش بود؟ یا به خاطر گزارشی بود که یکی از آنها درباره اسکندر (همسرش) آورده. اسکندری که از یک هفته پیش و از زمان شروع انقلاب از بیتساحور رفته بود؟ سیکرست یک بار دیگر با همان لحن و به همان محکمی دستور را تکرار کرد: «گفتم داغونش کنید! دستور رو اجرا کنید!» این را گفت و از خانه بیرون رفت. با شنیدن صدای پای افسر که دورتر میشد، مارتا نفس راحتی کشید و مطمئن شد اسکندر حالش خوب است! زمان برای چند لحظه از حرکت ایستاد. سربازان یک بار به شکم برآمده مارتا و یک بار به پیانویی نگاه میکردند که ناامید و بیدفاع منتظر فرا رسیدن لحظه اعدامش بود. قلب مارتا به حد انفجار رسیده بود. یکی از سربازان تفنگش را بالا برد و با قنداق، ضرباتی محکم و پیدرپی بر پیانو وارد کرد. از داخل پیانو، صدای تیز سیمها به گوش میرسید.
اینقدر کتکش زدند که شهید شد...
محله در اضطراب بیشتری فرو رفته بود. وقتی خبر شهادت سامی الانصاری جوان به گوش ادوارد رسید، به یاد چهره مستر سیکرست افتاد که چطور دستور داد پیانو را داغان کنند. انصاری، جوانی 19 ساله بود که در مدرسه رشیدیه تدریس میکرد. خبر شهادتش، قدس و فلسطین را لرزاند. او نمیتوانست حضور مستر سیکرست را به عنوان یک بازرس پلیس تحمل کند؛ بازرسی که همه جا جولان میداد و دستش را به هر کثافتکاری و جنایتی آلوده میکرد. یک روز انصاری به همراه یک جوان دیگر در جایی کمینش نشستند و به طرفش تیراندازی کردند. آنها توانستند سربازی را که همراه او بود با تیر بزنند ولی آن سرباز هم توانست سامی را زخمی کند. عدهای از جوانان سعی کردند کمکش کنند ولی سربازان آنها را تعقیب و دستگیر کردند. سامی را قبل از آنکه به بیمارستان برسد، بهقدری در آمبولانس کتک زدند که شهید شد.
تاوان مقاومت
مارتا حالا صاحب پسر و دختری شده بود به نامهای بشاره و ندیم. بشاره در شرف ازدواج با ماریا بود که به خاطر فعالیت علیه اسرائیلیها بازداشت شد؛ آن هم یک شب بعد از عروسی با ماریا. مارتا حالا در انتظار فرزندش بود و بشاره در زندان. صحبت یکی از بازداشتیهای مسیحی به نام آنتوان درباره نحوه برخورد اسرائیلیها با مسیحیان بود. آنتوان یک مغازه صنایع چوبی داشت که همه را با چوب زیتون میساخت. کمی جابهجا شد و طبق معمول صحبتش را با دعای «خدا حامی و یاورتان باشد» شروع کرد: «یک روز که توی مغازه نشسته بودم و سرم به کار خودم بود، یک عده از شهرکنشینان سر و کلهشان پیدا شد. سیخ ایستادند دم در مغازه و زل زدند به شمایل حضرت مریم پاکدامن و مسیح که بر صلیب آویخته شده بود. نزدیک بود بریزند توی مغازه و همه چیز را زیر و رو کنند که سردستهشان به آنها دستور داد صبر کنند. وارد مغازه شد و از من پرسید: «این شمایل، چهره کیست؟» - «حضرت مریم و حضرت مسیح» - «چرا مسیح در تمامی آنها به صلیب آویخته شده؟» - «چون مصلوب از دنیا رفت.» - «امروز را بیخیالت میشویم ولی اگر بار دیگر به این مغازه آمدیم و شمایلها سر جایشان بود، یعنی تو قصد داری به ما تهمت ناروا بزنی. آنوقت میبینی که چه معاملهای با تو و مغازهات میکنیم.» شهرکنشینان فردا نیامدند و مسیح همچنان بر صلیب آونگ ماند. چهار روز بعد دوباره سر و کله شهرکنشینان پیدا شد و مسیح همچنان بر صلیب آونگ بود. مغازهام را درب و داغان کردند و ادعا داشتند که من به آنها دشنام دادهام! همانطور که داشتند مغازه را به هم میریختند و به من تهمت دشنام دادن میبستند، سربازان رسیدند. با خودشان فکر کردند بهترین راه مجازات کردنم، بازداشت روزانه است. این شد که کارم به اینجا کشید. خداوند حامی و یاورتان باشد.»
شهروند: بنا بر اعتقاد مسیحیان، حضرت مسیح (ع) توسط یهودیان مورد اهانت قرار گرفت و به دار آویخته شد. در سوی مقابل، مسلمانان با استناد به کلامالله مجید بر این باور هستند که حضرت مسیح (ع) مصلوب نشد بلکه امر بر حاکمیت وقت مشتبه شد و کسی دیگر را به جای آن حضرت به صلیب کشیدند. حضرت مسیح (ع) نیز به اذن خداوند نزد پروردگار عروج کرد.
بیست روز بعد از بازداشت بشاره
بیست روز از بازداشت بشاره میگذشت که ساعت 10 صبح، یک جیپ ارتشی جلوی در خانه پدر و مادر بشاره ایستاد. سربازی از آن پیاده شد و در زد. مارتا، مادر بشاره، در را باز کرد و تا چشمش به جیپ و آن سرباز اسرائیلی افتاد، یکه خورد. سرباز به عربی دستوپاشکسته به مارتا گفت: «تو مادر بشارهای؟» مارتا با ترسولرز سرش را تکان داد تا او را مطمئن کند خودش است. سرباز گفت: «پسرت بشاره را میخواهی؟» مارتا گفت: «توی دنیا غیر از او هیچکس و هیچ چیز برایم مهم نیست!» سرباز با دستش چند ضربه به بدنه آهنی جیپ زد و دو سرباز از آن پیاده شدند. هر دو به قسمت عقب جیپ رفتند و چند ثانیه بعد یک جسد تکهتکهشده را بیرون آوردند. مارتا در تمام عمرش جسدی آنطور آش و لاششده ندیده بود. آن را مثل یک کیسه زباله جلوی پای مارتا روی زمین انداختند. همزمان با برخورد جنازه مثلهشده به زمین، قلب مارتا هم با پتکی گران کوبیده شد.
خون انتفاضه در رگهای جوانان
مارتا از وقتی اخبار انتفاضه را در کرانه باختری و غزه پیگیری میکرد، زندگی در جان و جسمش سبز شد. دوباره نهر حیات در روان و روحش جاری شده و رفتهرفته پرآبتر میشد. آن نیرو و روحیه قویای که در قلبش خانه کرده بود، به اعضا و جوارح جسمش نیز سرایت کرد. گونههایش گل انداختند و رنگ صورتش که تا پیش از آن به زردی گراییده بود، درخشان شد. او حالا پیر شده بود اما شنیده بود طی ماههای نخست انتفاضه، مدیریت امور را جوانان به دست گرفتهاند. آنها جا پای پیرانشان گذاشته بودند و موتور اصلی تمام حرکتها و خیزشها شده بودند. جوانان خیلی خوب میدانستند که از پدرانشان قویتر هستند و اگر مورد تعقیب سربازان قرار گیرند، خیلی راحتتر میتوانند فرار کنند. این را هم میدانستند که دستگیر شدن یعنی به زندان افتادن، شکنجه شدن و تبعید شدن. حتی پیش میآمد که عدهای برای مدتهای مدید و سالیان سال، کنج زندان گرفتار شوند و همچنان آنجا ماندگار بمانند. اما همسر مارتا، اسکندر، نصیحت حکمتآمیزی به نوهاش زیدان کرده بود: «درست است که من توی بوکس حریف جورج فورمن (رقیب آمریکایی محمدعلی کلی در مسابقات بوکس) نمیشوم ولی توی شطرنج بهراحتی شکستش میدهم!» زیدان بعد مدتها به این سخن حکمتآمیز فکر میکرد. به پدربزرگش افتخار میکرد که آن سخن نغز و پربار را به اعضای جنبشی که خودش هم عضو آنها بود گفته بود. بعد به دوستانش گفته بود: «البته ما قصد شطرنجبازی با نیروهای اشغالگر را نداریم و قصد هم نداریم سرزمینمان را از طریق شطرنج نجات بدهیم ولی چیزی که به آن نیاز مبرم داریم هوش شطرنجباز حرفهای است تا در تک تک حرکات و اقداماتمان از آن بهره ببریم.»