انقلاب بهسمت آزادی
در صندلی جلو تاکسی نشستهام و منتظر، که 3 نفر دیگر بیایند و راه بیفتد. دو زن سوار میشوند و میگویند کرایه 3 نفر را حساب میکنند. یکیشان چند کیسه پلاستیکی بزرگ همراه دارد. انگار تازه همدیگر را دیدهاند که با هم احوالپرسی میکنند.
- عید سفر نمیرید؟
- نه دیگه بچهها یکسری کار دارند، ما هم گفتیم تهران خلوته بمونیم همینجا.
- من هم خلوتی تهرانرو دوست دارم اما فرصت دیگهای جز تعطیلات عید واسه سفر جور نمیشه. خرید عید کردی؟
- نه، پیش خواهرم بودم، یکسری وسیله و لباس و خردهریز جمع کرده بود، گفت اگر کسیرو میشناسم ببرم براشون.
- آخ، کاش گفته بودی من هم تو خونهتکونی یه چیزهایی کنار گذاشته بودم؛ دیدم نمیدونم چی کارش کنم گذاشتم سر خیابون.
- نه؛ اینها همهشون در حد نو اند. کهنه نیستند. آدم میخواد کمک هم بکنه چیز خوب باشه.
- مال من هم کهنه نبود. بچههای منرو که میشناسی؛ دایم درحال خریدکردنن. زود هم دلشونرو میزنه. حالا به کی میخوای بدی؟
- یه خانومی هست یکی از دوستام معرفی کرده. جوونه. پدر و مادرش اینجا نیستند. بنده خدا تو غربت داره زندگی میکنه، دوتا بچه هم داره. پارسال یه پرده براشون برده بودم، مال اتاق نوهام بود با عکس پریدریایی. میگفت بچههاش آنقدر ذوق کردند که چند شبانهروز غذاشونرو تو اتاق میخوردند. امسال هم یکسری لباس و دفترمشق و اینچیزها براشون جمع کردم، گفتم دم عیدی خوشحال میشن. زیاد نیست البته ولی دلشون شاد میشه. بهخصوص بچهها.
- کار خوبی میکنی. آقا من سر چهارراه پیاده میشم.
- داری میری؟ بهسلامت. سوغات سفر یادت نره.