زندگینامه شهید «غلامعباس کمیلی» به قلم فاطمه حسینیفر با نام «آنها که نیامدهاند» در انتشارات سورهمهر به چاپ رسید. این اثر با نگاهی به زندگینامه شهید کمیلی داستان زندگی او از تولد تا شهادت را برای مخاطب روایت میکند. غلامعباس کمیلی در خانواده متمولی به دنیا میآید و برای تحصیل در رشتۀ پزشکی، راهی فیلیپین میشود اما همزمان با اوجگیری انقلاب و تظاهرات مردمی علیه رژیم پهلوی با به تصرف درآوردن سفارت ایران در فیلیپین از این کشور اخراج میشود و پس از پیروزی انقلاب اسلامی به جبهههای جنگ میرود. شهید غلامعباس کمیلی سرانجام در ١٦ آذر ١٣٥٩ در منطقه سوسنگرد به شهادت میرسد. فاطمه حسینیفر در نگارش این اثر با قرار دادن هر مقطع زمانی زندگی شهید در فصول کوتاه و انتخاب عنوان موجز و تاثیرگذار سعی کرده به همه جوانب حیات شهید بپردازد.
نوزادی که شد غلامعباس
روایت خانواده و دوستان
خواهر شهید کمیلی میگوید: «وقتی غلام عباس ١٠روز بود، دچار بیماری شد و پدر و مادرم که افرادی معتقد و مذهبی بودند، موهای او را چیدند و به کربلا فرستادند. آنها موهای نوزاد را به حرم حضرت عباس فرستادند و نام او را غلامعباس گذاشتند.» همچنین یکی از دوستانش میگوید: «آنوقتها اوضاع سیاسی ایران هم مثل همیشه نبود. انقلابیها فعالیتشان را بیشتر از همیشه تشدید کرده بودند. خیابانهای ایران شلوغ بود. شعار، راهپیمایی و دیوارنویسی بود، آتش، خون و گلوله… در همهجای دنیا اخبار تحولات ایران پیچیده بود. آنجا هم که غلامعباس درس میخواند، همه داشتند از انقلاب ایران حرف میزدند. دل توی دل غلامعباس نبود. سرانجام دلنگرانیهای سیاسیاش بر همهچیز غلبه کرد. همانجا بود که عضو انجمن اسلامی دانشجویان فیلیپین شد. مدتها برای دانشجویان حرف زد تا پیام انقلاب را در خارج از ایران منتشر کند. بارها به او تذکر داده شد تا از فعالیتهای سیاسیاش دست بردارد و به درسش بپردازد؛ اما اولویت زندگی غلامعباس به گونهای نبود که با این تذکرها آرام بگیرد. روح بیقرارش او را وادار به حرکت میکرد. فیلیپین آن روزها تحت سلطه آمریکا بود و این فعالیتها دردسرهای زیادی برایش به همراه داشت. با این همه غلامعباس جوان که به آرمانهای انقلاب ایمان داشت، همه این دردسرها را به جان خریده بود. این شد که به همراه دوستانش، سفارت ایران را در فیلیپین تصرف کردند. در این ماجرا، پلیس فیلیپین به شدت او و دوستانش را ضرب و شتم کرده و آنها را دستگیر کرده بود. بعد از آن، چیزی نگذشت که به دلیل فعالیتهای سیاسی، عذرش را از دانشگاه فیلیپین خواستند و غلامعباس همراه چند نفر دیگر از دوستانش، با همه اشتیاقی که به درس داشتند، دست از درس کشیدند و به ایران بازگشتند.
کتابخانه برای اهالی افین
روایت نویسنده زندگینامه شهید
وقتی از فیلیپین برگشت، دوباره به روستای افین آمد و طرح جدیدی ارائه داد. او به این فکر افتاده بود که در روستا کتابخانهای دایر کند. چند نفر از دوستانش را جمع کرد و برای عملی کردن این فکر از آنها کمک گرفت. او همیشه قدرت رهبری و مدیریت بالایی داشت. با کمک چند نفر از دانشآموزان آن زمان،برای تاسیس کتابخانهای در مسجد روستا اقدام کردند. مسجد روستا را عموی غلامعباس ساخته بود. کتابخانه هم اتاقی بود در صحن مسجد؛ جدای از محوطه اصلی. تقریبا هنوز خاکی بود،گچ نشده بود. وسیلهای هم نداشت. آن اتاق را گرفتند و شروع کردند به چیدن قفسهها.
پیش از احداث کتابخانههم غلام عباس کتابهای زیادی برای اهالی روستا میفرستاد تا بخوانند. در بین آنها کتابهای زیادی از دکتر علی شریعتی بود که به شدت مورد علاقه غلامعباس بود. آن زمان هنوز کتابهای شریعتی جزو آثار ممنوعه بود. قبل از انقلاب کتابهای دکتر شریعتی را برای مطالعه بچهها به روستا میبرد. اتاقی در خانه قبلی او بود که کتابهای ممنوعه را در آنجا نگهداری میکرد. از دیگر علایق او، مطالعه آثار شهید مطهری بود مثل؛ «داستان و راستان» که جزو اولین کتابهایی بود که با خودش به روستا آورد. در کنار کتاب او نوارهای سخنرانی و اعلامیههای انقلابی بسیاری نیز توزیع میکرد تا اهالی روستا را آگاه کند. سرانجام این تلاشهای شبانهروزی انقلابی بود که در تاریخ بیمانند بود.
ترکشی که قلبش را نشانه گرفت...
روایت یکی از آشنایان و همرزمان شهید
یکی از آشنایان شهیدکمیلی میگوید: «یکی از مسئولیتهای بسیج که در آن زمان داشتیم نظارت بر قیمتهای بازار بود. فهرستی از نرخنامههای اصناف بازار دستمان بود و به سرکشی میرفتیم. هرجا تخلفی میدیدیم گزارش میدادیم. آقای کمیلی مافوق ما بود، گزارشها را به ایشان میدادیم. خوب یادم هست روزی که برای سرکشی به بازار رفتیم، متوجه شدیم مغازهای گلهای نرگس را دو ریال گرانتر میفروشد. مغازهاش را بستیم و به ستاد گزارش دادیم. آقای کمیلی که در ستاد بود، وارد ماجرا شد. از طرفی به آن آقا میگفت: « چرا این گلها را گران میفروشی و از او تعهد گرفت که گرانفروشی نکند. از طرفی هم به ما گفت: «چرا برای چنین موضوع جزئی مغازه آقا را تعطیل کردهاید؟!» خلاصه به گونهای هم طرف ما را گرفت و هم طرف او را و قضیه ختم به خیر شد.» درباره نحوه به شهادت رسیدنش نیز، یکی از همرزمانش چنین روایت میکند: «همراه با هم در جاده سوسنگرد به سمت حمیدیه در حرکت بودیم که در منطقه دشت عباس ترکش خورد. ترکش از پشت به او اصابت کرد و آنقدر ریز بود که هر چه گشتیم چیزی روی پیکرش دیده نمیشد. ترکش قلب او را نشانه گرفته بود و حالا سوسنگرد بود و عروج غلامعباس کمیلی...»