روزی مرد جوان و بلند بالایی به وسط میدانگاه دهکده رفت و مردم را به شنیدن حرفهایش دعوت کرد. او با صدایی بلند اعلام کرد: «من صاحب زیباترین قلب دهکده هستم.» و سپس قلب خود را به مردم نشان داد. اهالی دهکده وقتی قلب او را دیدند، دریافتند که گرد، بزرگ و بسیار صاف است و با قدرت تمام و بدون نقص میتپد. آنها همگی به اتفاق، ادعای او را پذیرفتند. در این بین، پیرمردی که از آن نزدیکی میگذشت به آرامی به مرد جوان نزدیک شد و رو به مردم گفت: «قلب تو به زیبایی قلب من نیست، ببینید...» وقتی اهالی به سینه پیرمرد نگاه کردند، قلب او را دیدند که ریش ریش شده و وصلههای نامنظمی بر رویش دارد. برخی قسمتها نیز سوراخ و بخشهایی نیز کنده شده و جایشان هنوز خالی باقی مانده بود. مرد جوان به تمسخر گفت: « تو به این میگویی زیبا؟!» پیرمرد پاسخ داد: «آنقدر زیباست که به هیچ وجه حاضر نیستم آن را با مال تو عوض کنم!» جوان با تعجب پرسید: «ممکن است محاسن قلب مثلاً زیبای خود را برای ما شرح بدهی؟» پیر مرد پاسخ داد: «این وصلهها که میبینید مربوط به انسانهایی است که در طول عمرم دوستشان داشته و یا به آنها عشق ورزیدهام. من برای ابراز خالصانه عشقم، بخشی از قلبم را کنده و به ایشان هدیه دادهام، آنان نیز همین کار را برایم انجام داده و این وصلههای ناهمگون بدان سبب است. سوراخهایی که میبینید آثار رنجهای بزرگ و کوچکی است که در طی این دوران بر من وارد شده است. اما این جاهای خالی، مخصوص انسانهایی است که عشقم را به آنها ابراز کردهام و هنوز که هنوزه امیدوارم که روزی آن را به من باز گردانند.» در پایان سخنان پیرمرد، اشک در چشمان مرد جوان و اهالی دهکده حلقه زده بود و همه آنها یک صدا تصدیق کردند که قلب پیرمرد زیباترین قلب آن دهکده است.