[شهروند] اوائل امسال کتابی منتشر شد با عنوان «آقازادهها» که اطلاعاتی درباره آیتالله احمد جنیدی، امام جمعه رودسر و چهار فرزند شهیدش ارائه میداد. محوریت در آن کتاب البته تنها آیتالله جنیدی و فرزندان شهیدش نبود بلکه نویسنده تلاش کرده بود با گردآوری اطلاعات مختلف، درباره مسئولینی بنویسد که صرفا اهل شعار نبودند و بذر ایمان را چنان در خانواده خود کاشته بودند که فرزندانشان هم جان خویش را نثار اسلام کرده بودند. به همین دلیل هم نام کتاب را «آقازادهها» انتخاب کرده بود تا نشان بدهد آقازاده واقعی کیست. اما کتاب «مگر چشم تو دریاست» همین جریان را از زاویه دید مادر این خانواده روایت میکند. چراکه این مادر شهید بیش از تمام اعضای خانواده داغ دیده است و حتی همسرش هم بعد از تحمل فراق سه فرزند، به جوار حق شتافته است. کتاب «آقازادهها» نوشته زهرا جابری توسط انتشارات «حماسه یاران» چاپ شده بود و «مگر چشم تو دریاست» به قلم جواد کلاته عربی، توسط انتشارات «27 بعثت» منتشر شده است. به این ترتیب در کتاب «مگر چشم تو دریاست» با مادری مواجهیم که تمام مردان زندگیاش را از دست داده؛ همسرش درگذشته و چهار فرزندش هم شهید شدهاند. در این کتاب فعالیتهای مرحوم آیتالله جنیدی، همسرش، دامادها و عروسهای این خانواده را میبینیم. همچنین بخش دیگر مربوط است به روایت ملاقات همسر آیتالله جنیدی با همسر مقام معظم رهبری که زندگی مشحون از سادگی رهبر انقلاب و همسرشان را نشان میدهد.
4 فرزندی که شهید شدند...
نصرالله، سومین فرزند و نخستین شهید خانواده، 18 دی 1359 در عملیات نصر شهید شد. نصرالله عضو ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران بود. 75 روز بعد پیکرش آمد. عراقیها او را در آب انداخته بودند. شهید دوم خانواده، آخرین پسرم، رضا بود. صبح فردای مراسم هفتم نصرالله، رضا که 15 سال داشت، اجازه جبهه گرفت اما پدرش اجازه نداد. برج چهارِ سال بعد رفت آموزشی بسیج. بالاخره سال 1361 اجازه پدر را گرفت و 4 اردیبهشت 1362 شهید شد. رضا، کوچکترین پسر خانواده، از بسیج رودسر به جبهه غرب اعزام شد و در همان اعزام اول به شهادت رسید. محمد، سومین شهید و پسر ارشد خانواده، در آغوش برادرش عبدالحمید در جزیره مجنون به شهادت رسید. ۱۴ سال پیکرش مفقود بود. به عنوان بسیجی لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) در عملیات خیبر در حالی به شهادت رسید که عبدالحمید، ناظر شهادتش بود و نمیتوانست پیکر برادرش را به عقب برگرداند. حمید، لحظه شهادت محمد را دیده بود. کنارش بوده؛ با فاصله یکی دو متر. عبدالحمید هم در همین منطقه جزیره مجنون شیمیایی شد. در مراسم محمد، حاجآقا حالش خوب نبود. یکی دو ماه در خانه بستری بود. بعدها هم بیمار شد و در سال 1377 فوت کرد. عبدالحمید هم بعد از فوت پدر، در سال 1379 به خاطر عوارض شیمیایی به شهادت رسید. او فرزندی داشت که بار سنگين زندگي زمانی بر دوشش افتاد که 16 ساله بود. هرچند در سال 1390، او هم درگذشت و خانواده را با کولهباری از غم تنها گذاشت.
نخستین شهید...
نصرالله که سومين فرزند من و نخستين شهيد خانواده بود 20 سال داشت و وقتی جنگ آغاز شد خواب و خوراک نداشت. وقتی از مدرسه میآمد و سفره پهن میشد، دور سفره میگشت و گريه میكرد. پدرش میگفت: «همه میرويم، شما ناراحت نباش» نصرالله هم با گريه میگفت: «آقاجان كجا میرويم؟ دشمن دارد به تهران میآيد، آنوقت ما بنشينيم غذا بخوريم و به فكر خودمان باشيم؟» بعد از آن فوراً به تهران آمد و دوره جنگهای چريكی را ديد و در گروه شهيد چمران بود كه در كنار كرخه به شهادت رسيد. پيكر نصرالله را 55 روز بعد از شهادتش به خانه آوردند.
باجگیری بر سر تحویل پیکر شهید
پیکر رضا، کوچکترین عضو خانواده نیامده بود. کومولهها گفته بودند اگر 30 هزار تومان بیاورید، بدن رضا را صحیح و سالم تحویلتان میدهیم. آن موقع ۳۰ هزار تومان خیلی بود. حاجآقا خودش رفت کردستان. از آنجا زنگ زد و جریان را برایم گفت: «میگن 30 هزار تومن بدید تا شهیدتون رو تحویل بدیم!» گفتم: «بعد با پول ما برن تجهیزات بگیرن، بر ضد خود ما استفاده کنن؟!» بعد از آن هم جملهای گفتم که به خاطر شرایط روحیام یادم نیست اما اطرافیانم بعدها خاطرم آوردند. گفته بودم: «به کومولهها بگو شهید منو آتیش بزنید، اما من به شما پول نمیدم!» چون من نتوانستم بپذیرم به خاطر پیکر شهیدم به ضد انقلاب پول بدهم. حاجآقا هم همان اول، تصمیم من را گرفته بود، اما به من زنگ زد تا حرفی باقی نماند. اصلاً خود حاجآقا راضی نبود برای این مسئله به کردستان برود. اجبار و اصرار پاسدارها و برادرم اسدالله بود که رفت برای پیدا کردن پیکر رضا. ما پول ندادیم و آنها هم رضا را تحویل ندادند و حاجآقا برگشت. این ماجرا گذشت تا اینکه سیزده ماه بعد، زنگ زدند و گفتند پیکر رضا توی پاکسازی روستا پیدا شده است.
کاش آن حرف را به بچهام نمیزدم
یکی دو روز مانده به اعزام، رضا آمد توی آشپزخانه گفت: «مامان من دارم میرم! میدونم میرم شهید میشم اما آلبالوپلو نخوردمها!» گفتم: «آهان! خب از اول همین رو بگو! تو برو شهید شو، من آلبالوپلو میپزم میدم بیرون، نترس!» گفت: «چه فایده؟ دیگه من نیستم که بخورم!» این جمله را که شنیدم گفتم: «چشم مامان جان. کی شد تو خواستی و من درست نکردم؟» همینطور میگفتیم و میخندیدیم. اما بعد که رفت و دیگر برنگشت، با خودم گفتم ای کاش آن حرف را به بچهام نمیزدم حتی برای شوخی. بعد از شهادت بچهها، رفته بودم چشمهایم را نشان دکتر دادم. چشمهایم خشک شده بود. گفتم: «آقای دکتر! جگرم میسوزد، آتش میگیرم، حالت گریه دارم، ناله میکنم، اما دیگر اشکم نمیآید. این چشمهای من دیگر آب ندارد آقای دکتر. خشک شدهاند.» دکتر گفت: «حاج خانم! مگر چشم تو دریا بوده؟»
امام جمعه دوم بودم!
ما در آن سالها به کمک مشغول بودیم. اگر کسی کمک مالی میخواست یا جهیزیه و مسائلی مربوط به خانمها، ابتدا مسئله را بررسی و درباره آن تحقیق میکردیم، بعد میفرستادیم پیش حاجآقا برای کمک. سر همین کارها بعضیها بهم میگفتند امام جمعه دوم. (اشاره دارد به همسرشان آیتالله جنیدی که امام جمعه رودسر بود). بازدید از خانواده شهدا هم جزو برنامههایمان بود. ما برای تبلیغ و کمکرسانی به تمام ییلاقات و روستاهای دور و نزدیک میرفتیم. حتی برای کمک به خانوادهای که در جنگل زندگی میکردند، کلی راه توی جنگل رفتیم. در طول شانزده هفده سالی که من رودسر بودم، کارمان همین بود.
بوسه رهبر بر دستان پدر شهید
معمولاً روحانیها وقتی با هم آشنا میشوند يا در جلسات درس است يا در جلسات مباحثه یا فامیل هستند اما مرحوم جنيدی با هيچ یک از اين شيوهها با رهبر انقلاب آشنا نشدند بلكه در سال 67، در دوران رياست جمهوری آقای خامنهای این اتفاق افتاد. مرحوم جنيدی (که آن زمان امام جمعه رودسر از توابع گيلان بودند) از اهالی گيلان دو اتوبوس را برای ديدار با حضرت آقا (که آن زمان رئیسجمهور بودند) راهی تهران كردند. چون ما اصالتاً پيشوايی هستيم، دو تا اتوبوس هم از پيشوا برای ديدار با آقا آمدند. یک جایگاه توی یک زمین چمن برای سخنرانی درست کرده بودند و ما هم پایین ایستاده بودیم. همان اول مراسم، سرم را که بلند کردم، دیدم حاجآقا توی جایگاه، کنار آقا ایستاده است. به عروسم گفتم: «حاجآقا چرا رفته اون بالا؟» گفت: «با بلندگو ایشون رو صدا زدن، شما حواست نبود.» توی همان جایگاه، آقا دست حاجآقا را بوسیدند. این را خودم با چشمهایم دیدم. بعد از پایان مراسم از همان بلندگو اعلام کردند که خانواده جنیدی با رئیسجمهور دیدار خصوصی دارند؛ یعنی با آقا. من بودم و عروسها. رفتیم دیدار آقا. پشت سر ما هم زنداداش حاجآقا آمد که فرزندش قبل از آقا نصرالله شهید شده بود؛ روحالله جنیدی. گفت: «خب گفتن خانواده جنیدی؛ من هم جنیدیام دیگه. من هم اومدم.» گفتم: «خوب کاری کردی.» بعدا که آقا به منزل ما در پیشوا آمدند، داستان آن روز بالای جایگاه را خودشان تعریف کردند.
مثل کبوتری که بال میگشود...
در زمان ریاست جمهوری حضرت آقا، ما رودسر بودیم. یک بار که ایشان (رهبری) تشریف آوردند استان گیلان گفته بودند: «من باید به دیدن ایشان (آیتالله جنیدی) بروم.» این برای موقعی بود که محمدمان هم شهید شده بود. یادم هست آقا منزل ما مهمان بودند. آن روز حمید چند تا عکس با دوربین خودش از آقا انداخت. هر بار هم كه ما با خانواده به ديدار آقا میرفتيم، ايشان مانند كبوتری كه بال بگشايد، حاجآقا را در آغوش میگرفتند و از ايشان با عنوان «جنيدی خودمان» ياد میكردند كه حاكی از ارتباط معنوی حضرت آقا با حاجآقا جنيدی بود. یک بار هم ما درخواست دادیم که به دیدن خانم آقا برویم. چند وقت بعد خبر دادند که ایشان ما را دعوت کرده که برویم منزلشان و رفتیم.
ملاقات با همسر رهبر
یکی دو سال بعدش هم ما برای بار دوم رفتیم دیدن خانم آقا. این دفعه دستهجمعی رفتیم. از پیشوا حرکت کردیم که با حاج آقا و پاسدارها برویم رودسر. قرار شد حاج آقا و محافظها و دامادم محمد و نوههایم توی ماشین بنشینند تا ما سریع برویم و برگردیم. وقتی رفتیم داخل، دیدیم مادر شهید لبافینژاد و خانم یکی از نمایندههای مجلس هم آنجا هستند. خانم آقا که برای آوردن وسیله پذیرایی رفتند بیرون، من به بچهها گفتم: «زیاد نشینید، زودتر بلند شید که آقاجون توی ماشین منتظره.» اما مادر شهید لبافینژاد گفت: «حاجخانم نمیذاره شما بدون ناهار برید. براتون ناهار درست کرده.» گفتم: «حاجآقا رو با بچهها گذاشتیم بیرون توی ماشین، منتظر ما هستن، ما داریم میریم رودسر!» ایشان گفت: «خانم که دیروز با ما صحبت میکرد گفت خانم جنیدی که فردا بیاد، برای ناهار نگهشون میدارم.» گفتم: «عیبی نداره، حاجآقا و بچهها هم میرن با پاسدارهای بیت ناهار میخورن.» آنجا روی فرشی نشسته بودیم که پرزهایش رفته بود. مادرم یک مقدار روی این فرش ناراحت بود و هی جابهجا میشد. خانم آقا فهمید، گفت این فرش جهیزیه من است و سر صحبت باز شد. گفت: «من دختر یکی از تجار فرشفروش مشهد هستم. اما از زمانی که آقا رو گرفتن و تبعید کردن، همه وسایل زندگیمون رو رد کردیم رفت. این فرش هم مال همون وقتهاست که هنوز زیر پامون مونده.»