شماره ۳۱۶۴ | ۱۴۰۳ دوشنبه ۲۶ شهريور
صفحه را ببند
ترفند عدنان خیرالله، وزیر جنگ و یکی از مقامات بلندپایه حزب بعث
ایرانی‌ها، شما در محاصره کامل هستید!
خاطرات یکی از رزمندگان دفاع مقدس که نمی‌خواست خاطراتش را بازگو کند اما پیش از شهادت، روایتش ماندگار شد

[شهروند] هرگز نمی‌خواست خاطراتش را بازگو کند اما یکی از چهره‌های ادبیات دفاع مقدس، روایتش را جاودان کرد. درباره شهید سردار میرزا محمد سلگی می‌گوییم که خاطراتش در کتاب «آب هرگز نمی‌میرد» توسط یکی از صاحب‌قلمان عرصه دفاع مقدس یعنی حمید حسام، به رشته تحریر درآمد. مقام معظم رهبری درباره کتاب خاطرات ایشان نوشتند: «در میان کتاب‌های خاطرات جنگ، این، یکی از بهترین‌ها است. نگارش درست و قوی، ذوق سرشار، سلیقه و حوصله، همّت بلند، همه با هم دست به کار تولید این اثر شده‌اند.» مقصود ایشان کتاب «آب هرگز نمی‌میرد» است؛ کتاب خاطرات سردار حاج میرزا محمد سلگی، فرمانده گردان حضرت اباالفضل - لشگر 32. این شهید بزرگوار سرانجام پس از تحمل رنج و سختی فراوان به خاطر جانبازی و مشکلات تنفسی باقی‌مانده از حمله شیمیایی رژیم بعث عراق، در روز ۱۴ فروردین سال 1399 به جمع یاران شهیدش پیوست. آنچه در ادامه می‌خوانید بخش‌هایی است از مقاومت ایثارگرانه و شهادت‌طلبانه رزمندگان در جبهه فاو.

جبهه فاو، جبهه‌ای عجیب و غریب
همه چیز جبهه فاو، عجیب و غریب بود. بمباران‌ها، اروند رود و خط بدون خاکریز، همه در نوع خود برایم تازگی داشت. بچه‌ها خط را از لشگر محمد رسول‌الله (ص) تحویل گرفته بودند و آتش مستقیم و متمرکز دشمن روی عرض هشت تا 10 متری جاده، مجال نزدیک شدن هیچ لودر و بولدوزری را نداده بود. بچه‌ها به‌ناچار با گونی تعدادی سنگر لب جاده و کنار شانه‌های آن - تا جایی که به آب و باتلاق نرسند - ساخته بودند. در خط، سیمای خاص فرمانده اطلاعات عملیات، علی چیت‌سازیان، توجهم را جلب کرد. او میان تعدادی از نیروهای باقی‌مانده گردان مسلم بن عقیل، نشسته بود و هر از گاهی، به سمت مقابل رگباری می‌گرفت. حضور او به معنی رسیدن کار به نقطه اوج خود بود. الحق بمب روحیه بود. چشم او به من افتاد و چشم من به پیکر بی‌جان جانشین طرح و عملیات لشگر، حسن ترک. علی گفت: «سلام حاج میرزا.» پرسیدم: «حسن کی شهید شد؟» گفت: «دیشب تیر قناسه خورد وسط پیشونی‌ش.» هنوز خونی که از وسط پیشانی حسن روی گونه‌ها و ریش‌هایش ریخته بود، خیس و تازه بود.  

بولدوزرچی شجاع، فرشته نجات‌مان بود
(شب که شد) صدای شنی بولدوزر از عقب به گوش‌مان رسید. بر اساس شنیده‌ها، بچه‌های مهندسی لشگر قبلاً برای احداث خاکریز اقدام کرده بودند اما به دلیل آتش مستقیم دشمن، کارشان بی‌نتیجه مانده بود. بولدوزر دو ساعت تا طلوع آفتاب فرصت داشت که با استفاده از تاریکی جلوی ما خاکریز بزند. راننده بولدوزر فرشته نجات جاده و مدافعانش بود. اگر موفق به احداث خاکریز می‌شد می‌توانستیم پشت آن، با خیال راحت با دشمن بجنگیم. تصور ما این بود که راننده بولدوزر نمی‌داند که کجا و در چه شرایطی، خاکریز می‌زند. او مردی میانسال به نام علی‌اشرف مظاهری بود که با تمام آرامش و پشت به دشمن، تیغ غول آهنی را به جان جاده انداخت. اولین گلوله‌ها به سمت بولدوزر آمد ولی خم به ابروی بولدوزرچی نیفتاد. گاهی یک دسته 12 نفری از بچه‌ها به سمت دشمن، هم‌زمان آرپی‌جی می‌زدند و آتش توپخانه و ادوات خودی برای دقایقی فرصت کار را به بولدوزر می‌داد اما دشمن به‌اندازه ما به اهمیت احداث این خاکریز واقف بود و آتش متقابل می‌ریخت. دو ساعت کار بولدوزر به اندازه دو روز گذشت ولی بولدوزرچی شجاع کاری کرد کارستان. خاکریزی زد به ارتفاع دو سه متر و به طول 12 متر و با دو قوس به سمت داخل که شکل «نون» پیدا کرد. تا قبل از روشن شدن هوا خاکریز دیگری را با همان عرض و طول پشت سر ما در فاصله 15 متری زد تا تیر و ترکش‌ها از پشت سر به بچه‌ها آسیب نرساند. نماز صبح، نماز شکر هم بود که بچه‌ها پشت خاکریز خواندند و بولدوزرچی تا قبل از آمدن هلی‌کوپترها و تانک‌ها به عقب برگشت.

لحظاتی از جنگ تن به تن
لشگر 5 زرهی عراق مقابل ما بود و حتماً بعد از هر پاتک ناموفق، نیرویی تازه‌نفس جایگزین قبلی می‌شد. بر خلاف جبهه ما که هیچ نیرویی جز با شهادت یا مجروحیت عقب نمی‌رفت. این روال کار ما تا 13 روز بود. روز دوم، بچه‌ها از بی‌خوابی گوشه کنار سنگرهای روباز دراز کشیده بودند که چند نفربر با سرعت به سمت خاکریز آمدند. یک معلم بسیجی به اسم مسعود درخشان در گردان‌مان بود که فریاد زد: «حاجی! عراقی‌ها دارن می‌آن!» بلند شدم. نیاز به دوربین نبود و با چشم پیدا بود که از داخل نفربرها، نیروهای تکاور و درشت‌قامت، سریع مقابل‌مان پیاده شدند و بچه‌ها تا خرج‌های آرپی‌جی را ببندند، خودشان را به خاکریز رساندند. مثل گردباد به هم پیچیدیم و قاطی شدیم. جنگ تن به تن ادامه داشت. چند نفر از عراقی‌ها به این سوی خاکریز آمدند و دیدم که مسعود درخشان با یکی از آن‌ها گلاویز شد. عراقی دست مسعود را تاباند اما زور مسعود بر او چربید و اگرچه از ناحیه بازو مجروح شد ولی عراقی را کشت (مسعود درخشان بعدها در آخرین پاتک به شهادت رسید). همه جانانه می‌جنگیدند. چیت‌سازان دست از ماشه تیربار گرینوف برنمی‌داشت، من آرپی‌جی می‌زدم و...

وقتی صورت سرباز عراقی را بوسیدم!
به خاطر اینکه به بقیه روحیه بدهم رجز امام حسین را با صدای بلند می‌خواندم که «ان کان دین محمداً لم یستقم ألا بقتلی فیا سیوف خذینی.» (اگر دین محمد جز با کشته شدن من پایدار نمی‌ماند، پس ای شمشیرها مرا در برگیرید) صدای مرا میان انبوه رگبارها و انفجارها، همه بچه‌هایی که پشت خاکریز نونی‌شکل بودند می‌شنیدند. تعدادی از عراقی‌ها دست‌شان را به علامت تسلیم بالا برده بودند. یکی از آن‌ها دو سه متر آن‌طرف‌تر خاکریز مردد بود که اسیر شود یا برگردد. عراقی‌ها هر کس را که برمی‌گشت، از عقب با تیر می‌زدند! یک باره از خاکریز جدا شدم و غلتیدم آن طرف خاکریز. او اسلحه نداشت. دستش را گرفتم و آوردمش این طرف. مثل بید می‌لرزید. صورت گوشتی و سیاهش، غرق در عرق بود. بوسیدمش و گفتم: «اَخی، انا مسلم» (برادرم، من مسلمانم) آرام شد و گوشه‌ای نشست.

دور و برم پر بود از شهید و مجروح...
دوباره روی خاکریز رفتم. چند تانک از روی جنازه‌های خودشان جلو می‌آمدند و قصد داشتند به هر قیمتی قبل از غروب آفتاب، کار را تمام کنند. پشت تانک غوغایی از نیروی پیاده بود. به دو بسیجی از دسته ویژه به نام‌های ابراهیم شهبازی و رضا احمدی گفتم: «از خاکریز بروید جلوتر و سر راه تانک‌ها کمین کنید.» آن دو نفر، 15-10 موشک آرپی‌جی برداشتند و تا آنجا که در تیررس تک‌تیراندازها قرار نگیرند، جلو رفتند و تانکی را که جلوتر از بقیه بود، زدند. احمدی همانجا تیر خورد و افتاد و شهبازی با تن مجروح برگشت. وقتی به خاکریز رسید، از نرمی دو گوشش خون می‌چکید. دور و برم پر از شهید و مجروح بود. تعدادی از مجروحین ناله می‌کردند اما فرصت برای مداوای آن‌ها نبود. حتی حاج رضا زرگری معاون گردان و حاج مهدی ظفری، فرمانده گروهان نیز بی‌وقفه می‌جنگیدند و آرپی‌جی می‌زدند. ظفری تا آن لحظه به قدری آرپی‌جی زده بود که صداها را نمی‌شنید.

به خدا که اگر دو دستم را قطع کنید...
چشمم به جلو بود، دلم در میان شهدا، گوشم به ناله‌هایی که غریبانه بالا می‌رفت. دوباره از حضرت اباالفضل یاری خواستم و هیچ وسیله‌ای برای تزریق انرژی و روحیه جز کلام او نیافتم. عراقی‌ها داشتند دوباره مهیای یک خیز تازه می‌شدند. پشت خاکریز ایستادم و فریاد زدم: «والله أن قطعتموا یمینی،‌ اِنّی احامی ابداً عن دینی.» (به خدا اگر دو دستم را قطع کنید از حمایت از دینم دست برنخواهم داشت.) روی من به دشمن بود و مخاطبم آن‌ها و خدا شاهد است با صدق دل، رجز می‌خواندم. ناگهان ولوله و غوغایی شد. این رجز را بیشتر بچه‌ها تکرار می‌کردند؛ با گریه و شلیک تیر به سمت دشمن. روز دوم، تمسک به قمر بنی‌هاشم، دست‌مان را گرفت تا خاکریزی که وجب به وجبش خون عزیزی ریخته شده بود، به دست دشمن نیفتد. از حدود 400 نفر پیاده عراقی، 40 نفر به اسارت ما درآمدند. تعداد زیادی جنازه کف جاده مانده و بقیه دست خالی برگشتند.

استاد مراد با خواندن سوره یاسین رفت...
از صبح روز سوم اما آتش تؤام هواپیما، هلی‌کوپتر، کاتیوشا، توپخانه، خمپاره و تانک، جاده را از نقطه خاکریزی نونی تا عقبه‌ها و مقر گروهان‌های احتیاط، به جهنمی سوزان مبدل کرد. زمین گله به گله با گلوله، شخم می‌خورد. هیچ جای جاده نقطه امن محسوب نمی‌شد و حتی کمتر کسی بود که از عقب به جلو بیاید و سالم بماند. خبری از دشمن نبود، فقط از همه جا گلوله و بمب و موشک می‌بارید و هر لحظه کسی مثل برگ درخت روی زمین می‌افتاد. زیر این آتش، استاد مراد گودرزی مثل روزهای گذشته می‌رفت و می‌آمد و آب و مهمات می‌آورد. استاد مراد به دلیل تسلطش به قرآن، عنوان استادی گرفته بود. همه مثل من، عاشق استاد مراد بودند. به شوخی گفتم: «استاد مراد، چقدر این راه رو می‌ری و می‌آی؟ جاده از دست تو خسته شد! بشین و یه کم قرآن بخون.» گفت: «سوره یاسین قلب قرآن هست، قلب آدم با خوندنش آروم می‌شه.» بعد با صدای بلند سوره یاسین را تلاوت کرد. بعد از آن هم برخاست برای آوردن آب و مهمات. من از بالای خاکریز به او خیره شدم. همچنان لب‌هایش می‌جنبید و قرآن می‌خواند. استاد مراد و آن چند نفر دبه‌های آب و جعبه‌های مهمات را گوشه‌ای گذاشتند که ناگهان خمپاره‌ای وسط آن‌ها منفجر شد و تمام‌شان افتادند. رفتم بالای سرشان. لت و پار شده بودند. یکی شهادتین می‌گفت و جان می‌داد. سه نفر درجا شهید شده بودند که یکی از آن‌ها استاد مراد بود. ترکش، یک طرف سرش را برده بود و موهای نرم پشت سرش، از خون و خاک پر بود. از گردان 400 نفره ما فقط 80 نفر در خط باقی مانده بود.

ایرانی‌ها، شما در محاصره کامل هستید!
همان‌وقت چند هلی‌کوپتر از دور آمدند و دور و بر پاسگاه چرخیدند. عجیب بود که هیچ موشک و راکتی به سمت ما نمی‌فرستادند. فقط می‌چرخیدند که یک‌باره صدایی بلند از چیزی مثل بلندگو در فضا پیچید.عراقی‌ها به فارسی می‌گفتند: «ایرانی‌ها، شما در محاصره کامل ما هستید، خودتان را تسلیم کنید!» برای یک لحظه به شک افتادم که صدا از پشت سر است یا جلو و آیا به‌راستی ما محاصره شده‌ایم؟! نفهمیدم بلندگوها زیر هلی‌کوپتر نصب شده بود یا نه ولی بنا به اطلاعات یک اسیر عراقی متوجه شدم این عملیات روانی را عدنان خیرالله رهبری می‌کند. فریاد زدم: «به خدا که این صدای شمربن ذی الجوشن هست که برای اباالفضل امان‌نامه آورده. این صدای نِفاق هست. بزنید این بلندگوهای کفر صدامی رو!» هلی‌کوپترها دورتر از برد آرپی‌جی بودند و تنها تیربار دوشکا می‌توانست آن‌ها را عقب بزند. هر 5 قبضه دوشکا که تا آن زمان با وجود شهادت چند خدمه، سر پا بودند، به سمت هلی‌کوپتر شلیک کردند. تا جایی که صدای رگبارها، صدای بلندگو را خفه کرد و هلی‌کوپترها دور شدند... روز سیزدهم به تک تک سنگرها سر زدم و آمار گرفتم. کمتر از 30 نفر سر پا بودند که آنها هم یا شیمیایی شده بودند یا موج انفجار آزارشان می‌داد. حیا و نجابت از سر  و روی آن‌ها می‌ریخت. با چشمان‌شان با من حرف می‌زدند ولی خدا می‌داند هیچکس لب به شکایت نگشود. این مرام بچه‌های گردان اباالفضل بود.

 


تعداد بازدید :  65