شماره ۳۲۰۰ | ۱۴۰۳ سه شنبه ۸ آبان
صفحه را ببند
وقتی نوجوانان آبادانی به اندازه یک لشکر بودند!

با شروع جنگ تحمیلی صدام علیه ایران در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹، نخستین کسانی که بیشتر از همه ملت ایران طعم تلخ جنگ و تجاوز به سرزمین و خانه و کاشانه خود را چشیدند، مردمانی بودند که در مناطق مرزی و همجوار با عراق ساکن بودند. ازجمله شهرهایی که در آغاز جنگ هدف تاخت‌وتاز دشمن بعثی قرار گرفت، شهر آبادان بود؛ اما در این‌ بین مقاومت و ایستادگی مردم و به‌ویژه جوانان و بچه مسجدی‌های محله‌های شهر آبادان در برابر تجاوز دشمن، خاطراتی ارزشمند و ماندگار را به جای گذاشته که درباره آن آثار  مختلفی منتشر شده. آنچه در ادامه می‌خوانید بخش‌هایی است از کتاب «بچه‌های مسجد طالقانی« که توسط مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس منتشر شده.

دو ستون از دو طرف
16 مهر بود که تبادل آتش در کرانه اروند شدت گرفت. علی صیادی از آموزگاران خوشنام که مدیریت مسجد نو را به عهده داشت، پیام داد که به نیروی نظامی نیاز دارند. با توجه به حجم سنگین آتش، آنها احتمال می‌دادند که عراق بخواهد از سمت اروندرود حمله کند یا غواص به این‌طرف بفرستد. مسئولان مسجد کمی باهم مشورت کردند و تصمیم گرفتند بر مبنای تقاضای بچه‌ها برای حضور در جبهه و درخواست کمک صیادی، برای آنها نیرو ارسال کنند. حدود هشت نفر از بچه‌ها، شامل اسماعیل، علی‌رضا، عباس، محمود، مسعود، بهرام، غلام و خسرو میر طالب با پای پیاده قبل از غروب به مسجد نو اعزام شدند. آنها در دو ستون از دو طرف خیابان، از خیابان‌های اروسیه و پرویزی گذشتند و خودشان را به مسجد نو رساندند. در راه مدام از حوالی اروند صدای انفجار و رگبار می‌آمد. گاهی تیرهای رگبارها سوت‌کشان از بالای سر بچه‌ها می‌گذشت و بعد به ساختمان‌ها برخورد می‌کرد.

تاریکی هوا، سرخی گلوله‌ها
هرچه هوا تاریک‌تر می‌شد، سرخی گلوله‌ها هم واضح‌تر می‌شد. نزدیک مسجد صدای انفجارها نزدیک‌تر و بلندتر شد، تا آنجا که چند بار مجبور شدند بایستند یا خیز بروند و صبر کنند تا گردوخاک‌ها بخوابد و دوباره حرکت کنند. مسجد نو در حال ساخت بود که جنگ شروع‌ شده و همان‌طور مانده بود. ساختمان‌های محکم، همراه با شبستان و حیاط بزرگی داشت که کارهای نازک‌کاری آنها هنوز ادامه داشت. برخلاف بچه‌های مسجد علی بن ابی‌طالب (ع) که در شبستان مستقر بودند، بچه‌های آن مسجد بیشتر در اتاق‌های اطراف حیاط بودند و اتاق آقای صیادی، نزدیک‌ترین بخش به شبستان بود. تعداد زیادی از مردم هم شب‌ها برای خواب و پناه به مسجد می‌آمدند و در شبستان می‌خوابیدند.

حال و هوای عجیب بچه‌ها
بچه‌ها به اتاق آقای صیادی رفتند. بعد از سلام و احوال‌پرسی، آقای صیادی پیشنهاد داد که همه باهم در همان اتاق، نماز جماعت بخوانند. بچه‌ها هم قبول کردند و پشت سر صیادی به نماز ایستادند. آنها حال و هوای عجیبی داشتند و احساس می‌کردند نماز بعدی را در جبهه می‌خوانند. این اشتیاق آنها برای حضور در جبهه و درگیر شدن با دشمن، از چشم صیادی و جوانی که همراه او بود، دور نماند. آن جوان، لباس نظامی اورکت‌مانندی تنش بود و صورتی اصلاح‌شده داشت. او در درگاه ورودی اتاق نشسته و پاهایش را بیرون در گذاشته بود. آن جوان پوتین پایش بود و نمی‌خواست آنها را دربیاورد، برای همین در آنجا منتظر نشسته بود تا نماز بچه‌ها تمام شود و در همین وضعیت، حال عجیب بچه‌ها در نماز هم توجه او را جلب کرده بود و محو تماشای آنها بود.
 با طعم نان و خرما
صیادی بر خلاف روال مسجد خودشان، بعد از اتمام دعای نماز عشاء، شروع به صحبت برای بچه‌ها کرد. او گوشه‌ای از خطبه امیرالمؤمنین (ع) خطاب به محمد حنفیه در جنگ جمل را خواند و معنی کرد و آن جوان هم همان‌طور هاج و واج با دهانی نیمه‌باز آنها را نگاه می‌کرد. بعد از نماز، سفره شام پهن شد و بچه‌ها همه در کنار هم نان و خرما خوردند. بعد از شام، صیادی بچه‌ها را به همان جوان سپرد تا به موقعیت بروند. او آنها را از کوچه‌ پس‌ کوچه‌ها به پشت مدرسه مهرگان برد. همه بچه‌ها منطقه را می‌شناختند و نیاز به توجیه نبود؛ اما او بنا بر وظیفه عمل می‌کرد. آن جوان بچه‌ها را دوبه‌دو می‌برد و در مکان‌هایی مشخص مستقر می‌کرد. او مسعود و عباس را به یک سنگر پشت مدرسه که از گونی و لاستیک درست‌شده بود، برد. علی‌رضا و محمود را هم در نبش تقاطع دو کوچه بعد از مدرسه بدون هیچ سنگری مستقر کرد. برای هر دونفری که باهم بودند، به همین شکل در نقطه‌ای تعیین موقعیت کرد.

کشیک با تفنگ برنو
به‌این‌ترتیب آنها بر خیابان حفار تقریباً مسلط بودند. گروه اسماعیل هم بر آنها و هم بر کوچه پشت مدرسه که به لب شط، جنب دبیرستان خلیج‌فارس می‌رسید، تسلط داشتند. آن جوان به بچه‌ها گفت: «خیلی مواظب باشین! ما جلوی شما نزدیک اروند نیرو داریم. اگه عراق از اونجا رد شد، شما درگیر بشین. این هم یادتون باشه که کسی جز من سراغ شما نمیاد!» علی‌رضا و محمود به‌نوبت سر کوچه باحالت دست‌فنگ با تفنگ برنو، کشیک می‌دادند. یکی از آنها دوستانشان را که در پشت مدرسه و کوچه مقابل بودند، می‌پایید و دیگری در فرورفتگی ورودی یک‌ خانه می‌نشست و از پشت سر مراقب او بود. تا موقعی که مهتاب آمد و هوا کم‌کم روشن شد، صدای تیراندازی و انفجار بدون وقفه می‌آمد و بعدازآن کمی فروکش کرد. جوان هم همان‌طور که گفته بود، چند بار به بچه‌ها سر زد.

غیرت ایرانی
وقتی صبح هوا روشن شد، انفجارها و تیراندازی‌ها کم‌کم قطع شد و جوان به آنها گفت که کار تمام‌شده است و می‌توانند برگردند و استراحت کنند. وقتی به مسجد نو برگشتند، خیلی کنجکاو بودند بدانند آن جوان چه کسی بوده است. از یکی از بچه‌های آنجا سؤال کردند و او گفت:‌ «این جوون سیبیلو، افکار چپی داره! ولی با چند تا از دوست‌های هم‌فکرش از رو غیرت‌شون، واسه دفاع از شهرشون، با مسجد همکاری می‌کنن.» بچه‌ها خیلی تعجب کردند و در دل‌شان به هنر مدیریت آقای صیادی آفرین گفتند. بعد هم به مسجد خودشان برگشتند تا صبحانه بخورند و استراحت کنند.

 


تعداد بازدید :  45