[شهروند] شهید احمد کشوری، تیرماه 1332 به دنیا آمد؛ متولد فیروزکوه که سال 1359 به اوج پرید. او در وضعیت محرومیت درس خواند. دوران دبستان و سه سال اول دبیرستان را در روستاها گذراند و سال آخر به دبیرستانی در بابل رفت. در همین دوران هم عدهای متوجه شدند چه استعداد درخشانی دارد. همزمان شاگردی ممتاز نیز بود و تمام دورهها را با رتبه ممتاز به پایان رساند. او ضمن تحصیل، علاقه زیادی به رشتههای ورزشی و هنری نشان میداد و در اغلب مسابقات رشتههای هنری هم شرکت داشت. یک بار هم در رشته طراحی در ایران مقام اول را به دست آورد. حتی در رشته کشتی هم درخشش فراوان از خود نشان داد. به این ترتیب بود که سال ۱۳۵۱ وارد هوانیروز ارتش شد. او در نیروی هوایی ارتش به عنوان خلبان بالگرد فعالیت داشت و از همان آغاز جنگ، شجاعتهای فراوانی در مقابله با ضد انقلاب از خود نشان داد. روز هجدهم آذرماه سال 1359، در حالی که از مأموریتی بسیار دشوار بازمیگشت، مورد حمله مزدوران بعثی قرار گرفت و در حالی که بالگردش بر اثر اصابت راکتهای دو هواپیمای «میگ» دچار حریق شده بود و در آتش میسوخت، آن را تا مواضع خودی رساند، بالگردش در خاک وطن سقوط کرد و به شهادت رسید. آنچه در ادامه میخوانید بخشهایی است از زندگی این شهید بر اساس کتابهای خاطرات زندگی شهید، سایت جامع فرهنگی مذهبی شهید آوینی، سایت نوید شاهد و خبرگزاری دفاع مقدس.
3 ماهه بودم که پدر برای همیشه رفت...
روایت علی کشوری (فرزند شهید)
شهادت در خانواده ما مسبوق به سابقه است. پسردایی پدرم حشمتالله سیلاخوری در جریان اتفاقات میدان ژاله در سال 1357 به شهادت رسید. از خانواده پدری، عموی من محمد کشوری نیز به درجه شهادت نائل آمدند. او در قالب نیروهای بسیجی به جبهه رفت و در 16 سالگی و در منطقه عملیاتی قصر شیرین به شهادت رسید. از خانواده مادریام نیز شهید امیر شیرزاد سیلاخوری که دایی من بود، در کسوت نیروهای پاسدار در منطقه میمک به شهادت رسید. وقتی پدرم به شهادت رسید، من 3 ماهه بودم و از پدرم خاطرهای به یاد ندارم اما روایتهایی از مادربزرگ، مادر، عموها، داییها، بستگان، دوستان و همرزمان پدر شهیدم در ایلام و کرمانشاه شنیدهام که بهواسطه این روایتها شناخت خوبی از پدرم به دست آوردم. من حالا یک دختر 21 ساله و یک پسر 10 ساله دارم. بعد از اینکه خدا یک پسر به من داد، رویکردم نسبت به پدر خیلی تغییر کرد. حالا میفهمم که چقدر برای پدرم سخت بوده تا از زن و فرزندان دل بکند و به جبهه برود. مادرم تعریف میکند که پدرم برای آنکه وابستگی عاطفی زیادی نسبت به فرزندانش پیدا نکند و بتواند با سبکبالی در عملیاتهای پروازی حضور داشته باشد، خیلی با ما سرگرم نمیشد و وقت نمیگذراند. او نمیخواست این وابستگیها مانع از شهادتش بشود. امروز که در کشور امنیت داریم، من تلاش کردهام تا آنچه از مهر پدری که به دلیل شهادت پدرم از آن محروم بودم، برای فرزندانم جبران کنم.
نباید اجازه بدهم دوستانم گناه کنند
روایت خلبان مسعود جولایی
قبل از انقلاب، ما را به عنوان خلبانان تعویضی به کشور عمان اعزام کردند. نخستین گرایشهای مذهبی احمد را آنجا دیدم. بسیار باتقوا بود و هیچگاه فعلی حرام انجام نداد. از آنجایی که من با او بسیار صمیمی بودم متاسفانه بعضی از خلبانان از این رفتار احمد ناراحت میشدند و از من تقاضا میکردند تا با او صحبت کنم تا به زعم خودشان، رفتارش را اصلاح کند! اما احمد کوتاه نمیآمد و میگفت: «اگر من دوست خوبی باشم، نباید اجازه بدهم دوستانم گناه کنند.» اوایل سال ۱۳۵۴ به ایران بازگشتیم و هفت نفرمان را به پایگاه هوانیروز کرمانشاه منتقل کردند. احمد تمام نوارهای موسیقیاش را پاک و بر روی آنها قرآن ضبط کرد و کتابهایی را که رژیم شاهنشاهی آنها را ممنوع اعلام کرده بود، مطالعه میکرد.
ما در شرایط جنگی هستیم
روایت یکی از همرزمان
صبحانهای که به خلبانها میدادند، کره، مربا و پنیر بود. یک روز شهید کشوری مرا صدا زد گفت: «فلانی!» گفتم: «بله.» گفت: «شما در یک منطقه جنگی در مهمانسرا کار میکنید. پس باید بدانید مملکت ما در حال جنگ است و در تحریم اقتصادی به سر میبرد. شما نباید کره، مربا و پنیر را با هم به ما بدهید درست است که ما باید با توپ و تانکهای دشمن بجنگیم ولی این دلیل نمیشود ما این گونه غذا بخوریم. شما باید یک روز به ما کره، روز دیگر پنیر و روز سوم به ما مربا بدهید. در سه روز باید از اینها استفاده کنیم وگرنه این اسراف است. من از شما خواهش میکنم که این کار را نکنید.»
صبحانه با عشایر
روایت علی کشوری (فرزند شهید)
پدرم بسیار مردمدار بود و رابطه خوبی با همه داشت. با تعدادی از دوستانش گروهی را تشکیل داده بود و با همدیگر به فقرا کمک میکردند. او بخش بیشتری از حقوقش را صرف کمک به نیازمندان میکرد و اطرافیان از این موضوع خبری نداشتند. ارتباط خوبی هم با عشایر داشت. در سفری که به استان ایلام داشتم، از پیرمردی از میان عشایر، روایت خاصی شنیدم. میگفت در زمان جنگ، وقتی پدرم صبح زود از آن منطقه پرواز میکرد، برای آنکه از نگرانیها و دلواپسیهای عشایر از جنگ بکاهد، بارها در گوشهای فرود میآمد تا مبادا باد ناشی از حرکت ملخهای هلیکوپتر باعث دردسرشان شود و در نهایت صمیمیت، آنها را در خوردن صبحانه همراهی میکرد. روایت این خاطرات نشان میدهد که شخصیت پدرم به گونهای بود که همواره میکوشید مشکلات مردم را به نحوی حل کند و در این راه از جان و دل مایه می گذاشت.
جراحی بدون بیهوشی
روایت پروفسور سمیعی از کتاب «چای آخر»
چند روز پس از مطالعات لازم در پروندهاش، پزشکي در بيمارستان 502 ارتش به نام پروفسور سميعي پذيرفت تا او را جراحي کند. پروفسور سميعي ميگفت: «زمان جراحي، کشوري اجازه بيهوشي را به من نداد و من هم بدون اينکه او را بيهوش کنم، جراحي روي گردنش را انجام دادم و چون مشغول جراحي شدم، آن جوان مشغول خواندن دعا و راز و نياز با خدا شد و گفت: «دکتر چقدر لذت دارد صداي تيغ جراحي شما که بهواسطه آن ترکشهايي را از بدنم در ميآوري که آن ترکشها براي رضاي خدا داخل بدنم شدهاند و اکنون با جراحي شما بيرون ميآيند.»
با تنی مجروح به جبهه رفت
روایت شهید خلبان علیاکبر شیرودی
احمد، استاد من بود. زمانی که صدام آمریکایی به ایران یورش آورد، احمد در انتظار آخرین عمل جراحی برای بیرون آوردن ترکش از بدنش بود. اما روز بعد از شنیدن خبر تجاوز صدام، عازم سفر شد. به او گفته بودند بماند و پس از اتمام جراحی برود. اما او جواب داده بود: وقتی که اسلام در خطر است، من این سینه را نمیخواهم. او با جسمی مجروح به جبهه رفت و شجاعانه با دشمن بعثی آنگونه جنگید که بیابانهای غرب کشور را به گورستانی از تانکها و نفرات دشمن تبدیل نمود. کشوری شجاعانه به استقبال خطر میرفت، مأموریتهای سخت و خطرناک را از همه زودتر و از همه بیشتر انجام میداد، شبها دیر میخوابید و صبحها خیلی زود بیدار میشد و نیمهشبها نماز شب میخواند.
بستههای غذایی که برای فقرا میبرد
روایت یکی از همرزمان از کتاب «چای آخر»
در یک شب بهاری ساعت ۱۰ شب احمد با پیکان جوانان فیروزهای رنگی جلوی منزل ما آمد و گفت: «اگر وقت داری لباست را بپوش و با من بیا!» خودرو پر از بستههایی بود شامل برنج، روغن و ... به راه افتادیم و پس از مسافتی به «تازهآباد» کرمانشاه یکی از روستاهای بسیار محروم منطقه رسیدیم. احمد در تک تک خانههایی را میزد و هر خانهای را که دقالباب میکرد، نام صاحب خانه را صدا میزد و بستهها را تحویل میداد. فهمیدیم این کار همیشگی اوست.» در یکی از همین خانهها به زیرزمینی رفتیم. سه پله میخورد. در آنجا پیرمردی زمینگیر دراز کشیده بود و همسر مسن و تکیدهای از او پذیرایی میکرد. آن پیرزن علاوه بر نگهداری از همسر علیلش، برای تأمین مخارج زندگی مجبور بود در خانههای مردم کار کند. احمد بعد از دیدهبوسی کنار پیرمرد نشست. بعد از کمی صحبت کردن بسته را به آنها داد و یواشکی دست در جیبش کرد و مقداری پول زیر تشک پیرمرد گذاشت و رو به پیر زن گفت: «مادر سماوری که قولش را داده بودم برایتان آوردم.» بعد از صندوق عقب خودرو، سماور را آورد و به آنها داد. وقتی به خانۀ بعضی از آنها میرفتیم که کودکی داشتند، بچهها را بغل میگرفت، میبوسید و با آنها بازی میکرد.
فقط به خاطر خدا میجنگم
روایت یکی از همرزمان
یك شب كه تعدادی از خلبانها مشغول خوردن شام بودند، صحبت از جنگ شد. یكی میگفت من به خاطر حقوقی كه به ما میدهند میجنگم، یكی دیگر میگفت من به خاطر بنیصدر میجنگم. یكی میگفت من به خاطر خودم میجنگم و دیگری گفت من به خاطر ایران میجنگم. شهید كشوری گفت من همه اینها را قبول ندارم و تنها چند تا را قبول دارم و ادامه داد: «من به خاطر خدا میجنگم. جنگ برای خداست، ما نباید بگوییم كه ما به خاطر فلان چیز میجنگیم. مگر ما بتپرست هستیم؟! ما به خاطر خدا، به خاطر اسلام میجنگیم. اسلام در خطر است، نه بنیصدر. ما به خاطر اسلام میجنگیم و جنگ ما فقط به خاطر اسلام است.
بالگردی با آخرین قطرههای سوخت...
روایت یکی از همرزمان
در کردستان درگیری شدیدی بین ما و ضد انقلاب شامل کومله و دموکرات به وقوع پیوست و من از هوانیروز درخواست کمک کردم. دو خلبان که همیشه داوطلب دفاع بودند، یعنی شهیدان کشوری و شیرودی لبیک گفته و لحظاتی بعد بالای سر ما بودند که به آنها گفتم کجا را زیر آتش خود بگیرند. پس از آنکه مهمات هلیکوپترها تمام شد، متوجه شدم که شهید کشوری بهرغم کمبود سوخت، منطقه را ترک نکرده است. وقتی با او تماس گرفتم گفت من باید کارم را به اتمام برسانم، لحظاتی بعد با دوربین دیدم که شهید کشوری خود را به جادهای رساند که یک ماشین جیپ سیمرغ پر از عناصر ضد انقلاب از آنجا در حال فرار بودند. هلیکوپتر را به آن خودرو نزدیک کرد و آنقدر پایین رفت که با اسکیت هلیکوپتر به آنها کوبید و همه این جنایتکاران به دره سقوط کردند. پس از آن طی تماس به او گفتم با توجه به تأخیری که کردی سوخت هلیکوپتر برای آنکه خود را به قرارگاه برسانی کافی نیست و همینجا فرود بیا. او گفت هلیکوپترم را هدف قرار میدهند؛ با اینکه چراغ هشداردهنده سوخت هلیکوپتر روشن شده و به هیچ وجه خطا نمیکند! اما شهید کشوری گفت با ذکر یا زهرا (س) خودم را به قرارگاه میرسانم. ساعتی بعد درحالیکه ناامیدانه با قرارگاه تماس گرفتم تا سراغ احمد کشوری را بگیرم گفتند او به سلامت و با ذکر یا زهرا (س) درحالیکه هلیکوپترش هیچ سوختی نداشته به قرارگاه رسیده است.
خوابی که تعبیر آن دیدار آخر بود
روایت یکی از همرزمان
احمد در آخرین روزهای پرواز ابدیاش در جمع بچهها صحبت میکرد. گفت: «دیشب خواب سهیلیان (شهید خلبان) را دیدم. حمیدرضا را در یک باغ و مزرعه بسیار بزرگ دیدم که زیباییاش خیرهکننده بود. آنجا پر از درختهای میوه و سرشار از سرسبزی بود. داخل باغ ساختمانی را به من نشان داد و پرسید: این خانه زیباست؟ این خانه مال توست، خیلی وقت است که منتظرت هستم، چرا نمی آیی؟» با تعریف این خواب از سوی احمد انگار روی بچهها آب یخ ریخته باشند، همه جا خوردند و متأثر شدند. چون معنی این خواب یعنی رفتن او نزد حمید رضا سهیلیان و با هم بودن آن دو یار با وفا و صمیمی، یعنی نشانی بهشت و سفر بهشتی احمد و دیدن جایگاه خود در ملک عشق و مستی و ارادت بندگی.
باید خاطراتشان را بازگو کنیم
روایت علی کشوری (فرزند شهید)
معتقدم که باید دردهای خانواده شهیدان را از زبانشان شنید و آنها را زدود. باید با جانبازان اعصاب و روان یا قطع نخاع به صحبت نشست و درد دل آنها را شنید. اینکه فقط به عیادت آنها برویم و چند جمله کوتاه تاثُربرانگیز از آنها بشنویم، بگرییم و بگریانیم و بعد هم آنها را فراموش کنیم، کافی نیست. باید پای صحبت خانواده شهیدان و جانبازان بنشینیم. برای مثال هنگامی که با یک مادر شهید صحبت میکنیم، میگوید «تمام آرزویم این است که سفر کربلا بروم، پسرم رفت که راه کربلا را باز کند و حالا که من آرزوی مُشرَف شدن دارم، فرزندم نیست تا مرا به آرزویم برساند.» اینجا وظیفه ما یا نهادهای متولی است که به این درخواستها رسیدگی کنند و تا جایی که امکان دارد دست بازماندگان شهدا را بگیرند. بیان خاطرات شفاهی از زبان جانبازان و خانوادههای معظم شهدا در راستای انتقال آرمان آنها به نسل جوان بسیار تاثیرگذار است. پلتفرمهای شبکههای اجتماعی بستر مناسبی برای ساخت سریال با محور انتقال آرمان شهدا به جامعه است که فعالان فرهنگی و هنرمندان باید در این زمینه دغدغهمند عمل کنند.
برای من گریه نکنید!
بخشی از وصیتنامه شهید کشوری
پدر و مادرم! با وجود صبور بودنتان، همچنان از خدا میخواهم صبر بیشتری به شما عطا کند. در راه خدا به فعالیتهای بیشتری مشغول شوید. در عزای من ننشینید، اگر خواستید گریه کنید، اما نه برای من، بلکه به یاد امام حسین (ع) و کربلا و پدر و مادرانی که پنج فرزندشان شهید شدهاند که اگر گریههای امام حسین (ع) و تاسوعا و عاشورایی نبود، اکنون یادی از اسلام نبود. تلاش کنید، هیچگاه پشت جبهه برای منافقین و ضد انقلاب، خالی نماند. شما با شرکت بیشتر در مراسم عزاداری به یاد شهیدان میافتید و یاد شهیدان باعث منقلب شدن یاد مردم میشود. امام را تنها نگذارید. همیشه بدانید که شهیدان بر کارهای شما نظارت دارند.
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست
والسلام، قطرهای از دریای خروشان حزبالله
احمد کشوری