[شهروند]«در دوران جنگ تحمیلی، ۱۲ لشکر تازه تأسیس داشتیم. از ۱۲ لشکر، ۷ فرمانده لشکر شهید شدند. از لشکر ۲۷، چهار فرمانده لشکر پشت سر هم به شهادت رسیدند. در میان فرمانده گردانها، نزدیک به ۸۰ درصد شهید شدند.» اینها جملات حاج قاسم است در کتاب «جستاری در خاطرات حاج قاسم سلیمانی» (نشر «یا زهرا(س)»). او در این کتاب تفاوت بین فرماندهان کلاسیک و فرماندهان دفاعمقدس را در پیشگامی و رشادت میبیند؛ در اینکه فرماندهان آن سالها عقب نمیایستادند تا به زور یا دستور، سربازان و نیروهای تحت امر را جلو بفرستند. فرماندهان خودشان در میدان بودند؛ جلودار، پیشرو، نترس و بیباک... درواقع حاج قاسم در روایت خود، تصویری ارائه میدهد از مدیریتی دلسوزانه و شجاع و میداندار؛ نمیایستادند تا نیروی تحت امر را جلو بفرستند و بعد از طریق گزارشها، تصمیمگیری کنند. بلکه خود در میانه میدان بودند، میدیدند و حتی بیشتر از مابقی در تلاش و تکاپو بودند. این تصویری که حاج قاسم از جنگ ارائه میدهد، فقط روایت او نیست؛ بلکه بسیاری راویان دیگر نیز آن را تأیید میکنند. مثلا علی لیایی (یکی از رزمندگان دفاعمقدس) در کتاب «برای خدا مخلص بود» (نشر «یا زهرا(س)») میگوید: «ما را با هلیکوپترهای شینوک به جزیره (مجنون) انتقال دادند. وقتی به داخل جزیره رسیدیم، واقعا باورمان شد که در آنجا، شرایط جنگیِ سخت حاکم است... فرمانده لشکر، خودش با موتور، نیروها را جابهجا میکرد. معاون لشکر توی خط بود و آر.پی.جی میزد و بعد هم در خط مقدم شهید میشد. فرمانده گردان، اسلحه کلاش بهدست گرفته بود و با نیروهای دشمن میجنگید. اصلاً ارتباط بیسیمی و قرارگاهی مفهومی نداشت. هر کس هر کاری از دستش برمیآمد، انجام میداد.» درواقع این صحنهها و روایات بیانگر نوعی جهانبینی، نگرش و عملکردی است مخلصانه، تؤام با رشادت و البته پیشگامانه. به همین دلیل است که میتواند الگویی مدیریتی باشد برای مسئولان امروز ما. آنچه در ادامه میخوانید، روایتهایی است درباره همین موضوع از راویان مختلف؛ مستند به کتابهای «جستاری در خاطرات حاج قاسم سلیمانی» (علیاکبر مزدآبادی)، «برشهایی از خاطرات شفاهی حاج قاسم سلیمانی» (فاطمه بهشتی)، کتاب «سلام بر ابراهیم» (گروه نویسندگان) و گزارشهای خبرگزاری «مشرق».
همیشه پیشتاز گردان
روایت شهید سلیمانی درباره شهید حمید ایرانمنش معروف به «حمید چریک»
با حمید چریک در عملیاتهایی چون طریقالقدس و فتحالمبین بودیم... حمید خیلی فرز بود. شجاعت عجیبی داشت. کافی بود بداند در گوشهای از خط نیاز به ابتکار یا ریسک است، نخستین کسی که حاضر میشد وظیفه هدایت نیروها را برعهده گرفته و وارد عمل شود، حمید ایرانمنش بود. حمید، خصلتی داشت که همیشه پیشتاز گردان بود. اگر فرمانده گردان بود، با دسته اول میرفت و اتفاقا با تیم دسته اول (هم) میرفت؛ نه اینکه مثلا با تیم سوم آن (برود). جلو میرفت و پاکسازی میکرد و راه را برای بچهها باز میکرد. در عملیات بیتالمقدس تماس گرفت که خط را شکسته و سنگرها را تصرف کرده. هم در راست و هم در چپ درگیری داشت و چیزی نمانده بود به سردار خوشی (علیاکبر خوشی) برسد، اما فاصله زیاد بود. نیزاری بود که باید پاکسازی میشد. چند سنگر از عراقیها باقی مانده بود. باید از کانالی رد میشد و به طرف خاکریز دشمن میرفتند. منطقه خیلی ناامن بود. بچهها کمی جا خورده بودند. حمید گفته بود جلو بِکشند، اما کسی حرکت نکرده بود. حمید برای روحیه دادن به بچهها گفته بود ترس ندارد. حمله همین است دیگر و... خودش قبل از همه از کانال رد میشود و به این ترتیب، بچهها جرأت پیدا کرده و دنبالش میروند. خاکریزهای دشمن را دور میزنند و حمید با همان روش چریکی مخصوص بهخود، با پرتاب نارنجک، سنگرهای پشت خاکریز را منهدم میکند. فقط چند سنگر باقی مانده بود تا خط پاکسازی شود که عراقیهای در حال فرار، او را به رگبار میبندند. چهار گلوله به شکمش میخورَد. بچهها شکمش را با چفیه خودش میبندند تا از خونریزی جلوگیری شود اما حمید از پا نمیافتد. به هر زحمتی است سر پا میایستد و میگوید شما بروید، خودتان را معطل من نکنید و اشهدش را میگوید.
یک «میم»، قصه را عوض کرد!
روایت سردار محمدعلی ایراننژاد درباره شهید قاسم سلیمانی
زمانی که داعش به کردستان عراق حمله میکند، حاج قاسم سلیمانی برای کمک به آن منطقه به آنجا میرود. بعد در گفتوگو با فرماندهان آنها میپرسد: «چند نفریم؟» این «میم» خیلی مهم است که خود را جدای از آنها نمیبیند. (و میپرسد چند نفر هستیم؛ یعنی خودش را هم جزو آنها میداند)، درحالیکه میتوانست بپرسد «چند نفرید؟» این روحیه حاج قاسم باعث شد در دل همه مردم جای بگیرد و باعث وحدت میان شیعه و سنی شود.... زمانی که حرم مطهر حضرت زینب(س) در معرض حمله داعش قرار گرفت و گروه تروریستی داعش از اطراف، خود را به حرم نزدیک و مناطقی از آن را گلوله باران میکردند، ما در حرم حدود ۱۵ نفر بودیم که باید دفاع میکردیم. با تمام وجود تلاش و تا صبح مقاومت کردیم و دشمن نتوانست جلو بیاید، اما صبح آن شب تمام منطقه در حلقه محاصره داعش قرار گرفت و نزدیک بود سقوط کند. در آن هنگامه جنگ، ۲ ماشین نظامی حلقه محاصره را شکستند و خود را به در رساندند و گفتند در را باز کنیم. از شجاعت آنها تعجب کردیم که در میان آتش وارد حرم شده بودند. در را که باز کردیم سردار سلیمانی را با حدود ۱۴ نیرو دیدیم که از این حلقه آتش خود را وارد حرم کرده و فرماندهی را بهدست گرفتند و تدابیر و برنامهریزیهایی کرد که توانستیم حرم را از دست ارتش داعش نجات بدهیم.
ابراهیم در آتش
روایت همرزمان درباره شهید ابراهیم هادی
ابراهیم هادی در جمع نیروهای گردانهای کمیل و حنظله به شهادت رسید. درحالیکه خودش عضو هیچکدام از این دو گردان نبود، بلکه بهعنوان نیروی اطلاعاتی جلو آمده بود، اما کنار نیروهای دو گردان (کمیل و حنظله) ماند تا به آنها کمک کند. برخی از نیروهای این دو گردان حدود پنج روز تمام درون کانالهای موجود در منطقه گیر افتاده بودند. هرازگاهی هم چند نفر از آنها از تاریکی شب استفاده میکردند و به عقب برمیگشتند. به این ترتیب روز پنجم که مصادف بود با 22بهمن ماه 1361، سه نفر که انگار آخرین نفرات باقی مانده بودند، توانستند عقب بکشند و خود را به نیروهای خودی برسانند. یکی از همرزمان شهید ابراهیم هادی میگوید: «با دقت بیشتری نگاه کردم. کاملا مشخص بود سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند. در راه مرتب زمین میخوردند و بلند میشدند. میان سرخی غروب، بالاخره آنها به خاکریز ما رسیدند. پرسیدیم از کجا میآیید؟ گفتند از بچههای گردان کمیل هستیم. با اضطراب پرسیدم: «پس بقیه چی شدن؟» حال حرف زدن نداشتند. کمی مکث کردند و ادامه دادند: «ما این دو روز زیر جنازهها مخفی شده بودیم، اما یکی بود که این پنج روز کانال رو سر پا نگه داشته بود.» یکی از این سه نفر دوباره نفسی تازه کرد و ادامه داد: «عجب آدمی بود! یه طرف آر.پی.جی میزد، یه طرف با تیربار شلیک میکرد. عجب قدرتی داشت.» یکی از آنها ادامه داد: «همه شهدا رو انتهای کانال کنار هم چیده بود. آذوقه و آب رو تقسیم میکرد، به مجروحها رسیدگی میکرد. اصلا این پسر خستگی نداشت.» گفتم: «از کی دارید حرف میزنید؟ مگه فرماندهتون شهید نشده بود؟» گفت: «جوونی بود که نمیشناختمش. موهاش کوتاه بود، شلوار «کُردی» پاش بود.» دیگری گفت: «روز اول هم یه چفیه عربی دور گردنش بود. چه صدای قشنگی داشت. برای ما مداحی هم میکرد و روحیه میداد.» (اینها را که گفتند) داشت روح از بدنم خارج میشد. سرم داغ شده بود. آب دهانم را فرو دادم چون اینها (این ویژگیها) مشخصات ابراهیم بود. با نگرانی نشستم و دستان یکی از آنها را گرفتم. با چشمانی گرد شده از تعجب گفتم: «آقا ابراهیم رو میگی، درسته؟ الان کجاست؟» گفت: «آره، انگار یکی دوتا از بچههای قدیمی، آقا ابراهیم صداش میکردن.» یکی دیگر گفت: «تا آخرین لحظه که عراق آتش میریخت زنده بود...»شهروند: شهید ابراهیم هادی با رشادتی عجیب تا آخرین لحظه مقاومت کرد و در نهایت هم به شهدای جاویدالأثر پیوست. پیکر مطهر او هرگز پیدا نشد اما خاطراتی که از او نقل میکنند همچنان تکاندهنده و تأثیرگذار و یادش جاودانه است.
آبهای آغشته به خون...
روایت جعفر جهروتیزاده درباره شهید همت
من با چند دقیقه تأخیر، بهدنبال حاجی (شهید همت) وارد خط شدم. در همان لحظات، بار دیگر میان بچههای ما و نیروهای دشمن درگیری شدیدی از سر گرفته شد. از یک طرف، هواپیماها و از طرف دیگر نیروهای پیاده و تانکهای دشمن به نیروهای ما فشار وارد میکردند تا خط را رها کنند. شرایط، شرایط سختی بود. بچهها حین درگیری، قمقمههایشان را به آب جزیره میزدند و از سر عطش و تشنگی آب آلوده را میخوردند. این آبها، آغشته بودند به خون جنازههایی که در اطراف آب افتاده بود. هیچکس جرأت نداشت از سنگر بیرون برود و چند متر آنطرفتر، آب تمیز بردارد. حاجی این صحنه را که دید، خیلی ناراحت شد. قمقمههای نیروها را جمع کرد و از سنگر بیرون زد. تکهای از بدنه یک پل یونولیتی شکسته را پیش کشید و قمقمهها را روی آن چید. نزدیک 10 قمقمه بود. بعد هم خودش روی بدنه شکسته پل رفت و زیر رگبار گلولههای دشمن وارد آب هور شد و تا جایی پیش رفت که آب صاف و زلال میشد. دقایقی بعد، وقتی برگشت، قمقمهها را پر از آب کرده بود. این کار همت، به همه نیروهای داخل خط جزیره، روحیه داد.
ژنرال بعثی تعجب کرده بود...
روایت سردار فتحالله جعفری
بهمنماه سال ۱۳۶۴ در آستانه فتح فاو بودیم که یکی از فرماندهان عالیرتبه رژیم بعث، به نام کاظم عبود، فرمانده تیپ ۱۱۱ ارتش عراق به اسارت رزمندگان اسلام در آمد. بنده به اتفاق تعدادی از فرماندهان ازجمله محسن رفیقدوست، محسن رضایی، شهید ستاری، محمدباقری، حسن شفیعزاده و شهید عباس بابایی داخل قرارگاه در حال صرف ناهار بودیم و این اسیر هم در کنار ما بود. بشقاب غذایی را هم که اتفاقاً عدسپلو بود، جلویش گذاشتم. رفیقدوست شروع کرد به معرفی یکیک ما. بهطور مثال گفت: «محمدباقری استخبارات، فتحالله جعفری زرهی و... »حضور فرماندهان ارشد در آن نقطه نزدیک به خط برای آن اسیر بسیار تعجببرانگیز بود. رفیقدوست گفت: «کجای کاری؟ تازه فرماندهان دیگر ما ازجمله احمد غلامپور، مرتضی قربانی، علی شمخانی و رحیم صفوی در میدان نبرد و خط مقدم هستند.» این مسئله که باعث تعجب و شگفتی این فرمانده ارشد عراقی شده بود، نشانه متقنی از شجاعت و رشادت فرماندهان ارشد سپاه اسلام به شمار میرود و همانطور که میدانید همین رشادتها باعث توفیقات چشمگیری ازجمله پیروزی در عملیات والفجر ۸ و فتح فاو شد.