[شهروند] مهدی عظامی از رزمندگان قدیمی و جانباز جنگ است که خاطراتش از عملیات کرکوک در کتابی تحت عنوان «دعوت به کرکوک» بهتازگی از سوی انتشارات «سوره مهر» چاپ شده. این کتاب محصول تلاش حسن و حسین شیردل بوده که حدود 2 سال برای گردآوری خاطرات عظامی زمان گذاشتند و به تدوین خاطراتش پرداختند. کتاب «دعوت به کرکوک» از زمان حضور عظامی در عملیات کرکوک آغاز میشود. در ادامه چند خاطره از اعزام به عملیات کرکوک و چند خاطره از بازگشت از عملیات در آن روایت میشود. در عملیات کرکوک، نیروهای ایرانی حدود ۱۴۰۰ کیلومتر در خاک عراق وارد شدند و یکی از پتروشیمیهای کرکوک را منهدم کردند. نیروهای عراقی بر این باور بودند که حمله از سوی آسمان شکل گرفته است، درحالیکه نیروهای زمینی ایران چنین عملیاتی را طراحی و آن را به اجرا گذاشته بودند. یکی از نکات جالب کتاب «دعوت به کرکوک» این است که در آن علاوه بر خطرات مواجهه رزمندگان با دشمنان، به جزئیات رویارویی انسان با طبیعت اشاره میشود؛ جایی که رزمنده نمیداند در تقابل با جانوران و حیوانات چه باید بکند؟ عاطفه به خرج بدهد یا اینکه با آنها هم مثل دشمنان رویاروی خودش بجنگد؟ آنچه در ادامه میخوانید بخشهایی خواندنی از مواجهه مهدی عظامی با طبیعت پیرامون در خاک عراق است که انتخاب کردهایم. البته در مقاطعی اندک نیز برای از دست نرفتن انسجام روایی ماجرا، جملاتی را بازنویسی کردهایم.
روباهی در دام
بالای ارتفاع که رسیدیم، کنار یک درخت، روباهی دیدیم که توی تله افتاده بود؛ تلههایی که روستاییها میگذاشتند. احتمال اینکه دور و بر روستاهای مسیر، تلههایی کار گذاشته شده باشد زیاد بود. قبل از حسین خودم را رساندم به روباه. دلم نیامد ولش کنیم و برویم. روباه بیحال بود. چشمهایش نیمهباز. پایش هم خونی. رمق نداشت. خم شدم و آرام دستم را جلو بردم. یکی دو بار پشت گردن و پوست خاکستری قشنگش را نوازش کردم. فقط سر برگرداند و نگاهم کرد. فهمیده بود میخواهیم کمکش کنیم. وحشی نشد، نترسید. حالت حمله هم به خودش نگرفت. از درد فقط آرام ناله میکرد. نگاهی به پایش کردم. استخوانش شکسته بود و فقط به یک تکهگوشت و پوست بند بود. استخوان روباه وسط دو تا چنگک گیر کرده بود.
اینجا جای عواطف نیست!
این تلهها را میشناختم. با فاصله حداقل سی سانتیمتر رها میشد و ناگهان به هم میچسبید و حیوان را گیر میانداخت. چشمم به پستانهای روباه افتاد. دیدم پرشیر است. به حسین نگاه کردم؛ 6 دانگ حواسش به پارس سگها بود که با صدایشان روستا را روی سرشان گذاشته بودند. صدایش زدم: «حسین، این روباه مادهست. بچه داره. باید کمکش کنیم.» بیمعطلی گفت: «نه برادر! نمیشه کمکش کنیم، موقعیتمون لو میره. ولش کنیم بریم.» دستم را گذاشتم روی پستانهای روباه و گفتم: «ببین، پر از شیره. باید بره به بچههاش شیر بده.» با تعجب گفت: «تو حالت خوبه؟! اگه بفهمن به تله دست زدیم، لو میریم! خونش ریخته روی تله. صدای سگها رو نمیشنوی؟ اینجا جای عاطفه به خرج دادن نیست!»
نوعدوستیمان کجا رفته؟
نمیخواستم حس کند ضعف دارم. باز ذهنم رفت به اینکه دارد ارزیابیام میکند. به اندازه کافی در راه رفتن مشکل داشتیم و حالا اگر این عاطفه هم اضافه میشد، شاید کار تمام بود و باید قید شرکت در عملیات کرکوک را میزدم. گفتم: «عاطفه نیست. من اسمش رو میگذارم نوعدوستی. باید یه کاری براش بکنیم.» به جز «نوعدوستی» کلمه دیگری به ذهنم نرسید. گفت: «حالا میگی چی کار کنیم؟» این حرف را که زد، خیالم راحت شد. فهمیدم توانستهام رویش تأثیر بگذارم. گفتم: «تو این تله رو بکش، من هم کمکش میکنم بیاد بیرون.» حسین خم شد. دستش را دو طرف تله گذاشت و بهسختی تله را کشید. آرام روباه را از تله بیرون کشیدم. حسین با همان قدرت، آرام تله را سر جایش گذاشت.
آتلبندی پای روباه
اطرافمان، شاخههای شکسته درخت بلوط زیاد بود. چوب درخت گز و درختهای دیگر هم دیدم. سریع یکی از چوبهای بلوط را برداشتم و با سرنیزه، شاخ و برگهایش را زدم. کمی از پای روباه بلندترش کردم که وقتی میبندم، به پنجهاش فشار نیاید. از اولین روزهای جنگ عادت داشتم باند و تجهیزات درمانی بیشتری بردارم. این بار هم باند بیشتری برداشته بودم. چوب بلوط تراشیده را محکم با باند به پای روباه بستم. میدانستم آنقدر درست بستهام که استخوان شکستهاش خوب جوش بخورد. تمام مدتی که پایش را آتل میبستم، آرام مانده بود تا کارم تمام شود. دوباره نوازشش کردم و گفتم: «بلند شو!»
این صحنه از ذهنم دور نمیشود
روباه بلند شد. وقتی پای شکستهاش را زمین گذاشت، بلندی چوب، شبیه پای مصنوعی روی زمین ماند و دردی به جانش انداخت اما زوزه نکشید. یک لحظه من و روباه چشم در چشم هم شدیم. دیدم گوشه چشم روباه تر است؛ درست شبیه یک قطره اشک. بعد لنگان لنگان راه افتاد و ما نگاهش میکردیم. ایستاد. سرش را برگرداند و نگاه کرد. دوباره به راه افتاد. دوباره ایستاد و نگاهمان کرد. نگاهی عمیقی انداخت. بعد رفت. این صحنه از ذهنم دور نمیشود. ما هم اطراف تله و ردمان را پاک کردیم و روی جای پایمان خاک و برگ ریختیم و به راه افتادیم.
جای پنجه خرس...
گودالی بویناک
نانمان تمام شده بود و حالا باید با گرسنگی دست و پنجه نرم میکردیم. برای همین ناچار به خوردن علف بودیم. لبهایمان هم خشک شده بود. مطمئن بودم در خاک عراق هستیم و باید حواسمان میبود جای رد پا کناره رودخانهها نگذاریم. چوپانها با رمههایشان دورتر میشدند و صدایشان دور و دورتر میشد. وقتی پشت ارتفاع رفتند و دیگر ندیدمشان از جا بلند شدم و جلو رفتم. آبی که رمهها کنارش بودند، باریکهای بود که میآمد و در گودال پشت بوتهها جمع میشد. جای پنجههای خرس را کنار گودال دیدم و گذشتم. این نوع گودالها را میشناختم. قبلاً پنجه خرس را دیده بودم. خرسها برای آببازی و آب خوردن این گودالها را درست میکنند. کمی آب برداشتیم.
چارهای جز خوردن گوشت خرس نداریم!
حدود یک ساعت استراحت کردیم. داشتم از جایم بلند میشدم که صدای یکی از بچهها آمد. گفت: «حاجی، یه سوراخ اینجا پیدا کردیم. یه چیزی داخلش هست.» گفتم: «شاید مار باشه. سنگی چیزی بزنید بیاد بیرون.» گفت: «نه. یه چیز دیگهست. عین توپ.» گفتم: «عین توپ؟ حتماً بزغالهای جا مونده. دیگه روزی ماست. ترتیبش رو بدیم که خیلی گشنهایم!» گفت: «نه حاجی! یه چیز دیگه است. خوردنش حلال نیست.» خندیدم و گفتم: «مگه ما اینجا تو این وضعیت، حلال و حروم هم داریم؟» جلوی حفره رفتم. دیدم یک سر شبیه توپ از حفره بیرون آمد و رفت داخل. یک بچه خرس بود. خدا را شکر کردم. حالا کلی گوشت برای خوردن داشتیم. به سرعت سرش را بریدم. حتی از تشنگی همه خونی را که از گردن بچه خرس میآمد، خوردیم. میدانستم این خون آن قدر قوت دارد که هم اشتهای ما را کور کند، هم سیر شویم. بعد سریع بچهخرس را پوست کندیم و گوشتش را تکهتکه کردیم و با آتشی که از چوپانها مانده بود، کمی کباب کردیم و خوردیم. بقیه گوشت بچه خرس را گذاشتیم توی کولهپشتی.
دو برابر قد من بود...
حالا که کار تمام شده بود و سیر شده بودیم، ناگهان چیزی یادم آمد؛ «خرس مادر باید همین اطراف باشه.» بیمعطلی به بچهها گفتم: «بچهها حرکت. اگه خانوم خرسه بیاد تکه بزرگه گوشمونه.» بچهها یکی یکی از جایشان بلند شدند. مشغول جمع کردن وسایلشان بودند که صدای غرش مهیبی آمد. خرس مادر را دیدم؛ یک خرس بزرگ قهوهای سوخته. حداقل دو برابر قد ۱۹۰ من بود و دقیقاً در فاصله چهار قدمی با من، دوباره غرش کرد. این بار با غرش مهیبش روی پا ایستاد. بوی گوشت بچهاش را که توی کولهمان گذاشته بودیم حس کرده بود. سر بریده بچه خرس و پوست و شکمبهاش هم که ریخته شده بود یک طرف. مشخص بود به خاطر از دست دادن تولهاش نعره میزند.
میخواست شکار را خسته کند...
وحشت وجودم را گرفت. فریاد زدم: «دایره ببندید. سرنیزه بگیرید. هر طرف که اومد با سرنیزه بزنیدش.» سریع یک دایره درست کردیم و سر اسلحههایمان سرنیزه گذاشتیم. وحشتزده فقط به خرس مادر نگاه میکردیم. روی پاهای کوتاهش ایستاده بود و غرش میکرد. دو بار حالت حمله به خودش گرفت. به ما نزدیک میشد و حلقهمان را تنگتر میکرد. پوست و سر بریده بچهاش را که میدید وحشیتر میشد و صدای غرشش بالاتر میرفت. یک لحظه از ما دور شد و توانستیم به سمت دیگری برویم. شروع کردیم به دویدن. فاصلهمان از او زیاد شد اما همچنان پشت سرمان میآمد. نوع شکار کردن خرس این طور است که شکار را خسته میکند. علاوه بر این در دست ما اسلحه دیده بود. ما همینطور که میدویدیم، دو نیروی زخمی را هم با خودمان میکشیدیم.
وحشت دریده شدن!
خرس مادر مسیر ما را عوض کرده بود و ما را به مسیری که میخواست میبرد. فرصت اینکه نقطه بزنیم و مختصات بگیریم نبود. او تعیین میکرد کدام طرف برویم. ناگهان به ما نزدیک میشد، حمله میکرد و غرش. نه میخوابید نه توقف میکرد و نه میگذاشت ما بایستیم یا بخوابیم. لنگ لنگان و آرام آرام میآمد و ظاهراً عجلهای نداشت. گاهی از خستگی مینشستیم. ناگهان پیدایش میشد و ما بلند میشدیم راه میرفتیم؛ گاهی کند؛ گاهی تند. بالاخره به یک دشت رسیدیم. در آنجا کمی جهتمان عوض شد؛ یعنی به هر طرف که میخواستیم برویم خرس مادر میآمد و جهتمان را تغییر میداد. به شیاری رسیدیم. خرس نزدیکمان شد و باز مجبور شدیم بدویم؛ 28 آدم ترسیده که خرس فقط در پی خستهکردنشان بود؛ آدمهایی در وحشت دریده شدن و تکه پاره شدن. دیگر فقط فرار میکردیم. خرس مادر گاهی میرفت روی ارتفاع. یک لحظه خیز برمیداشت حمله کند، اما وقتی میدید جمع شدهایم و سرنیزههایمان را به طرفش گرفتهایم عقبنشینی میکرد. به چشمهای رسیدیم. بچهها آب برداشتند. خرس مادر واقعا داشت ما را خسته میکرد.
چه حکمتی پشت ماجرا بود؟
تک تیرانداز گفت بزنمش؟
اینقدر از این تعقیب و گریز خسته شده بودیم که نشستیم. تکتیراندازمان گفت: «حاجی، میتونم بزنمش. بزنم؟» شک نداشتند میگویم بزن. داشتند نگاهم میکردند که چه خواهم گفت. گفتم: «ببین، ما اصلاً نمیدونیم کجاییم. ضمن اینکه ما بچهش رو خوردیم. اون حق داره اینطور به ما حمله کنه. خدا خودش دلش رو آروم میکنه. میدونی چه مسافت طولانی ما رو راه آورده؟ حتی از مسیری ما رو آورد که آب پیدا کردیم. به ما فرصت داد آب برداریم. نذاشت تشنه بمونیم. به ما حمله نکرد. این یه حکمتی داره.» چون واقعیت این بود در حالت عادی ما اینهمه راه را چهار پنج روزه هم نمیتوانستیم بیاییم. وحشت از خرس حتی توان مجروحها را هم چند برابر کرده بود. راه زیادی ما را آورده بود. وجدانم اجازه نمیداد بکشیمش. ولی این فکر را هم میکردم که تا ما را مثل تولهاش به لاشهای بیجان تبدیل نکند دستبردار نیست.
در اضطراب سکوت
رسیدیم به یک راه مالرو پر از بوتههای کوتاه و بلند که میرسید به پایین رودخانهای که آب فراوان داشت. خرناسههای کوتاه و بلند و غرشمانند خرس را میشنیدیم. یک لحظهها بچهها گفتند: «صدای خرس نمیآد. به ما نزدیک نیست.» با خوشحالی گفتند: «خرس نیست! رفته!» من اما در همان لحظه به این سکوت مشکوک شدم. گفتم نکند میخواهد کمین بزند؟ چون حسابی ما را خسته کرده بود و حالا ساکت شده بود. میدانستم خرس حیوان باهوشی است. مشام تیزی هم دارد. ردّ شکارش را خوب دنبال میکند. بویی را که یک ماه قبل به مشامش رسیده باشد فراموش نمیکند. غیرممکن بود بوی ما، بوی خون گوشت تولهاش را دنبال نکرده باشد. با نگرانی به اطراف نگاه کردم.
قبل از اینکه جمجمه ام را خرد کند!
تسبیح توی دستم بود و صلوات میفرستادم که یکی از بچهها فریاد زد: «حاجی!» سرم را بلند کردم. خرس مقابلم بود؛ بلند و تنومند. نعره میکشید. سست شدم. زانوهایم خم شد. اگر خرس همان لحظه خودش را میانداخت روی من، له میشدم. پشتسریهایم آماده بودند. خودم هم اسلحه داشتم. ولی همان لحظه به ذهنم رسید که نه تیراندازی کنیم، نه فرار و نه هیچ کار دیگر! با خرسی که آنطور بر سرم نعره میکشید و خشمگین بود، حرف زدم! آن هم با صدای بلند که حداقل قبل از اینکه پنجههای قویاش را بر سرم بکوبد و جمجمهام را خرد کند، حرفهایم را بشنود و بعد هر کاری دلش خواست بکند.
من بچهات را کشتم اما...
رو به خرس داد زدم: «ببین، من بچهت رو کشتم برای اینکه شکم نیروهام رو سیر کنم. خون بچهت رو هم من و بچهها خوردیم، چون تشنه بودیم...» یک لحظه صدای نعرهاش قطع نمیشد. ادامه دادم: «بیا و به حق خانم فاطم زهرا (س) از خون بچهت بگذر! فردای قیامت من اگه لیاقت داشته باشم از ایشون میخوام بین من و تو حکمیت کنه. یا از خون بچهت بگذر یا من رو بکش و به نیروهام کاری نداشته باش!» دیگر نمیدانستم چه بگویم. همانطور که بالای سرم بود، ساکت شدم و منتظر ماندم دریده شوم! تنها کاری که میکردم صلوات فرستادن بود. صلوات پنجم را که فرستادم، آخرین غرشش را کرد. سرش را پایین گرفت و رفت. در تمام این مدت جرأت نکرده بودم سرم را بالا بیاورم و قیافه وحشتناک و قد بلندش را که روی پاهای کوتاهش ایستاده بود و نعره میکشید، ببینم. یکی از بچهها آمد نزدیکم و گفت: «حاجی رفت...»