| فرهاد خاکیان دهکردی | نویسنده|
تصور رانندهها از باران، خلاصه میشود به شِرپشِرپکردن برفپاکنها یا نهایتاً بخار شیشه؛ منتها باران برای عابر پیادهای که چتر هم ندارد و مجبور است از گوشه پیادهروها باریک شود؛ شاید اول کمی شاعرانه باشد، ولی بعد که ماشینها وقت عبور، چالهای را بیمهابا رد کنند و آب تا زانوی عابر را خیس کند و بدود توی کفشها و خیسی لای انگشتها حس شود، احتمالاً دیگر شاعرانه دانستن باران، برای عابران ممکن نباشد.
اینها را گفتم تا به اینجا برسم که آن راننده هیچ خبری از حال عابری که زیر باران مانده ندارد، حتی اگر خودش هزار بار، عابر خیس از باران بوده باشد؛ چون هیچ خیس شدنی مثل بارهای قبل یا بعد از خودش نیست. آدمها هربار به شکل مخصوصی زیر باران میمانند. راننده پشت شیشه بخارگرفته تنها نمایشی از باران میبیند و نه بیشتر. هر دو هم میتوانند مدعی باشند، باران را دیدهاند. بسیار خب! دقیقاً همینجاست که باید هر دو را تأیید کنیم. هر دوی آنها واقعیت را میگویند؛ ولی حقیقت این است که آن راننده با عبور سریعاش از چاله، آن عابر را زیر باران خیس کرده و رفته است و هیچ نفهمیده تا عابر بماند و زانوهای خیسش. حتما باید تا زانو خیس شده باشی، و اِلا حالش را نمیدانی.
چیزهای دیگری هم در زندگی آدم هست که چنین شکلی دارند. بهخودیخود عیبی ندارند؛ منتها بدی کار جایی است که همدیگر را قضاوت میکنیم. بیآنکه ترازویمان، جز سنگ خودمان را وزن کرده باشد. این همان دادگاهی است که هرکسی واردش شود، راضی برمیگردد. مطلب این است که نظرگاه ما نسبت به پدیدهها کامل نیست که هیچ، اتفاقاً خیلی هم ناقص است. این نقص ویژگی انسان است و ما از اول تاریخ نسل درنسل با آن زندگی کردیم تا آنجا که این قضاوتها میشود، بدترین نقص آدم. دیگران را از دید خودت اعتبار میدهی و همین میشود که یک مرتبه در گوشهای از دنیا یا همین بیخ گوش تو، توی میوهفروشی یا محل کار، یک درگیری تمام اوضاع را بهم میریزد. همه چیز بهم میخورد، چون کسی یا کسانی اول دیگرانی را قضاوت کردهاند، بعد خود را برتر دانستهاند تا همینطور دومینو وار همهچیز بهم میریزد و چه رنجهایی که طول تاریخ از بابت قضاوت کردنها متحمل نشده است.
کافی است باور کنیم که ما با آن دید محدودمان، توان مطلق دانستن امورات را نداریم. چون اصلاً به دنیا از هر سمتی که نگاه کنی، شکل مخصوصی به خود میگیرد و اصلاً همین شکل مخصوص بهخود گرفتن دنیاست که زیبایش میکند. همین مسأله تفاوت است که روزمرگی را قدری بهم میزند، تا بتوانیم هنوز چیزهای تازه ببینیم. آنکه میگوید: «تنها من درست میگویم.» تمام زیبایی دنیا را اول در نگاه محدودش جمع میکند و بعد با زهر قضاوت کردن همهاش را نابود میکند، انگار از اول، این دنیا هیچ زیبا نبوده است.
حالا به همان راننده و آن عابرِ زیر باران برگردیم. که خیلی راحت روزی دیگر ممکن است، جایشان عوض شود، منتها رستگاری نزد آن عابری است که وقتی تا زانو خیس شد و گذشت تا روز دیگری و خیابان دیگر، بعد خودش پشت فرمان بود، آن خیس شدن را تجربهای در رانندگی بداند و روی هر چاله احتیاط کند. اینطور همه مجبور نیستیم تمام رنجهای دنیا را یک به یک تجربه کنیم. این یکی هم میشود خاصیت اصلی انسان در یک روح جمعی. قضاوتی در کار نیست، تفاوت اما وجود دارد. این تفاوت زیبا هم هست.
از کنار هم عبور میکنیم، شاید لبخندی هم از سر مهربانی بزنیم. برتری و جنگی هم دیگر وجود ندارد. نفس کشیدن راحتتر میشود. بعید هم نیست بارانش اینطور شاعرانهتر باشد و آن راننده هم وقت عبور از چاله ترمز بزند، ماشین دَلکی بردارد تا عابر بدون رنج خیس شدن، بگذرد. باران دست بکشد روی شهر و ماها که درش نفس میکشیم. عمیق نفس میکشیم. عمیقتر...