بهناز ضرابیزاده سالهاست در حوزه ادبیات پایداری مینویسد. کتاب «پری خانه ما» اثر جدید اوست که توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است. او برای نگارش این اثر سراغ خانوادههایی در استان همدان رفته که چند شهید یا جانباز تقدیم انقلاب کردند. اطلاعات ۱۹ مورد از این خانوادهها که با عنوان «خانوادههای ماندگار» شناخته میشوند، در اختیار او قرار گرفت که در نهایت توانست با ۹ خانواده قرار گفتوگو بگذارد و حاصل همه اطلاعاتی که بهدست آمد، شد کتاب «پری خانه ما». از میان بخشهای مختلف کتاب، قسمتی از بخش «پری خانه ما» را انتخاب کردهایم که شامل روایت «صفیه پاشایی» مادر شهیدان چنگیزی و «پری چنگیزی» همسر شهید ایرج چنگیزی است. این بخش را در ادامه میخوانید.
شام او را دادیم به همرزمانش
ایرج در کردستان بود. بابای بچهها تاکسی گرفت، رفتیم ایرج را ببینیم. دوستش پشت مسجد کشیک میداد تا ایرج بیاید، من او را ببینم. تا ما را دید با اوقات تلخی گفت: «چرا آمدید اینجا؟ مگر نمیدانید اینجا منطقه جنگیست؟ زود برگردین...» فقط قربان صدقه قدوبالاش میرفتم. بچه اولم بود. برایش جان نداشتم. بچه که بودند تا صبح صدبار بلند میشدم، نگاهشان میکردم پشه کوره نیششان نزند. حالا فکر میکنم چطور بچههایم شهید شدند و من نمردم. گفتم: «مادرجان برات شام آوردم. آنقدر عصبانی شد که تا به حال اینطور ندیده بودمش.» (چون شام را برای خودش نمیخواست و با وجود همرزمانش نمیخواست این غذا را به تنهایی بخورد. به همین دلیل) شام و خوراکیهایی را که برده بودیم، دادیم به همرزمهایش و شبانه برگشتیم.
بچهم سر نداره...
یک شب خواب دیدم کبوتر سفیدی توی حیاطمان افتاده. تنش سفید بود و سرش سیاه. من و بابای بچهها دنبالش دویدیم اما پرید و رفت. توی خواب تنم داغ بود؛ مثل آتش حس میکردم گلویم میسوزد. از همان شب دلشوره افتاد به جانم. چند روز بعدش، پاسداری آمد جلوی در حیاط و گفت: «ایرج زخمی شده.» گفتم: «دروغ میگین. ایرج شهید شده. بچهم سر نداره.» پاسدار بهت زده نگاهم میکرد. ایرج را غسل ندادند با لباس دفن کردند. نگذاشتند هیچکدام از ما پیکرش را ببینیم. به همینخاطر هیچکداممان باور نکردیم ایرج شهید شده. من که میگویم بالاخره یک روز ایرج از این پلهها گرومپ گرومپ میآید بالا.
خدا بیشتر از من، مراقب بچههایم است
فردای روزی که ایرج شهید شد، پستچی زنگ زد. گفت: «نامه دارین از جبهه». نامه ایرج بود. با دست لرزان نامه را باز کردم. یک دفعه آن فضای سنگینِ غم و غصه شکست. همه سر تا پا مشکی بودیم اما میخندیدیم. در و دیوار، پرچم و پارچه عزا بود اما ما شاد بودیم. با شادی بچگانهای گفتم: «ایرج زندهست. نامه فرستاده». توی نامه نوشته بود: «اگر من شهید شدم ناراحت نباشید. این راهی است که سعادت من در آن است. بچههایم را به خدا میسپارم. خدا بیشتر از من مراقب آنهاست...» در آخر هم نوشته بود دعا کنید اسیر نشوم.
روی سینهام جای آر.پی.جی است...
سعید برادر شوهرم، متولد سال چهلوسه بود. از همان شبی که ایرج شهید شد محبتش را به بچههای من صدبرابر کرد. شبها فاطمه را میگذاشت روی شانههایش و آن قدر توی حیاط میچرخاند تا این بچه خوابش ببرد. (هرچند او هم بعد از مدتی رفت جبهه و شهید شد...) بعد از اینکه ایرج و سعید شهید شدند ما چشم از ارسلان برنمیداشتیم. فکر میکردیم نکند این هم برود جبهه. دلمان برای عمو و زنعمو میسوخت. میگفتیم اینها دیگر طاقت ندارند. ارسلان متولد سال چهل بود. بسیجیها صدایش میزدند مجید. سالها بسیجی بود. توی گوشش میگفتم: «یک وقت نروی جبهه. عمو و زنعمو گناه دارند. اگر زبانم لال اتفاقی برایت بیفتد، پدر و مادرت دق میکنند.» حرفهای مرا جدی نمیگرفت. میگفت: «ببینید زنداداش، روی این سینه جای آر.پی.جی است. من قلبم را گذاشتم برای ترکش. چطور شد که دو برادرم رفتن. من طاقتم نمیگیره بشینم دشمن بیاد به ناموس، دختر برادرم و زنان مملکتم دستدرازی کنه.»