شماره ۳۰۸۳ | ۱۴۰۳ دوشنبه ۷ خرداد
صفحه را ببند
مادری با 4 فرزند شهید، 2 برادر شهید و همسری جانباز

 زندگی بانو فاطمه کرمی رباطی، زندگی شگفت‌انگیزی است. او، مادر شهیدان مجید، حمیدرضا، سعید و مسعود انجم‌شعاع و همسر جانباز ۵۰ درصد حاجی انجم‌شعاع و خواهر شهیدان غلامعباس و حمیدرضا کرمی رباطی است. به این ترتیب می‌توان درک کرد چرا حاج قاسم سلیمانی در زمان حیات دنیوی‌اش ارادت ویژه‌ای به این خانواده داشت و همواره در منزل‌شان حاضر می‌‌شد. کتاب «قاب‌های روی دیوار» به قلم اختر بیجاد، روایت زندگی این زن مقاوم است که انتشارات «حماسه ‌یاران» آن را منتشر کرده است. در ادامه بخشی از این کتاب و زندگی این مادرِ صبور را انتخاب کرده‌ایم که می‌خوانید. این بخش مربوط است به روزهای قبل از شهادت فرزند جانباز این مادر.

گاهی نفس کشیدن هم سخت است
امروز عصر نوبت دکتر مسعود (پسرم) است. از صبح، دل‌ودماغ هیچ کاری را ندارم. حاجی (همسرم) که مرا بی‌حوصله می‌بیند چیزی به رویم نمی‌آورد به اتاق خواب‌مان می‌رود و طبق عادت همیشگی‌اش دانه‌های تسبیح را یکی‌یکی و با ذکر صلوات از زیر انگشتانش سُر می‌دهد. به حال خوشش غبطه می‌خورم. چند سالی می‌شود که ریه‌هایم به خس‌خس افتاده‌اند. گاهی نفس کشیدن برایم سخت و دشوار می‌شود. هرچه می‌خواهم از روی کاناپه بلند شوم و به آشپزخانه بروم، نمی‌توانم. چشم‌هایم باز نمی‌شود. در دل می‌گویم: «یا امام حسین! من یهو خوابم نبره که از نوبت دکترِ مسعود بگذره و این بچه به دکتر نرسه؟»

هیچ امیدی به ریه شما نیست!
پرونده پزشکی مسعود را به هر دکتری که نشان می‌دهیم ناامیدمان می‌کند. در کوره‌ای از دلهره می‌سوزم و هیچ کاری از دستم برنمی‌آید. نه اشک آرامم می‌کند و نه دلداری‌ها. برعکس مسعود با اینکه بریده‌بریده نفس می‌کشد همیشه سعی دارد در اوج ناراحتی و غم، دیگران را خوشحال کند. برای مداوای او به شیراز می‌روم. یکی از پزشکان حاذق آنجا، وقتی پرونده پزشکی مسعود را می‌بیند، می‌گوید: «بذارید یه چیزی رو صادقانه خدمت‌تون عرض کنم. اگه از کره ماه یه دکتر بیاد زمین و بگه این ریه درست شدنیه و من می‌تونم درستش کنم، بدونید چاخان کرده. هیچ کاری نمی‌شه براش انجام داد.» بعد نگاهش را مستقیم به چشم‌های خسته و ناامید مسعود می‌اندازد و ادامه می‌دهد: «آقای انجم شعاع! ببخشید اما برو با این ریه بساز تا تموم بشه. هیچ امیدی به بهبودی ریه شما نیست. واقعا متاسفم!»

صدای شکستن مسعودم را می‌شنوم...
صدای شکستن مسعودم را می‌شنوم و قطع امیدش را به چشم می‌بینم. چند بار نفسم را در ریه‌هایم فرو می‌برم و یک باره رها می‌کنم. آهی از عمق وجودم می‌کشم. با حسرت می‌پرسم: «هیچ کاری آقای دکتر؟!» او سرش را پایین می‌اندازد. بعد هم با یک آه کشیده جوابم را می‌دهد: «هیچ کاری مادر جان!» اشک جاری نشده‌ام را از روی مژه‌هایم پاک می‌کنم. نمی‌خواهم مسعود غم و ناراحتی مرا ببیند و به‌هم بریزد. لبخند تلخی روی لب می‌نشانم. خسته و ناتوان از سفر شیراز برمی‌گردیم. مسعود بدترین شرایط جسمی را پشت سر می‌گذارد.
 
به همین نصفه و نیمه راضی‌ام!
عروسم فاطمه تصمیم گرفته تا آخرین تلاش خودش را بکند و شوهرش را به بخش تخصصی ریه بیمارستان مسیح دانشوری تهران ببرد. مسعود با این سفر مخالف است. ریه‌هایش تحمل نفس کشیدن و ماندن در هوای آلوده و خفهِ تهران را ندارد. این روزها بیشتر از همه ما دلتنگ برادرش سعید شده. وقتی دست‌های بی‌رمقش را در دست می‌گیرم و نوازش مادرانه می‌دهم با بغض در صدایش می‌گوید: «مامان به خدا دیگه خسته شدم. طاقتم طاق شده. دعا کن هرچه زودتر برم پیش سعید و برادرام...» اما من به همین بودن نصفه و نیمه‌اش هم راضی‌ام و دل‌خوش. با حرفش بند دلم پاره می‌شود و قلبم مچاله، می‌گویم این چه حرفیه که می‌زنی؟! قربونت برم. تو که کم‌طاقت نبودی پسرم. دردت به جونم. بازم تحمل کن. تو خوب می‌شی مامان...»

سفر به تهران
ترکشی که در لگن دارد دیگر به او اجازه صاف و مستقیم نشستن سر سفره را هم نمی‌دهد. گاهی به نشانه اعتراض به او گوشزد می‌کنم: «اِ... مامان حداقل حرمت سفره رو نگه دار و به پهلو نخواب!» مسعودم مظلومانه نگاهم می‌کند و می‌گوید: «به خدا مامان نمی‌تونم صاف بشینم. سخته. مجبورم یه‌وری بشم. بخوام صاف بشینم واقعا اذیت می‌شم و زجر می‌کشم...» فاطمه با خواهش و اصرار، مسعود را راضی به رفتن می‌کند. راهی تهران می‌شوند. فرشته (دخترم) برایم گفت که دو روز بعد از رفتن‌شان، عروسم تماس می‌گیرد و از او می‌خواهد چند روزی به جای او برود. فرشته برای صبح فردا بلیط می‌گیرد و می‌رود تا در کنار مسعودم باشد.

شب یلدای غم‌انگیز
در خانه آرام و قرار ندارم. مرتب با فرشته در تماس هستم. فرشته از نامرتب بودن اتاق‌های بیمارستان می‌گوید و از آزمایش‌های مختلف مسعود، از شب یلدای غم‌انگیز بیمارِ اتاق کناری؛ از خستگی جسمی و روحی پسرم و از این‌طرف و آن‌طرف بردنش. می‌دانم مسعودم در عذاب است. این روزها تنگی نفس امانم را بریده. به خاطر مسعود و اوضاع وخیم جسمی‌اش خودم را سرپا نگه می‌دارم اما وقتی نفس‌هایم بریده‌بریده می‌شود چند روزی در بیمارستان بستری می‌شوم. از دکتر می‌خواهم مرخصم کند. وقتی در بیمارستان باشم مسعود بیشتر از همه نگران حالم می‌شود. این روزها عجیب به هم وابسته شده‌ایم. درست مثل دوران کودکی‌اش. هر کجا می‌خواستم بروم با دست‌های کوچکش محکم پایین چادرم را می‌چسبید و من به ناچار او را با خودم می‌بردم. دکتر موافقت می‌کند و به خانه برمی‌گردم.


تعداد بازدید :  53