| میشل لبر|
زندگی من، وقتی که دختر کوچولو بودم، در انتظار بیهوده خود زندگی گذشت. گمان میکردم که یک روز یک دفعه زندگی شروع خواهد شد و خودش را در دسترس من قرار خواهد داد، مثل بالا رفتن پردهای، یا شروع شدن چشماندازی...
هیچ خبری از زندگی نمی شد! خیلی چیزها اتفاق می افتاد، اما زندگی نمیآمد. باید قبول کرد که من هنوز هم همان دختر کوچولو هستم. چون همچنان در انتظار آمدن زندگی هستم ...
کاناپه قرمز