شماره ۳۲۴۸ | ۱۴۰۳ چهارشنبه ۵ دي
صفحه را ببند
جایی برای اشتباه نیست

 عالیشوندی به‌عنوان یک مدیر در هلال احمر در این چند سال خاطرات تلخ وشیرین بسیاری  را تجربه کرده است ، او  سخت ترین وشیرین ترین  این خاطرات را به شهروند می‌گوید.

سخت ترین لحظات برای من زمانی است که شاهد درد و رنج افرادی هستیم که به دلیل حوادث طبیعی یا جنگ ها دچار آسیب شده اند. دیدن رنج کودکان و خانواده هایی که همه چیز خود را از دست داده اند ، همیشه برای من دردناک است. اما تلخ ترین خاطره من زمانی بود که خبر سقوط بالگرد ریاست جمهوری فقید حضرت آیت الله رئیسی را شنیدیم، آقای دکترکولیوند به دلیل حضور خودشان در محل سانحه مسئولیت اتاق مدیریت عملیات را به من سپردند. در چشم برهم‌زدنی، تمام فضای ذهنیم پر شد از صداها، تصویرها و پرسش‌هایی که پایانی نداشتند. احساس مسئولیتی که بر دوشم افتاده بود، قلبم را به تپشی نامنظم واداشت. می‌دانستم که اینجا دیگر جایی برای اشتباه نیست. هر تصمیم، هر حرکت و حتی هر سکوت، می‌توانست جان‌هایی را نجات دهد یا برعکس، به فاجعه‌ای بزرگ‌تر دامن بزند.تصور کنید: صدای زنگ‌های تلفن که بی‌وقفه به گوش می‌رسید، گزارش‌هایی که از هر سو به من می‌رسید، چهره‌های نگران همکارانم، و چشمانی که به تیم های جستجو ونجات ما  دوخته شده بود؛ چشمانی که در آن‌ها انتظار، نگرانی و امید موج می‌زد. من باید در میان این هرج‌ومرج، آرامش خود را حفظ می‌کردم و مسیر را برای دیگران روشن می‌ساختم. در همان لحظات، افکارم به سمت خانواده‌های قربانیان می‌رفت. مادران، پدران و فرزندانی که بی‌خبر از این فاجعه، در انتظار عزیزانشان بودند. این حس همدردی، در کنار وظیفه‌ای که بر دوش داشتم، قلبم را سنگین‌تر می‌کرد.اما در دل تمام این سختی‌ها، باید به یک نکته تکیه می‌کردم:امید به خدا و اعتماد به تجربه و توانایی‌ها.  خوب می‌دانستم که تنها امید این عملیات، تلاش بی‌وقفه و تصمیم‌های صحیح ماست. در آن لحظه به این فکر می‌کردیم که تنها راه عبور از این طوفان، تکیه بر همبستگی تیم و ایمان به نتیجه کار است.لذا تمام تلاشم را به همراه سایر همکاران با دقت وسرعت انجام دادم لیکن در نهایت خبر نهایی ما را کاملا غمگین وعزادار کرد. و اما یکی از خاطرات شیرین  در لبنان رقم خورد، جایی که جنگ تمام‌نشدنی، سایه‌ای از ترس و اندوه بر زندگی مردم انداخته بود. هر روز، تصویر چهره‌های رنج‌کشیده، صدای گریه کودکان و نگاه‌های خالی از امید، بخشی از دنیای همه شده بود. در آن میان، تیم‌ اعزامی جمعیت هلال احمر مثل شمعی بود که در دل تاریکی می‌سوخت؛ کوچک اما امیدبخش.شاید آخرین کاری که آن روز
می توانستیم انجام بدهیم، تحویل بسته‌ای غذا  بود به خانواده‌ای که هفته‌ها گرسنگی کشیده بود. گاه  لحظه‌ای مکث می کردم تا در سکوت به مردمی که با دست‌های خالی و چشمانی اشک‌بار ما را نگاه می‌کردند، امید بدهیم و درست همان‌جا، در میان خستگی‌های جسمی و عاطفی مان، خبر رسید؛  آتش‌بس اعلام شد. انگار که دنیا برای یک لحظه متوقف شد. آن واژه‌ ساده، واژه «آتش‌بس»، مثل نوری بود که ناگهان دل‌های همه را شاد وگرم کرد.نفس راحتی کشیدیم، چیزی که شاید هفته‌ها یا ماه‌ها از یادها رفته بود. به آسمان نگاه کردیم و در دل شکرگزاری کردیم. صدای همکاران را شنیدم که با هم خوشحالی می‌کردند.آن لحظه، تمام خستگی‌های روزها و شب‌ها، تمام دل‌نگرانی‌ها و غم‌ها، برای یک لحظه رنگ باخت. من و همکارانم می‌دانستیم که این فقط یک خبر نیست؛ این آغاز دوباره زندگی برای مردمی بود که جنگ، همه چیزشان را گرفته بود.در آن لحظه به آینده فکر کردم. به کودکان بی‌گناهی که دیگر زیر صدای بمباران به خواب نمی‌روند، به خانواده‌هایی که دیگر برای از دست دادن عزیزانشان اشک نمی‌ریزند. در دلم یک آرزو زنده شد: کاش این صلح ماندگار باشد، کاش دیگر هیچ‌کس طعم تلخ جنگ را نچشد.

 


تعداد بازدید :  13