شماره ۳۲۲۹ | ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۲ آذر
صفحه را ببند
بخش‌هایی از کتاب «پاییز آمد» خاطرات فخرالسادات موسوی، همسر شهید احمد یوسفی که با تقریظ رهبر انقلاب همراه شد
عشقی آتشین، عزمی پولادین

  [ شهروند ]  «عشقی آتشین، عزمی پولادین، و ایمانی راستین چهره‌نگار زندگی این دو جوان است که با نگارشی زیبا و رسا در این کتاب تصویر شده است. این نیز از همان روایات صادقانه است که شنیدن و خواندن آن امثال این حقیر را خجالت‌زده می‌کند و فاصله نجومی‌شان با این مجاهدان واقعی را آشکار می‌سازد.» این جملات، متن تقریظ رهبر انقلاب بر کتابی است با عنوان «پاییز آمد» که ماه گذشته منتشر شد. اما کتاب «پاییز آمد» درباره چیست؟ این کتاب، خاطرات فخرالسادات موسوی، همسر سردار شهید احمد یوسفی، فرمانده واحد مهندسی‌رزمی سپاه ناحیه زنجان است؛ تألیف گلستان جعفریان که از سوی انتشارات «سوره مهر» منتشر شده. شهید احمد یوسفی، متولد 1335 در زنجان بود. او سال 1359 با فخرالسادات موسوی ازدواج می‌کند و صاحب دو پسر و یک دختر می‌شود. شهید یوسفی، ششم مهرماه سال ۱۳۶۵، در ارتفاعات لاری بانه توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش به کمر، به شهادت رسید. «پاییز آمد» اما در صحنه‌های جنگ نمی‌گذرد و رنگ و بوی دیگری دارد؛ در واقع فارغ از دلاوری‌های یک فرمانده در میدان جنگ روایت شده و بیشتر شرح عاشقانه یک زندگی ساده را به تصویر می‌کشد. این زندگی ساده و بی‌آلایش چنان عاشقانه است که نویسنده می‌گوید هر زمان برای مصاحبه نزد خانم موسوی می‌رفته است، اشک روی گونه این همسر شهید می‌نشسته. ازدواج او با شهید احمد یوسفی نیز به شکلی غیرمنتظره اتفاق می‌افتد، چراکه پدرش اجازه ازدواج او با یک فرد نظامی را نمی‌داده اما در نهایت می‌پذیرد و آن‌ها زندگی ساده و زیبای خود را آغاز می‌کنند. آنچه در ادامه می‌خوانید بخش‌هایی از این کتاب است که برای شما انتخاب کرده‌ایم.

 خانم یا آقا چه فرقی می‌کند؟
اواخر پاییز 58 بود و من در کتابخانه مسجد امیرالمؤمنین  با فریبا و فهیمه سیاری (که آذرماه 59 در کمین ضد انقلاب کردستان به شهادت رسید)، مشغول فهرست‌برداری از کتاب‌های جدید بودیم. فهیمه دیپلم ریاضی بود و هوش بالایی داشت. اما تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل به قم برود و در حوزه علمیه طلبگی کند. ما در حال کار بودیم که خادم مسجد آمد و گفت: «حاج آقا علوی با تو کار دارد.» داخل مسجد رفتم. حاج آقا تا مرا دید یک نامه را از جیب قبایش درآورد و داد دستم و گفت: «حتماً شنیده‌ای که امام دستور تشکیل ارتش بیست میلیونی داده است. به همین خاطر سپاه از هر مسجد درخواست کرده یک نیروی فعال برای تشکیل این ارتش معرفی کنند.» کلمه ارتش که به گوشم رسید، ناخودآگاه به یاد روزهای دوران کودکی‌ام افتادم که دوست داشتم یک افسر ارتش باشم. همین‌طور که حاج‌آقا علوی داشت توضیح می‌داد، نگاهی به معرفی‌نامه کردم. یک فرم بود که حاج آقا علوی روی آن اسم مرا نوشته بود. من رو به حاج‌آقا کردم و گفتم: «حاج‌آقا این‌ها احتمالاً فقط آقایان را می‌خواهند. حاج‌آقا گفت: «آقا و خانم چه فرقی می‌کند. در این مسجد شما از همه زبر و زرنگ‌تری و به درد این کار می‌خوری. من به آن‌ها گفته‌ام که یک خانم را می‌فرستم و مخالفتی نکردند.» این‌طور من وارد سپاه شدم.

از 16 نفر، فقط 5 نفر طاقت آوردند!
یادم هست تازه فعالیت‌مان را در واحد بسیج زنجان شروع کرده بودیم که یک‌سری دوره‌های آموزشی برای ما برگزار کردند. آموزش نظامی در حد مقدماتی و آموزش امداد. برای دوره امداد به بیمارستان شفیعیه زنجان رفتیم. در آن بیمارستان، عملیات احیاء، تزریقات، آتل‌بندی، پانسمان و بخیه زدن را یاد گرفتم. آقایی بود مشهور به «یاشیل عباس». او بخیه زدن را روی تشک‌های پاره بیمارستان به ما آموزش می‌داد. یاشیل عباس می‌گفت اگر تشک را درست دوختید، پوست را هم درست می‌دوزید. وقتی کار به بخیه زدن روی پوست و گوشت و خون آدم‌های تصادفی رسید، خیلی‌ها دوره را ترک کردند. از 16 نفر، فقط 5 نفر توانستیم مدرک امدادگری از هلال احمر بگیریم.
شهروند: مرحوم پهلوان عباس حیدریان معروف به «یاشیل عباس»، از پهلوانان معروف و باسابقه ورزش باستانی در استان زنجان بود. او در اورژانس بیمارستان شفیعیه زنجان سرپرستار بود.

از امدادگری تا مربی‌گری سلاح و تخریب
کمی بعد، سپاه تصمیم گرفت که چند مربی خواهر تربیت کند تا نیازی به مربی آقا سر کلاس خانم‌ها نباشد. ما هفت هشت دختر بودیم که برای مربی شدن، دوره‌های نظامی و امداد و نجات را طی کردیم. دوره مربی‌گری سلاح‌شناسی، تخریب و تاکتیک و دفاع شخصی را از قامت بیات (که در سال 1361 شهید شد)، اصغر محمدیان (که در همان سال به شهادت رسید)، احمدی یوسفی و... یاد گرفتیم. بعد برای دوره‌های تکمیلی امداد و دفاع شخصی، گروه گروه راهی تهران شدیم. در اولین گروه اعزامی به تهران... به بیمارستان پانصد تخت‌خوابی ارتش رفتیم... چون ما کمی کاربلد بودیم، بلافاصله ما را برای کار عملی به بخش مجروحین جنگی فرستادند. جنگ تازه شروع شده بود. برای اولین بار بود که سربازان و افسرانی را می‌دیدم که مجروحیت‌های بدی داشتند. بعضی‌ها که قطع نخاع بودند، زخم بستر می‌گرفتند و بعضی‌ها با موج‌گرفتگی شدید یا قطع عضو در وضعیت وخیمی به سر می‌بردند. بیشتر آن‌ها جوان و مجرد بودند. وقتی زخم‌های‌شان را پانسمان می‌کردم، به فکر فرو می‌رفتم و پیش خودم تصور می‌کردم اگر همسر یکی از این‌ها شوم، چقدر باید زندگی سختی داشته باشم. آن زمان 17 سال داشتم.

نارنجک در کلاس خواهران!
بعد از طی دوره‌ای 45 روزه، مربی آموزش سلاح و تخریب شدم. دختران زیادی برای دوره نظامی به بسیج می‌پیوستند. قبل‌ها وقتی آموزش تخریب می‌دیدم، در یکی از کلاس‌ها برادر قامت بیات، اجزا و کارکرد نارنجک دستی را آموزش می‌داد. بعدها خودش گفت می‌خواسته از داوطلبان امتحان روحیه بگیرد. او ضامن نارنجک را کشید و دسته را چسباند به بدنه. گفت: «الان اگر دست من بلرزد، نارنجک منفجر می‌شود.» نمی‌دانم در دل هر یک از دختران چه می‌گذشت اما همه آرام و موقر نشسته بودیم. اعتماد کامل به مربی‌مان داشتیم و نگران نبودیم... (البته) تأکید کرد به هیچ وجه نباید این آزمایش را در هیچ کلاسی انجام بدهیم. من اما سر یکی از کلاس‌هایم این کار را انجام دادم.

می‌دانستم کار خطرناکی کرده‌ام...
(در یکی از کلاس‌هایم) یک نفر سوال کرد اگر پین نارنجک را بکشی چه می‌شود، من پین یا همان ضامن را کشیدم و دسته را به بدنه چسباندم. نزدیک پنجره هم ایستادم که اگر اتفاقی افتاد بتوانم سریع نارنجک را به بیرون پرت کنم. پنجاه نفر با چشمان مضطرب نگاهم می‌کردند. بعد از چند ثانیه، هر چه سعی کردم پین را سر جایش بگذارم و دسته را رها کنم نشد. پین کج شده بود! یک نفر را فرستادم سنگی بیاورد تا پین را صاف کنم. دستم داشت خسته می‌شد. استرس گرفتم. با خودم گفتم عجب غلطی کردم... بعد از صاف کردن، پین را جا انداختم و لبه‌های آن را برگرداندم و دسته را رها کردم. می‌دانستم کار خطرناکی کرده‌ام.

شما بی‌جا کردی چنین کاری کردی!
(فردای آن روز) یک نفر کار مرا گزارش داده بود. اتاق جنگ بسیج مرا خواست. وقتی وارد اتاق شدم، آقای قامت بیات که مربی دوره تخریبم بود و آقای احمد یوسفی نشسته بودند. تا وارد شدم، احمد یوسفی که از فرماندهان سپاه زنجان بود، از پشت میز بلند شد و به طرف من آمد. گفت: «شما در کلاس، پین نارنجک را درآوردی؟» گفتم: «بله!» توی چشمان من نگاه نمی‌کرد اما صورتش برافروخته بود. دستش را به طرف من دراز کرد و گفت: «خیلی بی‌جا کردی پین را در حضور 50 نفر در یک محیط بسته درآوردی! تو یک مربی تازه‌کار هستی. مگر نمی‌دانستی این کار چقدر خطرناک است؟!» از رفتار آقای یوسفی ناراحت شده بودم. با وجود اینکه می‌دانستم حق با اوست، با خیرگی سرم را بلند کردم و گفتم: «من فکر همه جایش را کرده بودم.» آقای یوسفی به طرف قفسه پرونده‌ها رفت، پرونده مرا درآورد و کوبید روی میز و گفت: «اتفاقاً تو فکر هیچ جایش را نکرده بودی والا چنین حماقتی مرتکب نمی‌شدی. اگر اتفاقی می‌افتاد چه جوابی داشتیم به خانواده‌ها بدهیم؟!»

من قصد ازدواج ندارم!
اواسط پاییز 1359 بود. اولین برف زنجان می‌بارید. با اینکه ژاکت مادرم را زیر روپوش پوشیده بودم، باز سردم بود. در مدرسه همه کلاس‌ها گرم نبود. نفت کم بود. زنگ ورزش بود و داشتم والیبال بازی می‌کردم. یک‌دفعه دیدم خانم فرزانه ادریسی (از دوستانم که همسر یکی از آشنایان‌مان شده بود) صدایم می‌زند. رفتم پیشش گفت: «کجایی؟ باهات کار دارم.» دو تایی رفتیم توی کلاس و روی نیمکت نشستیم. گفت: «حقیقتش من از طرف آقای احمد یوسفی آمده‌ام خواستگاری تو. او مایل است با تو ازدواج کند.» گفتم: «من قصد ازدواج ندارم. تازه امسال دبیرستانم تمام می‌شود. پدرم هرگز موافق این کار نیست. خط قرمز او در ازدواج دخترهایش، نظامی بودن خواستگار است. او همیشه به ما می‌گوید می‌بینید که مادرتان در زندگی با من که ارتشی هستم، چقدر دربه‌دری و سختی کشیده.» خانم ادریسی سر تکان داد و گفت: «عجب! حالا پدرت ان شاءالله راضی می‌شود. نظر خودت درباره احمد یوسفی چیست؟... کم کسی نیست. خودت با او کار کردی، می‌شناسی‌اش. خیلی از دخترها آرزو دارند آقای یوسفی دست انتخابش را روی آن‌ها بگذارد. عجله نکن. برو فکر کن!»

از مال دنیا هیچ چیز ندارم!
چند روزی از این ماجرا گذشت (تا اینکه فرزانه ادریسی مرا به خانه‌اش دعوت کرد برای گفت‌وگو با احمد)... احمد همان‌طور که سرش پایین بود، آرام و شمرده شروع کرد به صحبت کردن: «پدر من دستفروش است. 6 برادر و یک خواهر هستیم. من فرزند دوم خانواده هستم. فکر نمی‌کنم لازم باشد بگویم جایگاه پدر و مادر برای من بعد از پروردگارم بالاترین مقام و حرمت را دارد. الحمدلله خودتان هم در خانواده اصیلی بزرگ شده‌اید و این چیزها را بهتر از من می‌دانید...» من درگیر حس‌های متضادی بودم. از یک سو عذاب وجدان داشتم که به خانواده‌ام چیزی نگفته‌ام و الان روبه‌روی او نشسته‌ام و از سوی دیگر، آرامش، اشتیاق و تمام آنچه یک زن در وجود مردی جست‌وجو می‌کند، در چهره او موج می‌زد. احمد می‌گفت: «من به جز این لباس پاسداری که به تن دارم، از مال دنیا هیچ چیز دیگری ندارم. من پاسدارم، کشور ما در حال جنگ است و مدام در جبهه‌ها هستم. ممکن است شهید شوم یا جانباز و یک عمر زحمتم بیفتد گردن شما. نمی‌دانم، در جنگ هر اتفاقی احتمال دارد بیفتد. کنار من، زندگی راحت و بی‌دغدغه‌ای نخواهی داشت. البته همه چیز خواست خداست.»

می‌رفتیم برای کمک به مادران شهید...
(هرچند پدرم ابتدا رضایت نداشت اما در مجموع راضی به این ازدواج شد و من به خانه احمد رفتم.) وقتی خانه بود، قدرت این را داشت که در مدت زمان کوتاه حال خودش را تغییر دهد و در یک شرایط ثابت روحی نماند. با احمد که بودی انگار هر روز یک آدم جدید می‌دیدی. می‌رفتیم منزل شهدا نمی‌نشست با مادر شهید از فرزندش حرف بزند و چهره درهم‌رفته و چشمان پر از اشک نداشت. اصلاً نمی‌گذاشت آن‌ها به این فاز بروند. درست فرزند آن مادر می‌شد. نگاهی به دور و بر خانه می‌کرد، بعد با خنده و شوخی می‌گفت: «این شیشه‌ها کثیف است. یک دستمال بدهید شیشه‌ها را تمیز کنم. من نمی‌توانم بی‌کار باشم. شیشه تمیز کردن کار جوان‌ها است که دست و گردن سالمی دارند.» اگر چیزی لازم داشتند می‌رفت خرید می‌کرد. پدر و مادر شهید را می‌برد دکتر. اگر نمی‌آمدند اصرار می‌کرد، روز بعد می‌رفت. واقعاً می‌توانست حس یک فرزند را برای آن پدر و مادر زنده کند. من هم عاشقانه همراهی‌اش می‌کردم.

سرمان را بگذاریم زمین و بمیریم!
ماه‌های آخر بارداری‌ پسر اولم، یک روز رفتیم منزل مادرش. برف سنگینی باریده بود. زمستان‌های زنجان همیشه پربرف است. دیدم احمد هی بلند می‌شود و از پنجره توی کوچه را نگاه می‌کند و دست به هم می‌مالد. رفتم کنارش و گفتم: «احمد جان، چرا این‌قدر بی‌قراری؟ چیزی شده؟» گفت: «آنجا را نگاه کن. زن شهید، چادر به کمر بسته و روی پشت‌بام دارد برف پارو می‌کند. اگر قرار باشد این‌ها مردهاشان را بفرستند جبهه، شهید بدهند، بعد برف پشت‌بام‌شان را هم خودشان پارو کنند که ما باید سرمان را بگذاریم زمین و بمیریم!» رفت در خانه همسایه را زد و پشت‌بام‌شان را پارو کرد.

احمد شهید شده؟
از شنبه که احمد رفته بود نمی‌توانستم غذا بخورم. تپش قلب داشتم. یک دل‌نگرانی دائم آزارم می‌داد... بچه‌ها را برداشتم و رفتم خانه پدر احمد. صبحانه که خوردیم، محسن را بغل کردم. بدون هیچ دلیلی گریه می‌کردم. دست علی را گرفتم و گفتم می‌خواهم بروم خانه. هر چه پدر احمد اصرار کرد نروم، زدم از خانه بیرون. توی کوچه، دیدم شاید بیست تا ماشین پشت هم می‌آیند سمت خانه پدر احمد. همان‌جا جلوی در، روی زمین نشستم. بدنم در کنترلم نبود. احساس می‌کردم فلج شده‌ام. علاء (برادرم) را دیدم که از ماشین اول پیاده شد. پیراهن مشکی تنش بود. چشم‌هایم سیاهی رفت. صداها را نمی‌شنیدم. علاء آمد سمت من شانه‌هایم را گرفت و از زمین بلند کرد. هیچ‌کس را نمی‌دیدم. فقط صدای علاء را می‌شنیدم که می‌گفت: «فخری جان! خواهرم! حرف بزن!» به سختی گفتم: «احمد شهید شده؟»

رفتم سردخانه برای دیدن احمد...
خانه شلوغ شده بود، همه گریه می‌کردند... به‌زحمت بلند شدم راه افتادم... کسی حواسش به من نبود... رفتم سمت سردخانه بیمارستان ارتش. باید احمد را می‌دیدم که باورم می‌شد شهید شده. از دور عمو مشت‌علی را که مسئول کفن کردن شهدا بود دیدم. رفتم طرفش و گفتم: «من آمدم احمد را ببینم.» عمو مشت‌علی سرش را انداخت پایین و با بغض گفت: «دخترم، تو چرا تنها آمدی؟ اگر حالت خراب شود، من چه کار کنم؟» گفتم: «تو را به خدا عمو... اجازه بده من احمد را ببینم.» نمی‌دانم چه چیز در صورتم دید که بدون حرفی رفت توی سردخانه. دنبالش رفتم. رفت سمت یک دریچه، آن را باز کرد و جنازه را کشید بیرون. کفن را باز کرد و رفت.

خداحافظ حسین...
کفن احمد غرق خون بود. دو دستش قطع شده بود و فقط از پوست آویزان بود. چشم‌هایش نیمه‌باز بودند؛ درست مثل زمانی که می‌خوابید. چند بار صدایش کردم. جوابی نداد. با دست تکانش دادم. بهت‌زده بودم. خرده‌های ترکش روی صورتش مثل ستاره می‌درخشید. حس کردم احمد آرام است. با تمام وجودم به حالش غبطه خوردم. دست‌هایم را روی زانوهایم گذاشتم، سعی کردم بلند شوم. اما نمی‌توانستم... برای نجات خودم به سمتی چنگ انداختم. هیچ امکانی برای رهایی از بند این عشق نمی‌یافتم. بغضم ترکید. به چشم‌های نیمه‌باز احمد خیره شدم و خواندم: «گلشن جسمینده خنجر یاره‌سی گول گول آچوب... ائیلرم صبح و مسا شیون، خداحافظ حسین.»
شهروند: شعر به زبان ترکی آذری و در وصف حضرت علی‌اکبر (ع) است سروده میرزا صراف تبریزی (متوفی به 1286 ش) با این ترجمه که: «در گلستان تنت هر زخم خنجر گل گشوده...» و در ادامه شعر آمده است که: «تیر کین در بین آن گل‌ها چه خوش سنبل گشوده... گشته‌ای سر تا به پا گلشن، خداحافظ حسین... می‌کنم صبح و مَسا (شب) شیون، خداحافظ حسین.»


تعداد بازدید :  42