شماره ۵۱۷ | ۱۳۹۳ پنج شنبه ۱۴ اسفند
صفحه را ببند
داستانی واقعی از زبان دکتر میشائیل ‌هارگروف
دو روز تمام!

| منبع: positivelook.net| برگردان: مجتبی پارسا|

زمانی که می‌خواستم به دنبال یکی از دوستانم به فرودگاه شهر پورتلند در ایالت اورگان بروم، یکی از آن تجربه‌هایی را داشتم که زندگی را تغییر می‌دهند و از دیگران چنین چیزهایی را زیاد می‌شنوید. تجربه غیرمنتظره‌ای که در وجودتان رخنه می‌کند. این اتفاق تنها دو فوت آن‌طرف‌تر از من رخ داد.
زمانی که داشتم از میان مسافرانی که از هواپیما خارج شده بودند، خودم را به زور رد می‌کردم تا به سمت ورودی مسافران برسم، توجهم به مردی جلب شد که به طرف من می‌آمد و دو کیف سبک را حمل می‌کرد. او دقیقا کنار من ایستاد تا با خانواده‌اش احوالپرسی کند.
به‌محض این‌که کیف‌هایش را زمین گذاشت، ابتدا به سمت کوچکترین پسرش حرکت کرد. پسری حدودا 6 ساله. آنها یکدیگر را بسیار عاشقانه و طولانی در آغوش گرفتند. وقتی از آغوش یکدیگر جدا شدند، به چهره هم نگاه می‌کردند و شنیدم که پدر گفت: «از دیدنت خیلی خوشحالم پسر. خیلی دلم برایت تنگ  شده بود!». پسرش با لبخندی شرم‌آلود، چشمانش را برگرداند و گفت: «من هم همین‌طور پدر».
مرد برخاست و به چشمان پسر بزرگش خیره شد؛ پسری حدودا 9 یا 10 ساله. صورت پسرش را به آرامی در دست گرفت و گفت:   «ژاک! خیلی دوستت دارم مرد جوان!». آنها نیز یکدیگر را عاشقانه و محبت‌آمیز در آغوش گرفتند.
زمانی که این اتفاق‌ها درحال رخ دادن بود، دختر نوزادی (حدودا یک یا یک‌سال و نیمه) در بازوان مادرش از هیجان پیچ‌وتاب می‌خورد و لحظه‌ای حتی چشمان کوچکش را از پدر از سفر برگشته‌اش، برنمی‌داشت. مرد با مهربانی کودک را از مادرش گرفت و گفت: «سلام دختر کوچولو!». خیلی سریع تمام صورت دخترش را بوسید و او را به سینه خود چسباند و کمی او را به این‌طرف و آن‌طرف تاب داد. دختر کوچولو به سرعت آرام شد و با آسودگی سرش را روی شانه‌های پدر گذاشت و با خرسندی، بی‌حرکت ماند.
بعد از دقایقی، مرد، دختر کوچولوش را به پسر بزرگش داد و گفت: «من بهترین را برای آخرین نگه داشته‌ام!» و به طرف همسرش حرکت کرد. با احساس تمام، او را در آغوش گرفت. مرد، چندین ثانیه به چشمان همسرش خیره شد و به آهستگی زمزمه کرد: «خیلی دوستت دارم!». آنها درحالی‌که دستان یکدیگر را گرفته بودند، با لبخند به یکدیگر خیره شده بودند.
برای لحظه‌ای احساس کردم که آنها تازه ازدواج کرده‌اند؛ اما با توجه به سن فرزندانشان، نمی‌توانستند تازه ازدواج کرده باشند. برای ثانیه‌هایی در این مورد کاملا متحیر شده بودم تا آن‌که متوجه شدم چگونه مجذوب نمایش فوق‌العاده عشقی بدون قید و شرط شده‌ام؛ آن هم در فاصله‌ای کمتر از طول یک دست آن‌طرف‌تر. ناگهان احساس ناراحتی کردم و انگار که به ساحتی مقدس تجاوز می‌کردم، صدای خودم را شنیدم که با حالتی عصبی پرسیدم: «شما چه مدت است که ازدواج کرده‌اید؟»
مرد، بدون آن‌که نگاهش را از چهره همسرش بردارد، پاسخ داد:   «ما 14‌سال است که با هم هستیم؛ 12‌سال است که ازدواج کرده‌ایم». با حالتی مستاصل پرسیدم: «و چه مدت است که از هم دور بوده‌اید؟». مرد، بالاخره به سوی من چرخید و به من نگاه کرد و با این‌که هنوز لبخند بر لبش داشت، گفت: «2 روز تمام!»
2 روز؟! گیج شده بودم. از نوع و شدت احوالپرسی‌شان گمان کرده بودم که او حداقل چندین هفته - اگر نگویم چندین ماه- از خانواده‌اش دور بوده است. می‌دانم نحوه
حرف زدنم، تفکرات مرا پیش آنها فاش کرد.
من تقریبا بدون مقدمه چیزی گفتم و خواستم به دنبال دوستم بگردم: «امیدوارم که بعد از 12 سالی که از ازدواجم می‌گذرد، میان من و همسرم، احساسی باقی مانده باشد!»
مرد، ناگهان خنده‌اش بند آمد. مستقیم به چشمانم نگاه کرد و با لحنی مقتدرانه که به درون روحم رخنه کرد، چیزی گفت که زندگی مرا کاملا متفاوت کرد و از من فردی دیگر ساخت:   امیدوار نباش رفیق... تصمیم بگیر که احساسی باقی بماند!»
سپس دوباره لبخند دلفریبش را بر لب آورد، با من دست داد و گفت: «خدا پشت و پناهت». بعد، او و خانواده‌اش قدم‌زنان با یکدیگر رفتند. من همچنان درحال نظاره‌کردن آن مرد استثنایی و خانواده خاصش بودم که از محدوده دید من خارج می‌شدند که دوستم به من رسید و گفت: «به چه نگاه می‌کنی؟» بدون تأمل و لحظه‌ای تردید، گفتم: «به آینده‌ام!»
دکتر میشائیل د.‌هارگروف
1997


تعداد بازدید :  126