شماره ۳۲۱۳ | ۱۴۰۳ چهارشنبه ۲۳ آبان
صفحه را ببند
به روایت شاعری فلسطینی‌الأصل
طعم نان، بوی آوارگی

کتاب «لهجه‌های غزه‌ای» با ترجمه محمدرضا ابوالحسنی به‌تازگی از سوی نشر «سوره مهر» چاپ شده و محصول یادداشت‌های مختلف از ساکنان غزه است. این یادداشت‌ها در سایتی به نام «رصیف ٢٢» منتشر می‌شدند و تا زمانی که هنوز دسترسی مردم به اینترنت امکان داشت، گهگداری به‌روزرسانی داشتند. بعد از مختل شدن وضعیت اینترنت، حالا کمتر کسی می‌تواند یادداشت‌های جدیدش را روی آن بگذارد. مترجم کتاب «لهجه‌های غزه‌ای» هم یادداشت‌های همین سایت را گزینش و چند تایی از آن‌ها را ترجمه و منتشر کرده. یکی از این یادداشت‌ها مربوط است به فاتنه الغرّه. او خانمی فلسطینی‌الأصل است که در بلژیک زندگی می‌کرده اما برای دیدن خانواده به غزه آمده و آنجا گرفتار شد. این خانم خودش شاعر است و مدتی را به‌ناچار در غزه می‌ماند و شهادت آشنایان و خانواده‌ها و دوستانش را از نزدیک می‌بیند. بعد هم در نهایت بالاخره می‌تواند از طریق سفارت بلژیک به آنجا برگردد. در بخش‌هایی که در ادامه می‌خوانید به نامی به اسم «لمار» برمی‌خورید که دختر برادر این شاعر است؛ دختری 11 ساله که البته مشخص نیست تا الان زنده مانده باشد و به دست جنایتکاران صهیونیست به شهادت نرسیده باشد.
 
حتی نانوایی‌ها را بمباران کردند!
لمار! با وزش هر نسیمی که بوی نان تازه را به من می‌رساند مشامم تحریک می‌شود. می‌توانم دنبال بو راه بیفتم و تا رسیدن به یکی از اتاق‌های طبقه‌ای که در آن پناه گرفته‌ایم تعقیبش کنم. هرچند که مقایسه بین بوی نان پخته‌شده در قابلمه برقی با بوی نانی که مادربزرگت در آن تنور گلی می‌پخت، مقایسه ظالمانه‌ای است؛ البته اگر اساساً چنین مقایسه‌ای اتفاق بیفتد. تنوری که او با دستان پر از رگ _ که الان دستان من عین آن دست‌ها شده_ در فضای کوچک پشت خانه درست کرده بود و من سیب‌زمینی‌های کوچک را با تخم‌مرغ‌هایی که در کاغذ شسته‌شده کیسه‌های سیمان پیچیده و آماده کرده بودم داخل زغال‌های گداخته تنورش می‌گذاشتم تا بدون آنکه بسوزد، بپزند. درباره طعمش موقع گذاشتن توی دهان چیزی نمی‌گویم! چون حکایت دیگری است که حتی فرصت یادآوری‌اش را ندارم. لمار! بوی نان، آن هم وقتی برشته و سرخ‌شده از دل آتش بیرون می‌آید، با بهترین نان‌های فرانسوی برابری می‌کند. بوی نانی که در راهروی بیمارستان می‌پیچد هم برای من طعم جدیدی دارد. عزیزم! می‌دانی؛ آنها نانواهایی را که مردم برای یک بسته نان مقابل‌شان صف می‌کشیدند بمباران کردند. یک بسته نان که حتی برای وعده ناهار این همه دهانی که قابلیت رشد سریع‌تر از خود در جنگ را هم دارد کفایت نمی‌کند؛ آن هم در صف‌هایی حوصله سربر، تحریک‌کننده، خنده‌دار و درعین حال ستیزه‌جویانه و بغض‌آلود. دست‌هایی که برای رسیدن به یک بسته نانی که متعلق به او بود، یا پس زدن دستان دیگری که نوبت را رعایت نمی‌کردند دائم درگیر بودند. برای همین هم بود که یک‌باره دیدن زنانی که خمیر نازک‌شده و چانه‌شده را روی بالش حمل‌ می‌کنند زیاد شد؛ خمیرهایی نازک که با تکه‌پارچه‌ای که معمولا همان روسری نماز است رویش را می‌پوشانند. همان روسری که احتمالا بدون آنکه بشویند دوباره استفاده می‌کنند. حالا اگر بوی خمیر هم داد عیبی که ندارد.

مردها چطور نان می‌پزند؟
اینجا همه خمیرکردن و پختن نان را بلدند، حتی جوانانی که زخمی‌های زنده مانده از بمباران را همراهی می‌کنند، یا جوانانی که با خانواده‌های‌شان آواره شده‌اند. شب‌ها موقعی که بمباران شدیدتر می‌شود و جروبحث‌ و بازی و شب‌نشینی لذت‌بخش‌تر، یکی‌شان یک الک و مشتی خمیرمایه از یکی از خانواده‌های ساکن طبقه خودش قرض می‌گیرد  و دیگری داوطلبانه آرد می‌آورد؛ البته بعد از توصیه‌های موکد مادرش به اینکه مقداری آرد برای غذای فردا جابگذارد. اینجا همه با اطمینان عجیبی از فردا حرف می‌زنند. نمک را در دستمال‌های کاغذی جمع می‌کنند و آن را گاهی با کمی فلفل قرمز پودر شده، ولو با آب مخلوط شده باشد،  معاوضه می‌کنند. من از اتاقی که در آن دراز کشیده‌ام و روبه روی راهروست نگاه‌شان می‌کنم. مواد اولیه را در یک ظرف پلاستیکی می‌ریزند و خمیر درست می‌کنند. بعد یکی‌شان آب می‌ریزد، آن یکی خمیر درست می‌کند و دیگری وردنه و تخته را حاضر می‌کند برای پهن کردن خمیر. چنان هم هماهنگ در نقش مادران یا همسرانشان فرو رفته‌اند که انگار  این نقش‌ها را از ازل بازی می‌کرده‌اند. با ناز و کرشمه می‌گویند:«درست خمیر کن خوشگله.»

نانی آمیخته به خون
خنده‌های از ته دل را می‌شنوی، آمیخته به عطر نانی که الان وارد مشامم می‌شود؛ آمیخته با بوی خونی که راهرو را پر کرد بعد از آنکه ترکش به جوانی خورد که «برای مادرش غیرتی شده بود»؛ آمیخته با صدای گلوله‌های توپی که ناگهان شلیک می‌شوند و همان لحظه جوانی دوستش را که در اثر ضربه کمی از جایش بالا جهیده از پشت تکان می‌دهد که «مواظب باش!» و دوباره صدای خنده بالا می‌رود.

عشق فلفل تند
در اولین روزهای اقامت‌مان در بیمارستان، سبزیجات هنوز به آوارگان می‌رسید؛ آن وقت‌ها مسیرهایی برای رسیدن به بیمارستان وجود داشت. همان‌طور که بوی سرخ‌کردن گوجه‌فرنگی با مخلفات دیگرش همچون نسیمی می‌وزید. اگر کسی چند پر سیر داشت تا برای بهتر کردن طعم و عطرش به آن اضافه کند خوش‌شانس به حساب می‌آمد. بوی سیری که به تمام طبقات سرایت می‌کرد. طوری که صداهایی را می‌شنیدی که دارند از منشا بو پرس‌وجو می‌کنند. یا مردانی را می‌دیدی که بینی‌شان آن‌ها را در راهروها به دنبال خودش می‌کشد. ولی تابه احمد_ همسایه ما توی طبقه_ از هر تابه دیگری سر بود: تابه حاوی فلفل سبز با کمی گوجه‌فرنگی که با بینی همه ساکنان طبقه بازی می‌کرد! اول شروع می‌کردند به عطسه و بعدش آبریزش بینی همراه با راه افتادن آب دهان! تو هم مثل من اهل غزه هستی لمار و مثل من عاشق فلفل تند! این نشانه شاخص غزه است. یک غزاوی شاید بتواند از خیلی خوراکی‌ها بگذرد، اما از فلفل قرمز نه، خصوصا اگر آسیاب شده باشد. کافی است که در فصل فلفل به غزه بیایی تا جعبه‌های چیده‌شده فلفل روی هم را ببینی. همه هم مصرف یک سال‌شان را خریداری می‌کنند. در فصل فلفل قرمز، بوی غزه را استشمام می‌کنی.

 


تعداد بازدید :  57