من هم مثل خودت روزی تماشا میکردم و افسوز میکردم (افسوس میخوردم) و میگفتم: بد شد! تا اینکه با من شد. (برای من هم اتفاق افتاد) در این دنیا من هم کسی را داشتم که خواهری بود، دختری بود، زندهگی (زندگی) داشت. آرزویی داشت.
بلی! همان آرزو را داشت که همی اکنون خواهر تو دارد. میخواهد پاک زندهگی کند. میخواهد درس بخواند. میخواهد عروسی کند. میخواهد عاشق سربلند پدرش و برادرش باشد. میخواهد عاشق پاکی دامنش باشد. میخواهد مادری باشد. بلی! همین آرزوها را ما هم داشتیم. همیشه همهوقت حرف از خدا میزد. از پاکی میزد. صبح نماز را خوانده با هزار امید پوهنتون (دانشگاه) میرفت اما چی میدانست که این دنیا جای فرشتهها نیست. اینجا پر از انسانهای کثیف است. پر از انسانهایی است که شیطان را رو سفید میکند. بلی! فرشته کوچکم که با او بسیار آرزوها داشتم، میخواستم نامزاد شویم (عروسی کنیم). اما گفت من به مادرم وعده کردیم (قول دادم) که تا سهسال نامزاد نمیشوم. من هم قبول کردم چرا که میدانستم او اول عاشق سربلند برادرش بود. عاشق مادرش بود، بعد عاشق من. اما هیچ نمیدانستیم که یک روز با ما چنین میشود. این است قصهاش؛ گفت: وقته از موتَر (مُتَر= خودرو) پیاده شد، طرف پوهنتون روان بودم که یک موتر سفید دولتی مرا در داخل موتر کش کرد (به داخل اتومبیل دولتی کشاند) چیغ زدم (فریاد کشیدم)، نیم تنم در داخل موتر بود، نیم تنم در بیرون، کشم کردند در داخل موتر و دو طرفم دو نفر نشست. هر چی چیغ و فریاد زدم، هیچکس صدایم را نشنید. بعد کارت را در پیشروی (کارت دولتی را جلوی) موتر گذاشت. گفت: حال چیغ بزن، فریاد کن. به هر پاسگاه پولیس میرسیدم، فریاد میکردم اما برایش احترام میکرد. اصلا استاده نمیکرد در پاسگاه پولیس «پاسگاه پلیس ماشین را متوقف نمیکرد تا اینکه بیهوش شدم. وقته به هوش آمدم، در یک خانه بودم. در پیش رویم یک شیطان نشته (نشسته) بود و بهطرفم نگاه میکرد. درحال که مریض بودم، بالایم تجاوز کرد (در حالی که مریض بودم به من تجاوز کردند) هر چی چیغ زدم، فریاد کردم، خدا را صدا زدم اما هیچ اثری از انسانیت نبود. تا وجودم سرد شد. از خود بیخود شدم. وقته دوباره به هوش آمدم، تمام وجودم در خون بود خداااااا ...
برادرم! امروز من بهخاطر تو، عزت تو جانم را میدهم (بهخاطر سربلندی و عزت تو جانم را میدهم). خواهرم، مادرم، پدرم! من امروز بهخاطر سربلند تو، عزت تو، با خود چنین میکنم. برخیز نگذار با تو چنین شود. برخیز نگذار تصمیم عزت ترا، همچو انسانها بگیره (نگذار برای سربلندی تو این انسانها تصمیم بگیرند). اصلا توهین است به انسانیت اگر انسان خطابش کنم. تو میتوانی. من تنها بودم، نتوانستم اما میدانم که شما تنها نیستید. بعد از مرگ من... بعد از مرگم نمیخواهم تصمیم عزتت را، ناموست را، یک کسی بگیره که شیطان افتخار میکنه با دیدن او به شیطان بودنش. به سجده نکردنش. برخیز! یک کار کن تا دیگر مادرت، خواهرت، بیدون (بدون) ترس زندهگی کند. هیچکس نتواند به عزتش نگاه کند. برخیز خواهر، برادر! مرگ مرا تماشا نکن. از پشت تلویزیون مردن تماشا نداره ... میخواهم زندگی کنم اما دیگر راهی نبود، شرمیدم (خجالت کشیدم) از انسان بودن خود. شرمیدم از مرد بودن خود. کاش اصلا انسان نمیبودم! زندهگی دنیا چند روزی بیش نیست. چی زیبا است یک روز زندهگی کنی با عزت استاده.
پدر جان و مادر جان! پسرتان بسیار شجاع بود. بسیار قوی بود و بسیار زندهگی را دوست داشت چرا که پسر شما بود. میدانم برایت سخت است. اگر بد (بعد) از مرگ من عزت یک خواهر دیگر نجات پیدا کرد، افتخار کن. بالایم (سربلندم) و بدان زندهگیام تمام نشده. اما اگر مرگم را افسانه ساختن، همه آرام خوابیدن، بدان پدر که بودنم کرده، نبودم خوب است (بدان که نبودم بهتر از بودنم است) بدان که اینجا پر از انسانهای است که وجدانشان مرده. عزتشان مرده و پسرتان نمیتوانست در بین همچو انسانها، دیگر زندهگی کند، نمیتوانستم. وقته خواهر خود را ببینند، سرش از شرم پایان باشد، من مرگ را قبول دارم نه این زندهگی را با این انسانها.
زهریم (زهره من) عشقم، نفس روح من! مرا ببخش برایت هیچچیز نتوانستم اما میخواهم بعد از ما با هیچکس اینکار نشود. عشقم! با تو بودن بهترین لحظههای زندهگیام بود. برایم دعا کو (کن) دوستت دارم بیاندازه. تو یک و یکدانه هستی. تو برایم فرشته بودی هستی و همیشه میباشی. من با تو زندهگی را احساس کردم. این زندهگی چی کههزار زندهگیام فدای تو. دوستت دارم بیاندازه. در آسمانها منتظرت هستم. جای من و تو دیگر زمین نیست. دعا کن تا خدا مرا ببخشیم. تو میدانی من زندهگی با تو بسیار دوست داشتم. من عاشق روح تو بودم. بهخاطر این کار من کردم تا با دیگر هیچکس اینکار نشود. فکر نکنی تو بیارزش شدی و من این کار را کردم. نی (نه) تو هیچگناه نداری. مثل همیشه پاک هستی. دوستت دارمت بیاندازه اما این دنیا دیگر جای ما نیست. هر کار برایت میتوانستم اما میخواهم دیگر به هیچکس چنین نشود. خداحافظ منتظرت هستم بیا.»