۱- در میهمانی شبانه، خانمها با هم گپ میزدند و گفتگوهای سیاسی – اجتماعی ما نیز پیش میرفت. ناگهان از جایش بلند شد و کنارم نشست و انگار رازی مگو دارد، دهانش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: «ببین مدتی است که خیلی با کارت، خواندن و نوشتن و... درگیری. شنیدهام تا پاسی از شب بیرونی و شامگاه هم تا به خانه میرسی لپتاپت را روشن میکنی و سرت را در آن فرو برده تا یک و دو نیمه شب یا میخوانی یا مینویسی. همسر و بچههایت نیز به تو نیاز دارند. زندگی که تنها خواندن و نوشتن و کنشهای اجتماعی نیست! دو نکته را نمیتوان نادیده گرفت، یکی اینکه این مردم تغییر نمیکنند و قدرشناس نیستند و دیگری اینکه ساختار سیاسی – اجتماعی نیز تن به دگرگونی نمیدهد. پس تنها چیزی که از دست میدهی عمر و تندرستی و زن و بچهات است!» سخنان این دوست دیرینه از سر راستی و دلسوزی بود. یکی – دو روز درگیر بودم و با درونمایه سخنانش همراه. عقل بر درستی آنها گواهی میداد اما دل...
۲- در هشتاد و دومین سالگرد دبیرستان ماندگار فیروز بهرام و به عنوان دانشآموخته این دبیرستان آمده بود. از دوران جوانی با نام و ترجمههایش آشنا بودم. با دوستی دیرینه، همراه و همدل به او نزدیک شدیم و کمی با هراس سلام کردیم. از جایش برخواست به گرمی پاسخ گفت. وجودش اتمسفر دلنشینی داشت. در آن شب و در حاشیه جشن، گپ و گفتی داشتیم و درباره برخی از کتابهایش پرسشهایی. عکسی به یادگار گرفتیم. لابهلای گفتگوها دفترچهای کوچک از جیبش در آورد و شماره تلفنهایمان را خواست، شگفتزده شده بودیم چرا که این روند باید وارونه میبود. ما هم شماره تلفن ایشان را گرفتیم. هفته پیش سر کلاس بودم که شماره استاد روی همراهم نقش بست، سراسیمه از کلاس بیرون آمدم و پاسخ دادم. از ما خواست که پنجشنبه برای دیدار به خانهاش برویم. با شیفتگی پذیرفتم و پس از هماهنگی با دوستان به دیدار استاد شتافتیم. خانهای دیرینه با اسبابهای دیرینهتر و عکسهای سیاه و سفید چندین دهه پیش. نمای خانه، نشان از ریشههای خانودادگی سترگ داشت. با روی باز ما را پذیرفت و از پیش ۳ کتاب برایمان آماده کرده بود. از ترجمههایش برای امضا با خود برده بودیم. با خوشرویی پذیرفت. «مردان اندیشه» را برای من، «فیلسوفان بزرگ» و «کانت» را برای ۲ دوست دیگر امضا کرد. مهماننوازی و خودمانی بودن دکتر «عزتالله فولادوند» برایمان شگفتآور و دلنشین بود. تک ستارهای در حوزه ترجمه فلسفه غرب که یک تنه کاری کرده کارستان و بیگمان نه تنها در ترجمه فلسفه که در نهادینه کردن و گسترش آن نامی است ماندگار. در ۳ ساعت همنشینی با استاد از هر دری سخن رفت. ما از تجربه زیست در کلاس با دانشآموزان گفتیم و او از تجربه دبیرستان فیروز بهرام و دوران زندگی و دانشجویی در آمریکا... در بخشی از سخنانش گفت شما جوانید و سفارش میکنم همیشه به دنبال دلتان بروید، عقل را میشود فریفت اما دل را نه. اگر به آن بیاعتنایی کنید سایهاش تا پایان عمر دنبالتان میآید و تاوان نادیده گرفتنش را پس میدهید! در همنشینی با دکتر فولادوند گذر زمان را حس نکردم و بیگمان مدتها مدهوش آن خواهم بود.
پس از تجربه حسی برخورد با چنین انسان بزرگ، هوشمند و تلاشگری، ناخودآگاه به یاد سخنان دوست دیرینم افتادم. چه باید کرد با حساب و کتابهای عقل و کششهای توانمند دل!؟ از سویی انسان یک بار فرصت زیستن دارد و باید آنچه را میخواهد دنبال کند از سوی دیگر کسانی هستند که حق دارند با شما باشند و با آنها باشید. برقراری تعادل بسیار دشوار و حرکت بر میانه سخت لغزنده. اما بیگمان نمیخواهم دل را بفریبم، زیرا از تاوانش میهراسم.