بلوار کشاورز- میدان ولیعصر
موهایش یک دست سفید است و خمشده روی فرمان. در ترافیک بلوار کشاورز آرام و با طمأنینه میراند. ترمزها را با احتیاط میگیرد و خیلی زود از همه اتومبیلها عقب میماند. با زن مسافری که کنار دستش نشسته، صحبت میکند.
- رفتیم سراغ برادر خانومم. ساعت سازی داره. قدیمیه. کاسبها میشناسنش. نداشت. گفت دستش تنگه. همه دست رد زدن خانوم.
- خب، بیمارستان دولتی که نباید هزینهاش زیاد باشه.
- خرج زیاده خانوم. دوا و داروهاش خدا تومن میشه. داروهایی که قبلا براش خریدیم با قرض و وام، حالا باید هزینهاش رو تأمین کنیم. من هم که کارم رو میبینید. با این قیمت بنزین...
- بله خب، با این سنتون توی این خیابونا... بیمه نیستین؟
- خانوم نمیرسه، همین یک بچه که نیست. باز هم باید صبح تا شب با این ماشین توی خیابونها باشم. مجبورم دیگه. مجبور نبودم که آخر عمری مینشستم تو خونه.
- چند سالشه؟
- اول جوونی. 21 سال. مثل گل میمونه، حیف که مریضی دمارش رو درآورده. یه پسر هم دارم. تازه رفته سر کار. اون هم دستش تنگه. چیزی ندارم. همین دو تا بچه رو دارم.
- من سر خیابون بعدی پیاده میشم. این
10 تومن خدمتتون باشه. بیشتر از این الان ندارم.
- دست شما درد نکنه خانوم. لطف کردین.
زن که پیاده میشود، راننده رو میکند به پسر جوانی که تازه سوار شده است و با او حرف میزند.
- آقا دخترم مریضه. سرطان داره. شما هم لطف کنید. یک کمکی کنید. خیلی گرفتارم.
- پول زیاد ندارم. همین 2 تومن هست که خدمت شما.
- خیلی ممنون. میدونم پسرم. همهمون گرفتاریم.
- شمارهای دارید که بدین من به دوستام بسپرم کسی کمکی چیزی خواست بکنه آخر سالی، با شما تماس بگیرن.
- شماره هم دارم. میدم خدمتتون. خانوم شما همین جا پیاده میشین؟ میشه 700 تومن. اگر چیزی همراهتون هست برای خرج بیمارستان دخترمه، بزرگواری میکنید. لطف میکنید.