شماره ۵۱۳ | ۱۳۹۳ يکشنبه ۱۰ اسفند
صفحه را ببند
فردا برایت یک جفت پا، دست و پا می کنم

آلبرتو کایرو فیزیوتراپیست

خوب، باید اقرار کنم که من بطور خاص آدم شجاعی نیستم، اما نتونستم او را نادیده بگیرم. خُب خودرو را نگه داشتم و برای کمک رفتم. مرد بدون پا بود و فقط یک بازو داشت  و در پشت اویه کودک بود ، پسرش بود، با صورتی قرمز که در تلاش برای هل دادن پدرش بود. بنابراین، من او رو به مکان امنی بردم. پرسیدم: « در این شرایط بیرون چه می‌کنید؟» گفت:«کار می‌کنم» تعجب کردم، چه کاری؟ و سپس سوال احمقانه تری پرسیدم: « چرا پروتز نداری؟ چرا پای مصنوعی نداری؟» او گفت « صلیب سرخ بسته شده.» بدون اینکه فکر کنم بهش گفتم ، « فردا بیا ما برایت یک جفت پا فراهم می‌کنیم.» اسم اون مرد محمود بود، و اسم کودک رفیع، اونجا را ترک کردند. سپس گفتم، آه خدای من چی گفتم؟ مرکزبسته است و هیچ یک از کارکنان نیستند. شاید ماشین آلات خراب شده باشند. چه کسی برای او پا میسازه؟ امیدوار بودم که او نیاد. و این خیابان‌های کابل در اون روزهاست. خب گفتم، «‌بهش کمی پول می‌دهم.»
و روز بعد، به مرکز ارتوپدی رفتم. و با دربان صحبت کردم، آماده بودم بگویم، گوش کن اگر یه کسی با این مشخصات فردا آمد، لطفا بهش بگو که این یه اشتباه بود. کاری نمیشه کرد. و مبلغی بهش بده.» ولی محمود و پسرش قبلا اونجا بودند و اونها تنها هم نبودند. اونجا 15 یا شاید 20 نفر مثل او منتظر بودند. چند تا از کارمندها هم اونجا بودند. در میان آنها دستیار اصلی من، نجم الدین هم اونجا بود. و دربان به من گفت، «آنها هر روز می‌آیند تا ببینید مرکز باز شده باشد یا نه.» گفتم « نه ما باید از اینجا دور شویم. نمی‌تونیم اینجا بمونیم. بمباران می‌شد -خیلی نزدیک نبود- اما می‌تونیستید صدای بمب را بشنوید. بنابراین «نمی‌تونیم اینجا بمونیم، این خطرناکه. این ضروری نیست.» ولی نجم الدین به من گفت ، «گوش کن ما اینجایم. حداقل می‌تونیم شروع به تعمیر پروتزهای آسیب دیده مردم کنیم، و شاید سعی کنیم برای افرادی مثل محمود هم کاری کنیم.» گفتم ، « نه لطفا (ادامه نده) ما نمی‌تونیم این کار را بکنیم. این واقعا خطرناکه. ما کارهای دیگری داریم که انجام دهیم. « اما اونها مصمم بودند. وقتی شما بیست نفر را در جلوی خودت داری که بهت نگاه می‌کنند و تو کسی هستی که باید تصمیم بگیری ...

 

 


تعداد بازدید :  194